جدول جو
جدول جو

معنی ناراین - جستجوی لغت در جدول جو

ناراین
(یَ)
از خدایان هندوهاست. ابوریحان آورد: ناراین نزد ایشان (هندوها) یکی از قوای عالیه ای است که دخالتی در افساد و یا اصلاح جهان ندارد و تا آنجا که برایش امکان داشته باشد به دفع فساد می کوشد و نزد او صلاح مقدم بر فساد است. (از تحقیق ماللهند ص 198). و رجوع به تحقیق ماللهند شود
لغت نامه دهخدا
ناراین
(بُ)
از قلاع هندوستان بوده که به دست سلطان محمود غزنوی گشوده شد. مؤلف تاریخ دیالمه و غزنویان آرد: سلطان محمود پس از فتح قلعۀ بهم نغز به غزنین مراجعت کرد و در همان اوان جمعی ازدرباریان وی راجع به نفایس و ذخایر قلعۀ ناراین گفتگو به میان آوردند و سلطان را به فتح آنجا تحریک کردند. این قلعه نیز یکی از قلاع مستحکم هندوستان بوده که بعضی از مورخان نام آن را تاوین نوشته اند. این قلعه نزدیک پیشاور ساخته شده بود. سلطان محمود چون به ناراین رسید دستور حمله به سپاهیان خود به ناراین داده، حکمران قلعه در ابتدای امر مقاومت شدیدی از خود نشان داده ولی عاقبت در نتیجۀ دادن تلفات بسیار درصدد تقاضای صلح برآمد و سلطان در مقابل گرفتن باج و خراج سالیانه و اینکه دو هزار نفر از سواران وی بعنوان رهینه به غزنین آیند حکومت آن ناحیه را در دست وی باقی گذارد. فتح ناراین در سال چهارصد اتفاق افتاد. (تاریخ دیالمه و غزنویان، عباس پرویز ص 228 و 229)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نارین
تصویر نارین
(دخترانه)
منسوب به نار، تر و تازه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارسین
تصویر بارسین
(پسرانه)
زاده خدای ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارشین
تصویر بارشین
(پسرانه)
در اصطلاح مردم فارس، درختچه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساریان
تصویر ساریان
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی مشهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارایل
تصویر شارایل
(پسرانه)
خدای پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناردین
تصویر ناردین
گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز، ساقۀ سخت و ریشه سخت شبیه مامیران که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، نردین، سنبل رومی
فرهنگ فارسی عمید
تر و تازه، تابان، روشن، صاف، براق، ظریف، آراسته، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بهر آسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر و در 20 هزارگزی جنوب شرقی ساردوئیه و 14 هزارگزی جنوب جادۀ مالرو بافت به ساردوئیه قرار دارد، 50 تن سکنه دارد که از طایفۀ بهمنی اند، آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ص 406)
دهی است از دهستان لواسان کوچک بخش افجۀ شهرستان تهران در دو هزارگزی مشرق گلندوک واقع است، کوهستانی و سردسیر است و 377 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه افجه تأمین میشود، محصولش غلات و بنشن است و شغل مردمش زراعت، راه فرعی به گلندوک دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 221)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: نا (نفی، سلب، + رای (رأی عربی) (حاشیۀ برهان چ معین)، بی تدبیر، بی عقل، (برهان قاطع) (آنندراج)، بی فکر، (شمس اللغات)، آن که در رأی و تدبیر خود خطا کند، از (شعوری)، بی رای، بی فکر، بی اندیشه، بی تأمل، بی تدبیر، غافل، بی احتیاط، (ناظم الاطباء)، منکر، بی اعتقاد، (برهان قاطع) (آنندراج)، منکرچیزهای عیان، (از فرهنگ شعوری)، منکر، زشت، (جهانگیری) (رشیدی)، زشت، نامعقول، (شعوری، ازمجمعالفرس)، ناشایسته
لغت نامه دهخدا
مغول به خزانۀ محتوی جواهرات و زر سرخ که زیر نظر مستقیم سلطان وقت بوده است نارین می گفته اند، رشیدالدین فضل اﷲ آرد: در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد ... و پادشاه آن را قفل بزرگ زند ... یک کس از خزانه داران به اتفاق خواجه سرائی معین محافظت می کنند ... و هرآنچه زر سرخ بود و جامهای خاصی که در کارخانه ها بسازند، بر قاعده وزیر مفصل بنویسد و هم در عهدۀ آن دو شخص مذکور باشد و تا پادشاه اسلام پروانۀ مطلق نفرماید قطعاً هیچ از آن خرج نکنند، و هرآنچه زر سفیدو انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرائی دیگر را نصب فرموده ... تا آنچه از آن خرج رود وزیر پروانه می نویسد، و خزانۀ اول را نارین و دوم را بیدون می گویند، (تاریخ غازانی ص 332 و 333)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران است، در 29هزارگزی مشرق شهرک و 3هزارگزی مشرق راه عمومی طالقان به کلاردشت قرار دارد، ناحیه ای کوهستانی و سردسیر است با 944 نفر سکنه، آب آنجا از چشمه سار است و محصولش غلات، سیب زمینی، باقلا و بنشن و دیگر محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری، صنعت دستی اهالی بافتن گلیم و جاجیم و کرباس است، عده ای از اهالی این ده برای تأمین معاش به تهران می روند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 220)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نارائج. متاعی که قابل فروختن و داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء) ، پولی که رایج و روان نبود. (ناظم الاطباء). که نارواج است. که رایج نیست. پولی که رواج ندارد و در جریان نیست. که از رواج افتاده است. ناروا، بازار کاسد و کساد. (ناظم الاطباء). بی خریدار. ناروان
لغت نامه دهخدا
ناراین، قلعه ای در هندوستان که به دست سلطان محمود غزنوی گشوده شد، رجوع به ناراین شود:
دو بدره زر بگرفتم به فتح نارایین
به فتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال،
عنصری
لغت نامه دهخدا
سنبل رومی، (قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 214) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری)، سنبل رومی را گویند و آن زردرنگ می باشد و اگر در سرمه داخل کنند موی مژه را برویاند، (برهان قاطع) (آنندراج)، اسارون، (فرهنگ دزی)، نردین و ناردین: سنبل رومی، معرب نرذس یونانی است، (اقرب الموارد)، سنبل الطیب، (ناظم الاطباء)، مؤلف اختیارات بدیعی آرد: آن بیخی است به لون مشابه مامیران و عروق الصفر بود و به شکل اسارون ریشه ریشه داشته باشد لیکن ریشه آن باریکتر از ریشه اسارون بود، نیکوترین فربه تازه و خوشبوی و آنچه به سپیدی مایل بود بد باشد و طبیعت ناردین گرم بود در دوم و خشک بود در سیم، در کحلها کنند موی مژه برویاند و وی بول و حیض براند و ورم رحم را نافع بود، در طبیخ وی نشستن و یکدرم از وی فالج و لغوه را نافع باشد و اسحاق گوید مضر است به شش و مصلح وی کتیرا بود با عسل و بدل وی سنبل هندی بود، (از اختیارات بدیعی)، و نیز رجوع به تاج المصادر بیهقی شود، اسم یونانی مطلق سنبل است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، کلمه یونانی است و اگر تنها گفته شود منظور سنبل هندی است، و اگر ناردین قلیطی گفته شود منظور سنبل اقلیطی یا سنبل رومی است و ناردین أوری سنبل جبلی و ناردین اعر با معنایش سنبل بری است و به سنبل جبلی و فرو و اسارون گفته می شود زیراهمه اینها را بری می گویند، (ابن بیطار ج 2 ص 175)
لغت نامه دهخدا
از ولایات هندوستان است و به سال 405 هجری قمری به دست سلطان محمودغزنوی گشوده شد، مؤلف ’تاریخ دیالمه و غزنویان’ آرد: سلطان محمود در سال 404 جنگ بزرگ دیگری در محل ناردین یکی از نقاط صعب العبور هندوستان کرده است که درتاریخ محاربات این پادشاه اهمیت فراوان دارد، سلطان محمود با لشکریانی عظیم در اواخر پائیز سال 404 به جانب هندوستان حرکت کرد اما سرمای شدید مانع از ادامۀ راه شد و ناگزیر به غزنین مراجعت کرد و تا فرارسیدن بهار به رفع نواقص سپاه پرداخت و در آغاز سال 405عازم هندوستان شد و در چند منزلی ناردین صف آرائی کرد و پس از نبردی سخت و دادن تلفات بسیار بر ناردین دست یافت، (از تاریخ دیالمه و غزنویان ص 240 و 241)
لغت نامه دهخدا
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگین
تصویر بارگین
پارگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارایی
تصویر خارایی
از جنس خارا گرانیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارصین
تصویر خارصین
روی از توپال ها
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی ماهی دریائی است از نوع (آلوز) شبیه به شاه ماهی ولی کوچکتر از آن بطول نزدیک به 52 صدم گز، موسم صید آن از خرداد تا آبان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارقین
تصویر سارقین
جمع سارق در حالت نصبی و جری دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با این
تصویر با این
با وجود این مع هذا علاوه بر این
فرهنگ لغت هوشیار
لاد براین (سد در) بدین مناسبت بدین لحاظ از این رو علی هذا بدین سبب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ناردین سنبل رومی از گیاهان سنبل الطیب، سنبل رومی. یا ناردین اقلیطی. سنبل رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارایج
تصویر نارایج
متاعی که قابل فروختن و داد و ستد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارای
تصویر نارای
آنکه در رای و تدبیر خود خطا کند بی تدبیر، منکر بی اعتقاد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رکن، استون ها، دیوانیان دیوانمردان، جمع ارکان، جمع رکن ستونها. یا اراکین دولت. سران دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارسین
تصویر دارسین
پارسی تازی گشته دارچین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارایی
تصویر سارایی
خالصی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارایی
تصویر دارایی
موجودی، آکتیف، ثروت، اموال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنابراین
تصویر بنابراین
فلذا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی رونق، شهروا، غیرمعمول، نامتداول
متضاد: رایج
فرهنگ واژه مترادف متضاد