جدول جو
جدول جو

معنی نازون - جستجوی لغت در جدول جو

نازون
یک نوع درختی صلب و سخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازان
تصویر نازان
(دخترانه)
فخرکننده، نازکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارون
تصویر نارون
(دخترانه)
درختی خوش اندام و پربرگ و سایه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
درختی بزرگ و پرشاخ و برگ و چتری با برگ های بیضی و دندانه دار که در باغ ها و کنار خیابان ها کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
نازکننده مانند معشوقه، (ناظم الاطباء)، نازنده، مفتخر، مباهی، بالنده، سربلند، سرافراز، که می نازد:
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه،
فردوسی،
و حق نازان شد و باطل حیران، (تاریخ بیهقی)،
او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع
نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار،
سوزنی،
به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان
اگرت شرف همین است که مال و جاه داری،
سعدی،
و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان، (فارسنامۀ ابن بلخی)،
- سرو نازان:
دوتا گشت آن سرو نازان بباغ
همان تیره گشت آن فروزان چراغ،
فردوسی،
،
در حال ناز، خرامان، بناز:
نازان و دمان بره چو نادانان
با قامت سرو و روی دیباهی،
ناصرخسرو،
و خرامان و نازان همی شد، (منتخب قابوسنامه)،
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده ببرج عشقبازان،
نظامی،
و رجوع به ناز شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از طیور، (برهان قاطع) (آنندراج)، مرغان خوش الحان، (ناظم الاطباء)، قمری، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجوع به نارو شود، درخت کاج، (شمس اللغات)، رجوع به ناز و ناژو شود، گربه، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نازی، رجوع به نازی شود، ماه، قمر، (ناظم الاطباء)،
در تداول، بسیارناز، پرناز، که ناز بسیار کند، نازی، اهل ناز
لغت نامه دهخدا
(زُ)
یازن. ژازن. پسر ازن پادشاه یلکس است که چون به دست پلیاس از تخت سلطنت میراثی خلع شد، آرگونت ها را برای تصرف پشم زرین به کلخید راهنمائی کرد. و رجوع به ژازن شود. در تاریخ مرحوم مشیرالدوله نام وی بدینسان آمده است: یکی از اعقاب هایکا آرام نام داشت او حدود ارمنستان را توسعه داد و آن را به ارمنستان بزرگ و کوچک تقسیم کرد. ارامنه گویند، که او معاصر نینوس پادشاه آسور بود و چون مغلوب او نشد، نینوس او را بعد از خودش اول کس دانست و نام ارمنستان از او یا از آرمناک پسر هایکاست. یونانیها و رومیها این اسم را فرنگی دانسته تصور میکردند که از اسم آرم نیوس تسالی است واین شخص وقتی که یازون موافق داستانهای یونانی، برای تحصیل پشم زرین به کلخید رفته رفیق او بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2268)
لغت نامه دهخدا
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: ناکون (به معنی مهیا خرمن گاهی که عزه در کنارش مرد. رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 867 شود
لغت نامه دهخدا
کم زور، بی طاقت، (آنندراج)، سست، ضعیف، کم زور، کم قوت، (ناظم الاطباء)، بی زور، ناتوان، ضعیف و عاجز
لغت نامه دهخدا
(نازوک)
وی صاحب الشرطۀ بغداد بود و بعد از کشته شدن منصور حلاج مریدان وی را بکشت. ادوارد برون آرد: سه سال بعد (از مصلوب شدن حسین منصور حلاج) نازوک صاحب الشرطه سه تن از مریدانش را (مریدان حلاج را) موسوم به حیدره و الشعرانی و ابن منصور که حاضر نشدند از ایمان خود نسبت به حلاج برگردند سر برید و اجساد آنان را به صلیب کشید. (تاریخ ادبی ایران ترجمه علی پاشا صالح ج 1 ص 636)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر که در 14هزارگزی جنوب ملایر، بر کنارۀ غربی جادۀ شوسۀ ملایر به بروجرد، در جلگۀ معتدل هوای مالاریاخیزی واقع است و 278تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات دیم و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آنان قالی بافی است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ص 450)
لغت نامه دهخدا
(نارْ وَ)
ناروان. (برهان قاطع). درختی است بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (غیاث اللغات) (از جهانگیری). درخت بسیارسایه است، همیشه جوان، به زمستان و تابستان یکی باشد، برگش به برگ بید مانند است. (نزهه القلوب). درختی است سخت راست بالا و پیشه وران از چوب آن دست افزار و آلات سازند. (صحاح الفرس) (از اوبهی). و باشد که قامت خوبان را به سبب تناسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح الفرس). بشکال. شجرهالبق. دردار. (بحر الجواهر) دارون. ناروان. ناروند. پشه غال. پشه دار. پشه خانه. سده. سدق. آغال پشه. سارخکدار. سارشکدار. ناژبن. بوقیصا. خوش سایه. سایه خوش. نشم الاسود. سیاهدرخت:
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون.
منوچهری.
در باغ بنوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است.
منوچهری.
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفارچون سرو ایستادم.
نظامی.
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
وایشان ز روح نامیه جز نارون نیند.
خاقانی.
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی.
خاقانی.
آن چنان راستی که قد تو را
به دعا شاخ نارون خواهد.
کمال اسماعیل.
- نارون بالا، راست بالا. کشیده قامت:
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن.
سوزنی.
، گلنار پارسی. (برهان). قسمی از انار که آن را گلنار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ باشد بغایت انبوهی و نهایت سرخی، در مقدار برابر گل سرخ. (غیاث اللغات) :
بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند
گمان برند که گلنار بار نارون است.
امیر معزی (از شعوری).
، درخت انار. (از برهان). رجوع به نارون شود:
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر همچو نور از نار و نار از نارون.
