جدول جو
جدول جو

معنی ناریت - جستجوی لغت در جدول جو

ناریت
(فِ / فَ شِ کَ تَ)
مأخوذ از تازی، خشمگینی و غضبناکی. آتشین مزاجی. تندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناریت
غضبناکی، خشمگینی
تصویری از ناریت
تصویر ناریت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناریه
تصویر ناریه
(دخترانه)
آتشی، آتشین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارین
تصویر نارین
(دخترانه)
منسوب به نار، تر و تازه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
التهاب کلیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاریت
تصویر عاریت
چیزی که کسی برای انتفاع موقت از دیگری می گیرد و بعد پس می دهد، آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می شود، برای مثال کهن خرقۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن (سعدی - ۱۹۱)، کنایه از زودگذر، ناپایدار
فرهنگ فارسی عمید
جامۀ پوشیدنی، (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (شمس اللغات) (انجمن آرا) (جهانگیری) (نظام) (ناظم الاطباء)، لباس، (شعوری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد و در 6 هزارگزی شمال بوکان، در مسیر جادۀ شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع شده است، جلگه است و هوائی معتدل و مالاریا خیز دارد، سکنۀ آنجا بالغ بر 305 تن است، آب آن از سیمین رود تأمین میشود و محصولش غلات و توتون و حبوبات است، شغل مردمش زراعت و گله داری است و صنعت دستی آنان جاجیم بافی، راه شوسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 521)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد است، در 24هزارگزی مغرب فریمان و 4هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی فریمان به مشهد قرار دارد، هوایش معتدل و آبش از قنات و محصولش غلات وبنشن است، 1321 تن سکنه دارد و مردمش به زراعت و مالداری مشغولند و صنعت دستی آنان قالیچه بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ص 416)
دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد در 36هزارگزی شمال غربی صالح آباد واقع است، ناحیه ای کوهستانی و معتدل است، ده تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات است و اهالیش زارعند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ص 416)
لغت نامه دهخدا
جن و پری، (آنندراج) (غیاث اللغات)،
منسوب به آتش، آتشی، (ناظم الاطباء) :
بیمار بد این ملکت زاو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری،
منوچهری،
چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچار باز نارشود ناری،
ناصرخسرو،
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا،
مولوی،
، شکل ناری از مجسمات، جسمی باشد که چهار سطح مثلث متساویهالاضلاع بر آن محیط باشد، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح طب) رنگی از رنگهای بول، (یادداشت مؤلف) : و بول ناری و بوی آن تیز باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، روشن و شفاف و درخشنده همچو آتش، (بحرالجواهر)، صفت سلاح گرم، سلاح آتشین از قبیل توپ و تفنگ، مقابل سلاح سرد مانند شمشیر و خنجر، رجوع به ناریه شود، دوزخی، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دوزخی، جهنمی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زن، مقابل مرد، (ناظم الاطباء)، به لغت هندی زن را گویند که در مقابل مرد است، (برهان قاطع) (از شمس اللغات)، به زبان هندی، زن، (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در هند که در ’بشن پران’ ذکر آن آمده است. (ماللهند ص 63 ص 15)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عفریت نفریت، از اتباع است. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ناصیه: و به یمن ناصیت مظفر و منصور بازگردم. (کلیله و دمنه). رجوع به ناصیه شود
لغت نامه دهخدا
لغت هندی به معنی نارگیل است، مؤلف مخزن الادویه آرد: نارجیل، معرب ناریل هندی است زیرا که به هند تازۀ آن را ناریل وخشک آن را کهوپره نامند ... و به عربی جوز هندی، (ازمخزن الادویه ص 553)، رجوع به نارجیل و نارگیل شود
لغت نامه دهخدا
مغول به خزانۀ محتوی جواهرات و زر سرخ که زیر نظر مستقیم سلطان وقت بوده است نارین می گفته اند، رشیدالدین فضل اﷲ آرد: در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد ... و پادشاه آن را قفل بزرگ زند ... یک کس از خزانه داران به اتفاق خواجه سرائی معین محافظت می کنند ... و هرآنچه زر سرخ بود و جامهای خاصی که در کارخانه ها بسازند، بر قاعده وزیر مفصل بنویسد و هم در عهدۀ آن دو شخص مذکور باشد و تا پادشاه اسلام پروانۀ مطلق نفرماید قطعاً هیچ از آن خرج نکنند، و هرآنچه زر سفیدو انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرائی دیگر را نصب فرموده ... تا آنچه از آن خرج رود وزیر پروانه می نویسد، و خزانۀ اول را نارین و دوم را بیدون می گویند، (تاریخ غازانی ص 332 و 333)
لغت نامه دهخدا
تر و تازه، تابان، روشن، صاف، براق، ظریف، آراسته، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
نخری بودن. صفت نخری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
طرف. کرانه. کنار. ساحل. زیس، ولایت. کشور. چکله. دیار. بقعه. (ناظم الاطباء). رجوع به ناحیه شود: مشرق خرخیز ناحیت چین است. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد. یکی باختلاف آب و هوا...) (حدود العالم). بلغار شهری است که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده. (حدودالعالم).
