جدول جو
جدول جو

معنی نازیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نازیبیدن
(کَ)
نزیبیدن. زیبنده نبودن. ناسزاوار بودن. مقابل زیبیدن. رجوع به زیبیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
مقابل شکیبیدن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گُ تَ)
فخر کردن. مباهات نمودن. (برهان قاطع) (از آنندراج). لاف زدن. (ناظم الاطباء). به این معنی در جهانگیری و رشیدی نیامده ولی در دساتیر آمده است. ظاهراًمصحف ’بالیدن’ است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ گِ رِ تَ)
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی:
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن:
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش:
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
(ویس و رامین).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
(ویس و رامین).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
(ویس و رامین).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست.
مسعودسعد.
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی.
مسعودسعد.
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی.
سوزنی.
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب.
سوزنی.
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سوزنی.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
انوری.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی.
نظامی.
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان.
سعدی.
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
سعدی.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی.
حافظ.
چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
قدسی مشهدی.
، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن:
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
فردوسی.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.
فردوسی.
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
سعدی.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست.
حافظ.
، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن:
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست.
فرخی.
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست.
فرخی.
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد:
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
خیام.
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش.
خاقانی (دیوان ص 796).
بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش.
حافظ.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
حافظ.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
غارت.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
ذوقی اصفهانی.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفائی نراقی.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
اوجی نظیری.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
ایجاد همدانی
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ دَ)
آراستن. (آنندراج). آراستن و پیراستن. (ناظم الاطباء) ، آراسته بودن. خوش آیند بودن. (فرهنگ فارسی معین). زیبا بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن. (فرهنگ فارسی معین). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. (ترجمه طبری بلعمی).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه.
فردوسی.
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی.
فردوسی.
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردۀ خان خطازین ورا زیبد یون.
مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی.
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692).
خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی.
سوزنی.
ای ز پشت ارسلان خان، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سوزنی.
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
شاید اگر در حرم، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین.
خاقانی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
خاقانی.
گرچه بدون تو چرخ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان.
خاقانی.
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش.
نظامی.
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت.
نظامی.
ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت.
سعدی (بوستان).
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
سعدی (بوستان).
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد.
سعدی.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی.
حافظ.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
، برازنده بودن (جامه به تن و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سزاوار و زیبنده نبودن. مقابل زیبیدن:
نزیبد تخت را هر تن نزیبد تاج را هر سر.
قطران.
به کیخسرو سزد تاج فریدون
نزیبد تاج شاهی بر سر دون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ گَ تَ)
مرکّب از: ب + زیبیدن، زیبیدن. زیبا شدن. شایسته و سزاوار شدن. رجوع به زیبیدن شود، منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کرک است که اسامی آنها ازدو جنس ذیل کلمه میش آمده است. رجوع به میش شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ترسیدن. هراسیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهیب شود، بیم کردن. ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهیب شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
که زیبنده نیست. که درخور نیست. مقابل زیبنده. ناشایسته. ناسزاوار. رجوع به زیبنده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
در تداول، مقابل سابیدن به معنی سائیدن. رجوع به سابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
نطلبیدن. طلب ناکردن. نخواستن. مقابل طلبیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ خَ بَ)
مقابل زائیدن. رجوع به زائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نخسبیدن. نخوابیدن. نخفتن. مقابل خسبیدن. رجوع به خسبیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیبنده
تصویر نازیبنده
آنکه درخور نیست ناشایسته مقابل زیبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازکشیدن
تصویر نازکشیدن
تحمل نازکردن، قبول تقاضاهای کسی انجام دادن تمنیات کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازخریدن
تصویر نازخریدن
غم خوردن و تیمار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
((زِ دَ))
سزاوار بودن، برازنده بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناییدن
تصویر ناییدن
افتخار
فرهنگ واژه فارسی سره
بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نازیدن، غره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی