دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 13 هزارگزی جنوب کوزران و 3 هزارگزی کاکیها و در دامنه واقع است، ناحیه ای است سردسیر و 80 تن سکنه دارد، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و حبوبات و دیم کاری و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 13 هزارگزی جنوب کوزران و 3 هزارگزی کاکیها و در دامنه واقع است، ناحیه ای است سردسیر و 80 تن سکنه دارد، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و حبوبات و دیم کاری و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
درخور برازیدن. شایستۀ زیبیدن، منسوخ. دمده. ورافتاده، مغلوب و ناتوان. (آنندراج). مغلوب و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء) : برقع عارض تو عافیت دلها برد عافیت بار برافتادۀ دور قمر است. سلمان (آنندراج). ، مضمحل شده. فانی شده. رجوع به افتاده شود
درخور برازیدن. شایستۀ زیبیدن، منسوخ. دمده. ورافتاده، مغلوب و ناتوان. (آنندراج). مغلوب و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء) : برقع عارض تو عافیت دلها برد عافیت بار برافتادۀ دور قمر است. سلمان (آنندراج). ، مضمحل شده. فانی شده. رجوع به افتاده شود
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی: مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟ فرخی. بنازید اگرتان نوازد به مهر بترسید چون چین درآرد به چهر. اسدی. ، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن: دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی. ، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش: پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه. فردوسی. ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا. فردوسی. از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز! بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی ! فرخی. بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی. فرخی. گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. فرخی. همی نازد به عهد میر مسعود چو پیغمبر به نوشروان عادل. منوچهری. تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز. منوچهری. ازیشان هر که را او به نوازد ز بخت خویش آن کس بیش نازد. (ویس و رامین). هرآن کاری که چاره ش بیش سازی چو کام دل بیابی بیش نازی. (ویس و رامین). به مهر اندر چو شیر و می بسازید به ساز اندر به یکدیگر بنازید. (ویس و رامین). ای قحبه بنازی به دف و دوک مسرای چنین چون فراستوک. ؟ (از فرهنگ اسدی). پس از من چنان کن که پیش خدای بنازد روانم به دیگر سرای. اسدی. به مردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. به مردی و نیروی بازو مناز که نازش به علم است و فضل و کرم. ناصرخسرو. اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست. مسعودسعد. زیبد که به هر نعمتی ببالی شاید که به هر دولتی بنازی. مسعودسعد. پدر از تو فرزند نازد ترا هم چنان باد فرزند کز وی بنازی. سوزنی. صاحب محترم کز او نازد دین و دولت چو از نبی اصحاب. سوزنی. از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد. سوزنی. سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر. انوری. بنازد بر جهان خاقانی ایرا جهان امروز چون اوئی ندارد. خاقانی. جهان به پرچم و طاس رماح او نازد کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد. خاقانی. تا در این باغ تازه می تازی نعمتی می خوری و می نازی. نظامی. غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق). سزد گر به دورش بنازم چنان که سید به دوران نوشیروان. سعدی. مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش روان تکله و بوبکر سعد می نازند. سعدی. به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی. حافظ. چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر. قدسی مشهدی. ، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن: نگر تا ننازی به تخت بلند چو ایمن شوی سخت ترس از گزند. فردوسی. به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش. فردوسی. نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سر آید سرای سپنج. فردوسی. کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء). بدین پنج روزه اقامت مناز. سعدی. می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هرکه غارتگری باد خزانی دانست. حافظ. ، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن: همه نازیدن آن ماه بدیدار من است همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست. فرخی. همه نازیدنش از دیدن زوار بود وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست. فرخی. من کیستم که پیش تو نازم به جان خود صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد. مشفقی تاجیکستانی. ، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) : نازیدن نازو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد: نازم به خرابات که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. خیام. بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش. خاقانی (دیوان ص 796). بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را که موج می زندش آب نوش بر سر نیش. حافظ. چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد. حافظ. بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پایی که در هم فشرد. حافظ. به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد. غارت. نازم به چشم یار که از مستیش شراب مستی طبع خویش فراموش می کند. ذوقی اصفهانی. کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا. صفائی نراقی. صفای روی عرق ناک یار را نازم که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را. اوجی نظیری. چالاکی نگاه تو نازم که سوی من دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد. ایجاد همدانی