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
ریاست بست بد و مفوض شد و مدتی در آن ناحیت ببود و آثار خوب نمود. (تاریخ بیهقی). آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی مراجعت خواست کردن. (تاریخ بیهقی ص 693). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود. (تاریخ بیهقی ص 365). نظام کارهای حضرت و ناحیت بقرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). ناحیت کرمان در عهد عضدالدوله، ابوعلی الیاس داشت از قبل سامانیان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257). آن ناحیتی است که از بدو عالم هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام.
سعدی.
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
بزرگی در آن ناحیت بود گفت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اگوست. مصرشناس فرانسوی (1821-1881م.) است که معبد ’ممفیس’ را کشف کرد و در بولاغ موزه ای بنا نهاد که مرکز موزۀ قاهره گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
عاریه. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن، گرفتن، دادن، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود:
این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت
وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار.
منوچهری.
چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت
این یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت.
عنصری.
گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش.
ناصرخسرو.
عاریت داشتم این از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن.
ناصرخسرو.
خدای راست بزرگی و ملک بی انباز
به دیگران که تو بینی به عاریت داده ست.
سعدی.
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم.
حافظ.
- پای عاریت، پای مصنوعی.
- چشم عاریت، چشم مصنوعی که بواسطۀ عمل جراحی بجای چشم معیوب گذارند.
- حیات عاریت، زندگی ناپایدار. (ناظم الاطباء).
- دندان عاریت، دندان مصنوعی.
- گیس عاریت، گیس مصنوعی. کلاه گیس
لغت نامه دهخدا
به اصطلاح کیمیا اکسید باریوم که بریت نیز مینامیم، (ناظم الاطباء)، رجوع به باریوم شود، خرد شدن، رجوع به باریک و باریک شدن و باریک گردیدن شود، لطف، لطافت، (منتهی الارب) :
تن سودایی من در خم آن موی نحیف
گشته باریک که ابریشم سازش کردم،
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
اسپنج سپنج (خانه عاریتی) که گیتی سپنج است پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو (فردوسی شاهنامه) ایرمان، پس داد نی وامیک سپنجی ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز (فردوسی) آن چه بدهند و بگیرند آن چه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجتی کنند باز دهند. یا عاریت شش روزه. آسمان و زمین و آنچه در آنهاست، تملیک منفعت است بدون بدل و عوض
فرهنگ لغت هوشیار
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناریات
تصویر ناریات
شب پرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناری
تصویر ناری
آتشی آتشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحیت
تصویر ناحیت
کرانه، ساحل، ولایت، کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصیت
تصویر ناصیت
ناصیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
فرانسوی گرده باد (ورم کلیه) فرانسوی یشم یشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوریت
تصویر نوریت
فرانسوی پی آماه (ورم عصب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناری
تصویر ناری
جامه پوشیدنی، لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاریت
تصویر عاریت
((یَ))
آن چه که داده یا گرفته شود به شرط بازگرداندن، عاریه
فرهنگ فارسی معین
اقلیم، بخش، خطه، قلمرو، منطقه، ناحیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که چیزی عاریت به کسی داد، دلیل است که آن چیز بر وی ثابت بماند و تمتع از او یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب