زبانۀ ترازو و زبانۀ قپان. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). رمانۀ کپان. (صحاح الفرس). شاهین ترازو (شعوری) : ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. چون بود راستی معدلتش چه برآید ز پله و ناره. شمس فخری. رجوع به ناره شود، سنگی که از قپان می آویزند بجهت وزن کردن اجناس. (رشیدی) (از برهان قاطع) (از آنندراج) .سنگ وزن قپان یک کفه ای. (فرهنگ نظام). سنگ قپان. (ناظم الاطباء). شاقول قنطار. (شعوری) : زیر کسان آنگه چون دانگ سنگ خایه همی دارم چون ناره ای. سوزنی. زین مناره شکل ایری خایگان چون ناره ای. سوزنی. باری بهر حساب که خواهی سر عدوت آویخته ز جائی چون ناره از کپان. کمال اسماعیل. این بارکش دل من چون آهن است گوئی تا چند از حسابت دروا چو ناره باشد؟ کمال اسماعیل (از آنندراج). ، ریسمان گنده را نیز گویند. (برهان). ریسمان گنده. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمانی گنده (کلفت) بود. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). شاید لفظ هندی اشتباه بفارسی شده. در اردو ناژه باژاء هندی به معنی بند زیر جامه و مانند آن است 0 (از فرهنگ نظام). ریسمان گنده. (ناظم الاطباء) (رشیدی). بند چادر. طناب، به معنی ناله و زاری هم آمده است. (برهان قاطع). بدل ناله. (آنندراج) (انجمن آرا). در زبان ولایتی مازندران مبدل ناله است. (فرهنگ نظام). مرادف ناله، ناریدن یعنی نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). ناله و زاری. (ناظم الاطباء). تلفظی در ناله و زاری. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
زبانۀ ترازو و زبانۀ قپان. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). رمانۀ کپان. (صحاح الفرس). شاهین ترازو (شعوری) : ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. چون بود راستی معدلتش چه برآید ز پله و ناره. شمس فخری. رجوع به ناره شود، سنگی که از قپان می آویزند بجهت وزن کردن اجناس. (رشیدی) (از برهان قاطع) (از آنندراج) .سنگ وزن قپان یک کفه ای. (فرهنگ نظام). سنگ قپان. (ناظم الاطباء). شاقول قنطار. (شعوری) : زیر کسان آنگه چون دانگ سنگ خایه همی دارم چون ناره ای. سوزنی. زین مناره شکل ایری خایگان چون ناره ای. سوزنی. باری بهر حساب که خواهی سر عدوت آویخته ز جائی چون ناره از کپان. کمال اسماعیل. این بارکش دل من چون آهن است گوئی تا چند از حسابت دروا چو ناره باشد؟ کمال اسماعیل (از آنندراج). ، ریسمان گنده را نیز گویند. (برهان). ریسمان گنده. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمانی گنده (کلفت) بود. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). شاید لفظ هندی اشتباه بفارسی شده. در اردو ناژه باژاء هندی به معنی بند زیر جامه و مانند آن است 0 (از فرهنگ نظام). ریسمان گنده. (ناظم الاطباء) (رشیدی). بند چادر. طناب، به معنی ناله و زاری هم آمده است. (برهان قاطع). بدل ناله. (آنندراج) (انجمن آرا). در زبان ولایتی مازندران مبدل ناله است. (فرهنگ نظام). مرادف ناله، ناریدن یعنی نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). ناله و زاری. (ناظم الاطباء). تلفظی در ناله و زاری. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
در بیت زیر از خاقانی ظاهراً همان منارهالقرون است که یاقوت در معجم البلدان شرحی درباره آن دارد: رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره از سم گوران سر شیران هراسان دیده اند. خاقانی (در شرح منازل و مناسک راه کعبه، دیوان چ سجادی ص 90). رجوع به منارهالقرون شود
در بیت زیر از خاقانی ظاهراً همان منارهالقرون است که یاقوت در معجم البلدان شرحی درباره آن دارد: رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره از سم گوران سر شیران هراسان دیده اند. خاقانی (در شرح منازل و مناسک راه کعبه، دیوان چ سجادی ص 90). رجوع به منارهالقرون شود
چراغ پایه. ج، مناور، منارات. (مهذب الاسماء). چراغ پای. (ملخص اللغات). روشنی جای و چراغ پایه و جای اذان گفتن. ج، مناور، منائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). موضع نور و ازآن است منارۀ کشتیها و چراغدان و مئذنه. ج، مناور، منائر. (از اقرب الموارد). رجوع به مناره شود
چراغ پایه. ج، مناور، منارات. (مهذب الاسماء). چراغ پای. (ملخص اللغات). روشنی جای و چراغ پایه و جای اذان گفتن. ج، مناور، منائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). موضع نور و ازآن است منارۀ کشتیها و چراغدان و مِئْذَنه. ج، مناور، منائر. (از اقرب الموارد). رجوع به مناره شود