ناصرخسرو.
سهی سرو آن زمان شد در چمن مست
که سیمین نار تو بر نارون رست.
نظامی.
حمایل دستها بر گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار.
نظامی.
، ظاهراً در قدیم از چوب نارون تختۀ تابوت و عماری می کرده اند و گویا در این شعر فردوسی بدان معنی باشد:
بشستند و کردش ز دیبا کفن
بجستند جائی بن نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند از او تخته های گران.
(یادداشت مؤلف).
، در بیت زیر مقصود آتش جشن سده است:
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پرعقیق یمن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام بیشه ای در مازندران نزدیک بیشۀ تهمیشه. (ناظم الاطباء). نام بیشه ای در دارالمرز نزدیک به بیشۀ تهمیشه مشهور به بیشۀ نارون. (برهان قاطع) :
منوچهر با قارن رزم زن
برون آمد از بیشۀ نارون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ناربن. درخت انار. (ناظم الاطباء). درخت انار. (برهان قاطع). نارون بضم واو مبدل ناربن است که درخت انار باشد. (غیاث اللغات) (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
معرب نرون: ثم ملک بعده نارون بن قلوذیس قیصر ثلاث عشره سنه، (عیون الاخبار ج 1 ص 73)، رجوع به نرون شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوشه بخش خاش شهرستان زاهدان، در 48هزارگزی شمال خاش و 2هزارگزی مشرق جاده شوسۀزاهدان به خاش در منطقه ای کوهستانی واقع، هوایش معتدل متمایل به گرمی است و 200 تن سکنه دارد و فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 22هزارگزی جنوب غربی ساردوئیه و 14هزارگزی راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است و 40 نفر سکنه دارد که از طایفه کوهستانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
لغت نامه دهخدا
ناخن، (آنندراج)، ضبط و تلفظ دیگری است از ناخن:
نوحه گر کرده زبان چنگ حزین از غم گل
موی بگشاده و بر روی زنان ناخونا
گه قنینه به سجود اوفتد از بهر دعا
گه ز غم برفکند یک دهن از دل خونا،
فیروز مشرقی،
رجوع به ناخن شود
لغت نامه دهخدا
نام ولیعهد و قائم مقام فلیودیوس یکی از امپراتوران روم در زمان حضرت عیسی است که سیزده سال پادشاهی کرد، او اسقیناس را به فتح اورشلیم مأمور گردانید و اسقیناس بدان جانب شتافت و به محاصرۀ نصاری کوشید و چون نزدیک بدان رسید که شهرمسخر گردد، شنید که بازون جنون پیدا کرده و زوجه خود را بقتل رسانیده و خود را نیز پس از چند روز هلاک ساخته است، بنابر این پسرش را به محاصرۀ اورشلیم بازداشت و خود به رومیه بازگشت و بر تخت سلطنت متمکن شد، در تحفهالملکیه مسطور است که آیت: ’اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما فعززنا بثالث (قرآن 14/36)’، در شأن رسولانی است که به اشارات حضرت عیسی نزد بازون رفته بودند، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود
معروف به بازون الصغیر، نام یکی از امپراتوران روم که بعد از ذومنطانس مالک تاج و تخت شد، سیرتی پسندیده داشت و هر کس را ذومنطاس اخراج کرده بود باز به رومیه طلبید، ایام سلطنتش بیک سال و چهار ماه کشید، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود
لغت نامه دهخدا
مازو را گویند، (آنندراج)، مازو، (فرهنگ رشیدی)، مازو را گویند و آن چیزی باشد که پوست را بدان دباغت کنند و زنان هم گاهی به جهت تنگی موضع مخصوص بکار برند، (برهان)، مازو و هر داروی قابضی، (ناظم الاطباء)، و رجوع به مازو شود، غسول قابضی که زنان جهت تنگی استعمال کنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در فرهنگ معین نار (آتش) ون درخت آتش ک تازیان نارون را از پارسی بر گرفته و نروند گویند. نارون که ناروند و ناروان نیز خوانده می شود پارسی است ناژین سایه خوش گژم لامشگر پشه غال نام های دیگر آن
فرهنگ لغت هوشیار
برجستگیهای کروی شکلی بقطر 20 12 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشره مخصوصی بنام سی نیپس کالا تنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد میشود. حشره مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ میکند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیره گیاهی درخت مذکور متوجه نقطه میشود وتدریجا بصورت برجستگیی در میاید که بنام مازو موسوم است. در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که ماده اصلی مازو است - وجود دارد. بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است. در صنعت از مازو جهت تهیه مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده میکنند. در پزشکی بعنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد مازوج عفص گلگاو، گونه ای درخت بلوط که بنام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم میروید
فرهنگ لغت هوشیار
ناخن: نوحه گر کرده زبان چنگ حزین از غم گل موی بگشاده و بر روی زنان ناخونالله (فیروز مشرقی المعجم)
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازور
تصویر نازور
سست، ضعیف، کم قوت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ناز کند: کار بهار و یار به دور اوفتد که هست دایم بهار نازکش و یار ناز کن. (ملک الشعراء بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوزن
تصویر ناوزن
بی وزن، ناموزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازان
تصویر نازان
ناز کننده، نازکنان، در حال ناز کردن
فرهنگ فارسی معین
((وَ))
درختی است بزرگ و پرشاخ و برگ بدون میوه و با برگ هایی بیضی شکل و دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
بالنده، عشوه کنان، کرشمه کنان، نازآفرین، نازکنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرناز، قهرو، نازآلود، نازدار، نازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چانه
فرهنگ گویش مازندرانی
جاهل، نادان
فرهنگ گویش مازندرانی
نخون
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتزاری بین روستاهای ویسر و نیمور کجور
فرهنگ گویش مازندرانی