جدول جو
جدول جو

معنی نارمک - جستجوی لغت در جدول جو

نارمک
(مِ)
دهی است از بخش شمیران تهران در 9هزارگزی جنوب شرقی تجریش و پنج هزارگزی راه شوسۀ دماوند به تهران، در دامنه واقع است. سردسیر است و صد تن سکنه دارد. آب آن از قنات است و محصولش غلات و انار. مردمش به زراعت و باغبانی مشغولند. راه فرعی دارد. قلعه خرابۀ قدیمی در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 321)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارمک
تصویر ارمک
نوعی پارچۀ نخی خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرمک
تصویر نرمک
آهسته، آرام، یواش، بی شتاب، دارای حرکت کند، بی سر و صدا، با صدای کم و پایین، متین، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارمشک
تصویر نارمشک
درختی دارای برگ های دراز و باریک، چوب سخت و سرخ رنگ و گل های سفید خوش بو که از آن عطر می گیرند، میوۀ این گیاه که خوردنی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارمک
تصویر دارمک
نوعی مرو
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی بوته ای یا درختچه ای از خانوادۀ بازدانگان که از آن ماده ای دارویی به نام افدرین به دست می آید، ریش بز
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
دهی است از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. در 34هزارگزی شمال شرقی گچساران و 12هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ باشت به بهبهان، در ناحیۀ کوهستانی معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 300 تن سکنه دارد که از ایل بابوئی هستند. آبش از چشمه و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنجا گلیم بافی و عبابافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ص 352)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
جمل ارمک، شتر خاکستری رنگ. اشتر سرخ که بسیاهی زند. (مهذب الاسماء). اشتر تیره. شتری که برنگ رمکه باشد. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جزیره ای است بدریای یمن. (منتهی الأرب) ، ساکن. بی جنبش. مقابل گردنده و جنبنده و متحرک:
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک
که تا من بوم شاه در پیشگاه
مرا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهم ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستم بدان مرز و بوم.
فردوسی.
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند.
فردوسی.
چو کشتی شد ارمنده روی زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین.
فردوسی.
چو رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان مندگان رسم بکری
خر بیار ای غلام خربنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده از سفریانی ارمنده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
پشمینه ای باشد پوشیدنی. (برهان). پشمینه ای است ستبر. جامۀ پشمینه. صوف:
بملک رخت سقرلاط پادشاه آمد
امیرارمک و صوف مربعش دستور.
نظام قاری.
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا، ارمک بران کامل.
نظام قاری.
آدمی راباید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار.
نظام قاری.
امیران ارمک، سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب.
نظام قاری.
ارمک و قطنی و عین البقر و رومی باف
ملۀ میلک و لالائی بی حد و شمار.
نظام قاری.
لغت نامه دهخدا
(جُ مَ)
در بتکده نشین. (رشیدی) (جهانگیری). معتکف در بتخانه و بتکده. (ناظم الاطباء) ، در بتکده نشستن و اطاعت کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). در بتکده و بتخانه نشستن. (برهان قاطع) ، بعضی گفته اند که نام مردی است از زهاد و ترسایان. (رشیدی) (جهانگیری). نام زاهدی ترسا. (ناظم الاطباء). نام مردی بوده از زهاد و ترسایان. (آنندراج). بعضی گویندنام زاهدی است ترسا. (برهان قاطع) ، نام معبد ترسایان. (ناظم الاطباء). نام معبد ترسایان هم هست. (برهان قاطع) ، شیخ آذری گفته: ناجرمکی معبد پلاطون. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نار هندی. و آن تخمی است سرخ رنگ و اندک سبزی در میان دارد و آن را به عربی رمان مصری خوانند و خاصیت آن نزدیک به سنبل است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). گل درختی است موسوم به ناماشیر. (مفاتیح). انار خرد شکافته چون گلی با رنگی میان سرخی و سپیدی و زردی و در میان آن گلها به همان رنگ باشد و وی را در خراسان گل داده گویند. (از بحر الجواهر). انار هندی که اندک سبزی در میان باشد. (شمس اللغات). بهندی او را اناکیسر گویند. (از تاج المصادر بیهقی). نام میوه ای هندی. (ناظم الاطباء). نام شکوفه ای است دوائی. (فرهنگ نظام). مشک الرمان. اقماع الرمان. نام داروئیست (شعوری). فادانیا. عودالریح. ورد الحمیر. رمان مصری. کهیانا. عودالصلیب. وردالحمار. ناغیست. نارماسیس. حکیم مؤمن آرد: اسم فارسی شکوفۀ نباتیست سرخ مایل به زردی و از نخود بزرگتر و در شکل شبیه به انار کوچکی که گلش نریخته باشد و در خراسان کثیرالوجود است و درخت او به قدر درخت انار است و نزد بعضی او و نار قیصر یک چیزند و آن اصلی ندارد. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 253). ابن بیطار آرد: اسحاق بن عمران گوید، انارخرد شکافته ای است شبیه به گل سرخ رنگش متمایل به سپیدی و سرخی و زردی است در وسط آن نوار است که رنگ آن نیز چنین است و طعمی عفص و بوئی خوش دارد و آن را از خراسان می آورند گرم و خشک است. رازی در حاوی گوید:نار مشک فقاح درختی است به نام نارماسیس، و خاصیتش ترقیق و تلطیف با هم است ابن سینا گوید: لطیف و محلل است و برای کبد و معده نافع است. (از ابن بیطار ج 2 ص 175). نام گلی است خوشبو که بزبان هندی ناکیسر گویند. (شمس اللغات) ، کورۀ آهنگری را گویندبه اعتبار آتش و انگشت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کورۀ آهنگران. (شمس اللغات) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دکتر کارمک، مؤلف انگلیسی. از این شخص کتابی بنام ’تعلیم نامه در عمل آبله زدن’ توسط ’حکیم باشی’ به فارسی ترجمه شده و به سال 1245 در تبریز با حروف سربی بچاپ رسیده است. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام دارویی است. اشموسای سفید. رجوع به کلمه دارما و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، نوعی از مرو است و مرو جنسی است از ریاحین. (انجمن آرا). سدۀ بلغمی رابگشاید و اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گونه ای ازبزیون (بزیون قماش) در گذشته از پشم شتر و امروز از پنبه سمینه (دانسته باد که ارمک در پارسی از گیاهان است و بدان ریش بز نیز می گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارمک
تصویر دارمک
نوعی از مرو و آن مرو سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارمشک
تصویر نارمشک
فاوانیا، کوره آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمک
تصویر ارمک
((اُ مَ))
نام چند گونه درختچه از تیره ریش بزها است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمک
تصویر ارمک
((اُ مَ))
پارچه پشمینه، صوف، کلاه پشمین، پارچه ای پنبه ای به رنگ خاکستری
فرهنگ فارسی معین
بره ی کوچک که وروک هم گویند
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی در غرب دهکده ی چرات واقع در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی