از دهات دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه است، در 46 هزارگزی جنوب شرقی ارومیه و 9500 گزی مغرب جادۀ شوسۀ ارومیه به مهاباد، در درۀ سردسیری واقع است و 178 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین میشود، محصولش غلات، توتون، چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا جاجیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از دهات دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه است، در 46 هزارگزی جنوب شرقی ارومیه و 9500 گزی مغرب جادۀ شوسۀ ارومیه به مهاباد، در درۀ سردسیری واقع است و 178 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین میشود، محصولش غلات، توتون، چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا جاجیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد، در 14 هزارگزی شمال سردشت و 3500 گزی مغرب جادۀ شوسۀ سردشت به مهاباد، در منطقۀ جنگلی و کوهستانی معتدل و هوای مالاریاخیزی واقع است و 109 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه سردشت تأمین میشود، محصولش غلات، توتون، مازوج و کتیراست، مردمش به زراعت و گله داری اشتغال دارند و صنعت دستی اهالی جاجیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد، در 14 هزارگزی شمال سردشت و 3500 گزی مغرب جادۀ شوسۀ سردشت به مهاباد، در منطقۀ جنگلی و کوهستانی معتدل و هوای مالاریاخیزی واقع است و 109 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه سردشت تأمین میشود، محصولش غلات، توتون، مازوج و کتیراست، مردمش به زراعت و گله داری اشتغال دارند و صنعت دستی اهالی جاجیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نازکننده مانند معشوقه، (ناظم الاطباء)، نازنده، مفتخر، مباهی، بالنده، سربلند، سرافراز، که می نازد: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه، فردوسی، و حق نازان شد و باطل حیران، (تاریخ بیهقی)، او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار، سوزنی، به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان، (فارسنامۀ ابن بلخی)، - سرو نازان: دوتا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ، فردوسی، ، در حال ناز، خرامان، بناز: نازان و دمان بره چو نادانان با قامت سرو و روی دیباهی، ناصرخسرو، و خرامان و نازان همی شد، (منتخب قابوسنامه)، مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده ببرج عشقبازان، نظامی، و رجوع به ناز شود
نازکننده مانند معشوقه، (ناظم الاطباء)، نازنده، مفتخر، مباهی، بالنده، سربلند، سرافراز، که می نازد: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه، فردوسی، و حق نازان شد و باطل حیران، (تاریخ بیهقی)، او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار، سوزنی، به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان، (فارسنامۀ ابن بلخی)، - سرو نازان: دوتا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ، فردوسی، ، در حال ناز، خرامان، بناز: نازان و دمان بره چو نادانان با قامت سرو و روی دیباهی، ناصرخسرو، و خرامان و نازان همی شد، (منتخب قابوسنامه)، مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده ببرج عشقبازان، نظامی، و رجوع به ناز شود
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)