جدول جو
جدول جو

معنی نارهیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نارهیدن
(کَمْ بَ ثَ)
نرهیدن. مقابل رهیدن. رجوع به رهیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
آزاد شدن، خلاص شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناگرویدن
تصویر ناگرویدن
ایمان نیاوردن، پیروی نکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتیدن
تصویر غارتیدن
غارت کردن، تاراج کردن، برای مثال اندر دوید و مملکت او بغارتید / با لشکری گران و سپاهی گزافه کار (منوچهری - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نچشیدن. مقابل چشیدن. رجوع به چشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ شُ دَ)
شنا کردن. شناوری نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ رَ)
مقابل درویدن. رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
نچمیدن. نخرامیدن. مقابل چمیدن. رجوع به چمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ندمیدن. مقابل دمیدن. رجوع به دمیدن شود.
- نادمیدن خورشید، طلوع نکردن. طالع نشدن.
- نادمیدن گیاه، نرستن. نروئیدن. سر از خاک برنکردن
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
چرا نکردن. چیزی نخوردن. لب از خوردن بستن. بر اثر فقر یا نقاهت غذا نخوردن:
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْدَ)
نجات یافتن. رهیدن:
تنت بجان ای پسر این جان تست
بازرهد روزی از آبستنی.
ناصرخسرو.
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کَلْیْ)
نخلیدن. فرونرفتن. مقابل خلیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نربودن. مقابل ربودن. رجوع به ربودن شود
لغت نامه دهخدا
ناراین، قلعه ای در هندوستان که به دست سلطان محمود غزنوی گشوده شد، رجوع به ناراین شود:
دو بدره زر بگرفتم به فتح نارایین
به فتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال،
عنصری
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نراندن. مقابل راندن. رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ناآرامیدن. نیارامیدن. آرام نگرفتن. استراحت نکردن. مقابل آرامیدن. رجوع به آرامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است، دوزیدن. پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیاطه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حوص. حیاصه. (تاج المصادر بیهقی) خصف. (ترجمان القرآن). دو کنارۀ دو قطعۀ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن. مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن. (یادداشت مؤلف) : حتی. احتاء. خیاطت. خیاطی. لهط. قطر. لجم. خیاطه. خیط، دوختن جامه را. سرب، دوختن درز. طب. تطبیب، دوختن درز مشک را به دوال. (منتهی الارب). کتب، مشک دوختن. (تاج المصادربیهقی). خرز، دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سله، دوختن یک درز به دوال. فرطمه، دوختن بینی موزه را و در پی کردن. اکتتاب. کتب، دوختن درز مشک را به دو دوال. (منتهی الارب) :
وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن.
فردوسی.
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ.
فردوسی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت.
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- امثال:
آنکه داند دوخت او داند درید.
(امثال و حکم دهخدا).
- بردوختن (یا بهم بردوختن) ، پیوند دادن. بهم متصل کردن. روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن: تا پس از مدتی... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. (گلستان سعدی چ مصفا ص 110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست.
سعدی.
، درز شکافته را گرفتن و قطعۀ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن:
بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت.
نظامی.
- ، چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (یادداشت مؤلف) :
به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی.
فردوسی.
- بردوختن خستگیها، التیام جراحات. بخیه زدن و بستن جراحات:
برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی.
- پاره بردوختن، دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت:
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی.
- جامۀ نو دوختن، لباس تازه ای بر تن کردن:
سروبنان جامۀ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری.
- رقعه بر چیزی دوختن، وصله کردن:
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن.
سعدی.
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
- رقعه دوختن، وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پارۀ لباس. درپی کردن:
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت.
سعدی.
، بخیه زدن. دوانیدن نخ به سوزن کرده، باری از زیر و باری از روی در جامه. (یادداشت مؤلف) ، بستن. فراهم آوردن. روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف) :
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
- چشم دوختن (یا بردوختن) از کسی یا چیزی، صرفنظر نمودن از آن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
- چشم شادی دوختن، در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
- چشم نیرنگ بردوختن، دیدۀ مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. (یادداشت مؤلف) :
بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی.
- چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن) ، بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن:
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی.
دیدۀ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی.
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی.
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی.
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی.
- چشم یا دیدۀ کسی را دوختن (یا بردوختن) ، بستن آن:
عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی.
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی (بوستان).
- ، با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن:
ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی.
- دهان کسی را دوختن، بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن.
- ، متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن:
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت.
فردوسی.
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
- دیده از عیب کسی بردوختن، چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی.
- لب به مسمار فرودوختن،کنایه است از فروبستن لب:
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی.
- لب دوختن، دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. (از یادداشت مؤلف) :
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
- نظردوختن، چشم بستن. دیده بربستن:
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی.
، نصب کردن. محکم نمودن. (ناظم الاطباء) ، ضمیمه کردن. پیوستن. پیوند دادن. بستن. استوار کردن. زدن به. وصل کردن. متصل ساختن: مربوط کردن. با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس. (یادداشت مؤلف) : دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن، اتصال آنها به وسیلۀ گیره های فلزی ماشین دوخت. دوختن تسمۀ صندوق و جعبه با میخ و جز آن، سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان. چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (ناظم الاطباء) (از برهان) : اختزاز. خز، به تیر و نیزه دوختن. خصف، دوختن نعل را. (منتهی الارب). بش، آهن پارۀ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی) :
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی.
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی.
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت.
فردوسی.
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت.
فردوسی.
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی.
اسدی.
، بستن. مسدود کردن:
میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت. (نوروزنامه).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ.
سعدی.
- به میخ دوختن، میخکوب کردن. (یادداشت مؤلف). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 191).
- درم اندر کلاه دوختن، کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن:
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
- موی به تیر دوختن، با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. (از یادداشت مؤلف) :
گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی.
- یک اندر دگر دوختن، یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
، زدن. خستن. شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود، اندودن. (ناظم الاطباء) ، متوجه ساختن. فرودوختن. افکندن چنانکه چشم را به چیزی. (از یادداشت مؤلف).
- چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی، انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. (یادداشت مؤلف) :
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی.
- فرودوختن چشم به چیزی، پابند و نگران آن شدن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
مقابل آگهیدن. نیاگاهانیدن. خبر نکردن. بی خبر گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ زَ دَ)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود:
ناریدن نارو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ)
نرهیده. خلاص نیافته. گرفتار، مقابل رهیده. رجوع به رهیده شود
لغت نامه دهخدا
(کَمْیْ)
نیارمیدن، نرمیدن. مقابل رمیدن
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نرسیدن. مقابل رسیدن. رجوع به رسیدن شود:
بر نارسیدن از چه وچند و چون
عارست نورسیدۀ برنا را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن:
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
مولوی.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب.
مولوی.
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش.
مولوی.
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.
مولوی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پانهی.
مولوی.
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناکشیدن
تصویر ناکشیدن
وزن نکردن، تحمل نکردن، نبردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مرده بی نطق و بیان را (سنائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرهیدن
تصویر بازرهیدن
نجات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافهمیدن
تصویر نافهمیدن
درنیافتن، ندانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارچیدن
تصویر خارچیدن
محافظت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجیدن (غارتید - خواهد غارتید - غارتیده) غارت کردن اغاره: اهل مکه این بشنیدند مجتمع شدند و حمیت جاهلیت کار بستند و بانگ بزدند که هر کسی که باز پس ایستد سرایش ویران کنیم و ثقلش بغارتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروزدن
تصویر ناروزدن
ناجوانمردانه رفتارکردن باشد کردن حقه زدن بدوست و آشنا: (چون فهمید باو ناروزده اند بسیار عصبانی شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارمیده
تصویر نارمیده
استراحت نکرده، نیاسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
رها شدن خلاص یافتن: (تا فضل توراهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود دیکرنگ چون شم الضحی) (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
واصل نشده، نیامده، نرسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
((ر دَ))
ناقص، خام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
((رَ دَ))
خلاص شدن، آزاد گشتن
فرهنگ فارسی معین