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی: مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟ فرخی. بنازید اگرتان نوازد به مهر بترسید چون چین درآرد به چهر. اسدی. ، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن: دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی. ، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش: پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه. فردوسی. ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا. فردوسی. از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز! بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی ! فرخی. بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی. فرخی. گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. فرخی. همی نازد به عهد میر مسعود چو پیغمبر به نوشروان عادل. منوچهری. تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز. منوچهری. ازیشان هر که را او به نوازد ز بخت خویش آن کس بیش نازد. (ویس و رامین). هرآن کاری که چاره ش بیش سازی چو کام دل بیابی بیش نازی. (ویس و رامین). به مهر اندر چو شیر و می بسازید به ساز اندر به یکدیگر بنازید. (ویس و رامین). ای قحبه بنازی به دف و دوک مسرای چنین چون فراستوک. ؟ (از فرهنگ اسدی). پس از من چنان کن که پیش خدای بنازد روانم به دیگر سرای. اسدی. به مردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. به مردی و نیروی بازو مناز که نازش به علم است و فضل و کرم. ناصرخسرو. اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست. مسعودسعد. زیبد که به هر نعمتی ببالی شاید که به هر دولتی بنازی. مسعودسعد. پدر از تو فرزند نازد ترا هم چنان باد فرزند کز وی بنازی. سوزنی. صاحب محترم کز او نازد دین و دولت چو از نبی اصحاب. سوزنی. از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد. سوزنی. سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر. انوری. بنازد بر جهان خاقانی ایرا جهان امروز چون اوئی ندارد. خاقانی. جهان به پرچم و طاس رماح او نازد کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد. خاقانی. تا در این باغ تازه می تازی نعمتی می خوری و می نازی. نظامی. غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق). سزد گر به دورش بنازم چنان که سید به دوران نوشیروان. سعدی. مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش روان تکله و بوبکر سعد می نازند. سعدی. به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی. حافظ. چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر. قدسی مشهدی. ، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن: نگر تا ننازی به تخت بلند چو ایمن شوی سخت ترس از گزند. فردوسی. به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش. فردوسی. نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سر آید سرای سپنج. فردوسی. کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء). بدین پنج روزه اقامت مناز. سعدی. می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هرکه غارتگری باد خزانی دانست. حافظ. ، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن: همه نازیدن آن ماه بدیدار من است همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست. فرخی. همه نازیدنش از دیدن زوار بود وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست. فرخی. من کیستم که پیش تو نازم به جان خود صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد. مشفقی تاجیکستانی. ، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) : نازیدن نازو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد: نازم به خرابات که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. خیام. بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش. خاقانی (دیوان ص 796). بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را که موج می زندش آب نوش بر سر نیش. حافظ. چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد. حافظ. بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پایی که در هم فشرد. حافظ. به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد. غارت. نازم به چشم یار که از مستیش شراب مستی طبع خویش فراموش می کند. ذوقی اصفهانی. کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا. صفائی نراقی. صفای روی عرق ناک یار را نازم که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را. اوجی نظیری. چالاکی نگاه تو نازم که سوی من دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد. ایجاد همدانی
منسوب به تازیان، تازی، اسب تازی: روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شصت ساله سودمند، رودکی، رسیدند بر تازیانی نوند بجایی که یزدان پرستان بدند، فردوسی، ، عرب وار
منسوب به تازیان، تازی، اسب تازی: روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شصت ساله سودمند، رودکی، رسیدند بر تازیانی نوند بجایی که یزدان پرستان بدند، فردوسی، ، عرب وار
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
دارای ناز بودن استغنا نمودن، لطافت و ظرافت (معشوق) : مهی در جلوه بااین نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی. (وصال لغ)، گرامی بودن محبوبیت، بناز و نعمت پرورده بودن، ارزشمندی گرانبهایی
دارای ناز بودن استغنا نمودن، لطافت و ظرافت (معشوق) : مهی در جلوه بااین نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی. (وصال لغ)، گرامی بودن محبوبیت، بناز و نعمت پرورده بودن، ارزشمندی گرانبهایی