جدول جو
جدول جو

معنی ناسود - جستجوی لغت در جدول جو

ناسود(گَ تَ / تِ)
ناسوده، نابسوده، نابسود، رجوع به ناسوده و نابسوده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابسود
تصویر نابسود
ناسفته، دست نخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابود
تصویر نابود
نیست شده، از میان رفته، ناپیدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسور
تصویر ناسور
زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد، زخمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
طبیعت و سرشت انسان، عالم اجسام، عالم طبیعی و مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسوز
تصویر ناسوز
نسوز، چیزی که در آتش نسوزد، ناسوز مثلاً آجر نسوز، پنبۀ نسوز، صندوق نسوز
فرهنگ فارسی عمید
معدوم، (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، ناپیدا، نیست، آنکه هرگز موجود نمی شود، (ناظم الاطباء)، فانی، (نظام)، مفلس، نابودمند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری)، مفلس، پریشان شده، (برهان)، نادار، (ناظم الاطباء)، تهیدست، رجوع به نابودمند شود،
عدم، (شعوری)، مقابل بود به معنی وجود و هستی، نابودن، نیستی:
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی انگاشت،
سنائی،
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان،
خاقانی،
،
کار نکرده و مجازاً به معنی بهتان: گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان میگویند و قارون مرا به زر فریفته به من آموخت که این نابود در حق موسی بگوی، (قصص الانبیاء نسخۀ خطی)، نابودن، فقر، تهیدستی، ناداری، افلاس، بی چیزی، بینوائی:
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود،
نظامی،
بود و نابود جهانم نکند رنجه روان
فارغ آمد دلم از قید وجود و عدمش،
؟
، ویران شده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قصبه ای است از دهستان اورامان لهون از بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 48 هزارگزی شمال غربی پاوه و 3 هزارگزی خط مرزی ایران و عراق، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 756 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش میوه ها و لبنیات و مختصری غلات، شغل اهالیش زراعت و گله داری و کرایه کشی است. در نزدیکی این قصبه آثار قلعۀ خرابۀسموکه باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نیاسوده. ناآسوده:
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده، نخفته چند باشی.
نظامی.
، نسوده. نسائیده. نابسوده
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاسودن. ناآسودن. مقابل آسودن، نسودن. مقابل سودن. رجوع به سودن شود
لغت نامه دهخدا
مشتق ازناس، (مفاتیح)، مرکب از: ’ناس’ + ’و’ + ’ت’ مثل ملکوت، (از المنجد)، عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات)، عالم طبیعت و اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را عالم ناسوت می نامند و عالم ملک و شهادت هم گویند، (فرهنگ اصطلاحات فلسفی از اسفار)، عالم سفلی، عالم خلق، عالم شهادت، جهان ماده، جهان نمود:
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا،
خاقانی،
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد،
مولوی،
- عالم ناسوت، مقابل عالم جبروت و عالم لاهوت و عالم ملکوت،
، انسان، (تاج العروس)، سرشت مردمی، (از المنجد)، انسانیت، انسانی طبع، مردمی خوی، (ناظم الاطباء)، طبیعت انسانیه، مجازاً، شریعت و عبادت ظاهری، (غیاث اللغات) (آنندراج)، خیال، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
ریش روان. (بحر الجواهر). ریش که بر گوشۀ چشم افتد و جایگاه دیگر. (مهذب الاسماء). ریش روان که اکثر در حوالی ماق چشم و حوالی مقعد و بن دندان پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناصور. (معجم متن اللغه) (دهار) :
پیسی و ناسورکون و گربه پای
خایه غر داری تو چون اشتردرای.
رودکی.
گفتند این تابوت بنی اسرائیل است ببرید به مزبله کار بنهید همچنان کردند هرکس بول بدانجا زده بود به رنج ناسور مبتلا شدی و در آن هلاک شدی. (قصص الانبیا ص 141) ، رگی است تباه که بعد از روانگی نایستد. (منتهی الارب). ریش غیرقابل علاج و جراحت عسرالعلاج و زخمی که پیوسته ریم از آن پالاید. (ناظم الاطباء). قرحه ای که کهن شود و میان او تهی گرددو باشد که از او رطوبتی [بسیار پالاید و باشد که کمتر پالاید و لبهاء قرحه سطبر و سپید و صلب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، جراحتی که به نشود. جراحتی التیام ناپذیر:
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم.
خاقانی.
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور.
وحشی.
، از عیب هائی است که در اسب بروز می کند و همان است که عامه آن را وقره گویند و آن سرخی است که در درون سم چهارپا پیدا می شود و چون آن را ببرند خون جاری شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
نسوز، که نسوزد، که به آتش متأثر نشود، قائم النار: خاک ناسوز، پنبۀ ناسوز، (یادداشت مؤلف)، رجوع به نسوز شود
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ)
در تداول دشنامی است سادات را. دشنامی است سادات علوی را. (یادداشت مؤلف). که سید نیست. که نسب او درست نیست
لغت نامه دهخدا
کاسۀ بزرگ، (برهان قاطع) (منتهی الارب) (آنندراج)، کاسه خواه پر باشد یا خالی، (ناظم الاطباء)، ظرفی که در آن شراب میریزند، (المنجد)، خنور شراب، (منتهی الارب)، ظرف شرابخوری، (برهان قاطع) (آنندراج)، آوند شراب، (دهار) (مهذب الاسماء) (شمس اللغات)، ظرف شراب، (اقرب الموارد)، خمر، شراب، (المنجد) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خون، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، در اصطلاح گیاه شناسی، زعفران، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، ج، نواجید
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 135).
، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد:
ز دیبا و از جامۀ نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامۀ نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامۀ نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده:
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته:
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایۀ باز بود.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناجود
تصویر ناجود
در عربی بمعنی ظرف شراب، کاسه، قدح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسود
تصویر اسود
سیاه، بزرگتر قوم، ماهی سیاه، بزرگ، ضد ابیض زشت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوز
تصویر ناسوز
آنچه که نسوزدنسوز: (پنبه ناسوز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
نا آسوده، نیاسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابود
تصویر نابود
معدوم، فانی، ناپیدا، نیست
فرهنگ لغت هوشیار
دغاباز کلک زن دشنام گونه ایست که به سیدان نادرست و نابکار اطلاق کنند
فرهنگ لغت هوشیار
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی این واژه دو گونه نوشته می شود: ناسور و ناصور ریشینگی زخمی که در گوشه چشمبن دندان وحوالی مقعد وغیره پیداگردد. توضیح مجرای خروج مواد چرکی که بصورت منفذی از پوست و مخاط سطحی بدن بخارج سربازکرده وابتدایش ازیک کانون چرکی عمقی که در زیر انساج است سرچشمه میگیرد. در ناسورها چون کانون چرکی در عمق انساج است ممکن است درمحل خروج چرک از پوست بدن ظاهرا تورمی مشاهده نشودجراحت مطائی ناصورفیستول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
طبیعت، عالم مادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناجود
تصویر ناجود
کاسه، قدح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسور
تصویر ناسور
زخمی که آب کشیده و عفونی شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
از بین رفته، نیست شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
منهدم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
پایمال، تلف، زایل، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نسخ، نیست، هدر، هلاک، هیچ
متضاد: هست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جراحت، جرح، زخم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تلمبه، ابزار دمنده
فرهنگ گویش مازندرانی
عضوی که صدمه ببیند و پس از بهبود حساس باشدزخمی که التیام
فرهنگ گویش مازندرانی