منارو جوتره. و فنار. (ناظم الاطباء). نشان که در راه ازسنگ و خشت برپا کنند و در اصل لغت به معنی چراغ پایه باشد ظاهراً وجه تسمیه آن باشد که سابق برای راه یافتن مسافران چراغی بر مناره می افروختند، زیرا که در بلاد عرب به شبها می روند. (غیاث). جوتره. چوتره. گلدسته. مئذنه. فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناره: اندر وی (اسکندریه به مصر) ، یکی مناره است که گویند دویست ارش است و اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هرگه که باد آید آن مناره بجنبد چنانکه بتوان دید. (حدودالعالم). مناره برآرم به شمشیر و گنج ز هیتال تا کس نباشد به رنج چو باشد مناره به پیش ترک بزرگان به پیش من آرند چک. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 صص 1969-1970). بر ره دین بمثل میل نبینند و مناره وز پی دنیا ذره به هوا دربشمارند. ناصرخسرو. چو شد پر نور جانت از علم شاید اگر قدت نباشد چون مناره. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 394). ندهم مخالفت را دشنام کی توانم آخر ز بهر کاری پردخته شده مناره. عمادی. به گرداگرد شهر درگشت وتا شش روز در فصیل و باره و خندق و منارۀ آن نظاره می کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 126). گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید. مولوی. آن مناره دید و بر وی مرغ نی بر مناره شاهباز پرفنی. مولوی (مثنوی چ خاور ص 369). به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا. مولوی. منارۀ بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان). تو که چاه از مناره نشناسی دیو را از ستاره نشناسی. ؟ (از امثال و حکم ج 4 ص 1736). رجوع به مناره شود. - مناره از چاه نشناختن، سخت بی تمییز بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و گروهی از جهال که مناره از چاه نشناسند سکوت به جهل خود بازبسته اند و می گویند خاموشی به از گفتار. (کشف المحجوب). - منارۀ بحری، خشبه. فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به فارشود. - امثال: هرکه مناره دزدد باید چاه مهیا دارد. (نفایس الفنون از امثال و حکم ج ص 1966). یکجا میل و مناره را نمی بینند یکجا ذره را در هوا می شمارند. (امثال و حکم ج 4 ص 2040). رجوع به مثل بعد شود. یکی که اشتر را بر مناره نمی بیند، تار موی در دهن اشتر چون بیند. (فیه مافیه، از امثال و حکم ج 4 ص 2060). رجوع به مثل قبل شود. ، کنایه از شرم مرد. نره. آلت رجولیت: که در میانۀ مقصورۀ عیال تو باد مناره ای که میان پای دوستان من است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 714). منبر گرفته مادر مسکینم از دست آن منارۀ خونخوارش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 892)
منارو جوتره. و فنار. (ناظم الاطباء). نشان که در راه ازسنگ و خشت برپا کنند و در اصل لغت به معنی چراغ پایه باشد ظاهراً وجه تسمیه آن باشد که سابق برای راه یافتن مسافران چراغی بر مناره می افروختند، زیرا که در بلاد عرب به شبها می روند. (غیاث). جوتره. چوتره. گلدسته. مئذنه. فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناره: اندر وی (اسکندریه به مصر) ، یکی مناره است که گویند دویست ارش است و اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هرگه که باد آید آن مناره بجنبد چنانکه بتوان دید. (حدودالعالم). مناره برآرم به شمشیر و گنج ز هیتال تا کس نباشد به رنج چو باشد مناره به پیش تَرَک بزرگان به پیش من آرند چک. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 صص 1969-1970). بر ره دین بمثل میل نبینند و مناره وز پی دنیا ذره به هوا دربشمارند. ناصرخسرو. چو شد پر نور جانت از علم شاید اگر قدت نباشد چون مناره. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 394). نَدْهم مخالفت را دشنام کی توانم آخر ز بهر کاری پردخته شده مناره. عمادی. به گرداگرد شهر درگشت وتا شش روز در فصیل و باره و خندق و منارۀ آن نظاره می کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 126). گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید. مولوی. آن مناره دید و بر وی مرغ نی بر مناره شاهباز پرفنی. مولوی (مثنوی چ خاور ص 369). به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا. مولوی. منارۀ بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان). تو که چاه از مناره نشناسی دیو را از ستاره نشناسی. ؟ (از امثال و حکم ج 4 ص 1736). رجوع به مناره شود. - مناره از چاه نشناختن، سخت بی تمییز بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و گروهی از جهال که مناره از چاه نشناسند سکوت به جهل خود بازبسته اند و می گویند خاموشی به از گفتار. (کشف المحجوب). - منارۀ بحری، خشبه. فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به فارشود. - امثال: هرکه مناره دزدد باید چاه مهیا دارد. (نفایس الفنون از امثال و حکم ج ص 1966). یکجا میل و مناره را نمی بینند یکجا ذره را در هوا می شمارند. (امثال و حکم ج 4 ص 2040). رجوع به مثل بعد شود. یکی که اشتر را بر مناره نمی بیند، تار موی در دهن اشتر چون بیند. (فیه مافیه، از امثال و حکم ج 4 ص 2060). رجوع به مثل قبل شود. ، کنایه از شرم مرد. نره. آلت رجولیت: که در میانۀ مقصورۀ عیال تو باد مناره ای که میان ْ پای دوستان من است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 714). منبر گرفته مادر مسکینم از دست آن منارۀ خونخوارش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 892)
سر دوک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). الحدیده الدقیقه المعقفه التی فی رأس المغزل. (اقرب الموارد). آهن سر دوک، گوش به لغت یمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)، قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب)، مقبض الحجفه. (اقرب الموارد). دستۀ سپر. (مهذب الاسماء). دستگیرۀ سپر و حجفه واحد حجف است و آن سپر است، {{صفت}} مرد بی ادب گو (هرچند) دانا و آگاه باشد. (منتهی الارب). رجل صناره، ای سیی الادب و ان کان نبیهاً، مرد بدخو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صناره شود
سر دوک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). الحدیده الدقیقه المعقفه التی فی رأس المغزل. (اقرب الموارد). آهن سر دوک، گوش به لغت یمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)، قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب)، مقبض الحجفه. (اقرب الموارد). دستۀ سپر. (مهذب الاسماء). دستگیرۀ سپر و حَجَفه واحد حَجَف است و آن سپر است، {{صِفَت}} مرد بی ادب گو (هرچند) دانا و آگاه باشد. (منتهی الارب). رجل صناره، ای سیی الادب و ان کان نبیهاً، مرد بدخو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صَنارَه شود
پارۀ آهن یا مس ملتوی که صیاد آنرا در گلوی صید فروبرد. ج، صنانیر. (المنجد). قلاب. قلاب ماهیگیری، آهنی یا انبر کوچکی که در جراحی برای برداشتن پوست به کارمیرود: پس توثه را (که در چشم پدید آید) بصناره بگیرند، بآهستگی و چربدستی از بهر آنکه وی سست باشد و از صناره بجهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر غشاء دور فروباشد به صناره ها بگیرند برفق... و در نگاه داشتن این غشاء به صناره هیچ قوت نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پارۀ آهن یا مس ملتوی که صیاد آنرا در گلوی صید فروبرد. ج، صَنانیر. (المنجد). قلاب. قلاب ماهیگیری، آهنی یا انبر کوچکی که در جراحی برای برداشتن پوست به کارمیرود: پس توثه را (که در چشم پدید آید) بصناره بگیرند، بآهستگی و چربدستی از بهر آنکه وی سست باشد و از صناره بجهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر غشاء دور فروباشد به صناره ها بگیرند برفق... و در نگاه داشتن این غشاء به صناره هیچ قوت نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
چنگک. گوشت آویز. (زمخشری). چوبی یا آهنی دراز که قصابان در دیوار مضبوط کنند مثل چوب سردر و میخ های بسیار در آن زنند و مذبوح را بعد تسلیخ به آن میخ ها آویزند و قطعه قطعه کرده فروشند. (آنندراج) : یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش هر نیش خار لخت دلی را قناره است. رفیع واعظ (از آنندراج). رجوع به قنار شود
چنگک. گوشت آویز. (زمخشری). چوبی یا آهنی دراز که قصابان در دیوار مضبوط کنند مثل چوب سردر و میخ های بسیار در آن زنند و مذبوح را بعد تسلیخ به آن میخ ها آویزند و قطعه قطعه کرده فروشند. (آنندراج) : یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش هر نیش خار لخت دلی را قناره است. رفیع واعظ (از آنندراج). رجوع به قُنار شود
مناره در فارسی مونث منار و نره به گواژ خاقانی گفته است: که در میانه مقصوره عیال تو باد مناره ای که میانپای دوستان من است نره شرم مرد آلت رجولیت: (که در میانه مقصوره عیال تو باد مناره ای که میان پای دوستان من است) (خاقانی. عبد. 714)
مناره در فارسی مونث منار و نره به گواژ خاقانی گفته است: که در میانه مقصوره عیال تو باد مناره ای که میانپای دوستان من است نره شرم مرد آلت رجولیت: (که در میانه مقصوره عیال تو باد مناره ای که میان پای دوستان من است) (خاقانی. عبد. 714)