جدول جو
جدول جو

معنی نادیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نادیدن
(کَ مَ)
ندیدن. مقابل دیدن. رجوع به دیدن شود:
مرا آرزو چهرۀ رستم است
ز نادیدنش جان من پر غم است.
فردوسی.
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود.
نظامی.
سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش.
سعدی.
زیانکارتر عیبی عیب خود نادیدن است. (تاریخ گزیده).
چشم عاشق کشش از دور به ایما می گفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار.
؟
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم.
هلالی.
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
و آنچه نادیده چشم آن بینی.
هاتف
لغت نامه دهخدا
نادیدن
ندیدن
تصویری از نادیدن
تصویر نادیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
خواندن کسی یا چیزی به اسم و نام، نام نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیدن
تصویر اندیدن
تعجب کردن، از روی شک و گمان سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناویدن
تصویر ناویدن
خم شدن
مانده شدن، خسته شدن
رفتار از روی ناز، خرامیدن
به چپ و راست حرکت کردن، برای مثال چو مست هر طرفی می افتیّ و می ناوی / که شب گذشت، کنون نوبت دعاست مخسب (مولوی - لغت نامه - ناویدن)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پُ دَ)
دوباره دیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). باز نگریستن. (ناظم الاطباء). تجدید نظر کردن. (یادداشتهای مؤلف) ، دیگر باره دیدن کردن. بازدیدن کردن:
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم زین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد.
صائب (آنندراج، از بهار عجم و فرهنگ ترکتازان).
رجوع به بازدیدن و دیدن شود، سرکشی کردن در کار. (از آنندراج). سرکشی کردن. بازرسی کردن، ژرف دیدن در کار است. (آنندراج). نیک دیدن. به دقت دیدن. (یادداشت مؤلف). دقت کردن. توجه کردن. تعمق کردن:
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است.
نظامی.
چونکه وادیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود.
مولوی.
بسا کس که پیش تو معذور نیست
چو وابینی از مصلحت دور نیست.
سعدی (بوستان).
غمناک نباید بود از طعن حسود ایدل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی، ص 109).
، نگریستن و به مجاز اعتنا کردن. (ناظم الاطباء). دیدن:
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
خاقانی.
دل آن به کو بدان کس وانبیند
که در سگ بیند و در ما نبیند.
نظامی.
رجوع به نگریستن و دیدن شود.
- وادیدن چیزی از چیزی، تشخیص دادن آن:
چونکه تو ینظر بنوراﷲ بدی
نیکویی را واندیدی از بدی.
مولوی.
رجوع به بازدانستن و وادانستن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
ندادن. از دادن خودداری کردن:
هرآنکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد.
فردوسی.
از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او اصرار مینمود بر نادادن آن. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دیده نشده. (ناظم الاطباء). نامرئی. غیربارز. مخفی. که دیده نشده است:
در قیامت این زمین بی نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد.
مولوی.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ.
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.
صائب.
، بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت اندر آن است که نادیده بینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه).
- نادیده ها، بدایع. طرایف. تازه ها:
ز پوشیدگیها خبر داشتن
ز نادیده ها بهره برداشتن.
نظامی.
، بی دیده. کور:
رو و سر در جامه ها پیچیده اند
لاجرم بادیده و نادیده اند.
مولوی.
، ندیده. بدون اینکه ببیند:
ز آتش دولت چو در شب اختران
گرمئی نادیده دیدم دود بس.
خاقانی.
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن.
نظامی.
و آن پری پیکر پسندیده
دل در او بسته بود نادیده.
نظامی.
هر که نادیده نام او گوید
مشرک است و فضول ناهموار.
عطار.
ذره ای نادیده گنج روی تو
ره بزد بر ما طلسم روی تو.
عطار.
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی درگمان افکنده ای.
سعدی.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند.
حافظ.
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
وگرپرداخت چون اصلش کجا ساخت.
وصال.
نادیده قرار از کفم برد
چشمی که بلای روزگاراست.
میرزا عیسی.
- به نادیده، بدون آنکه ببیند. ندیده:
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی.
همه شاد و روشن بچهر تواند
به نادیده یکسر به مهر تواند.
فردوسی.
، تحمل نکرده. نبرده. ندیده:
ابا تاج وبا گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
فردوسی.
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یاری بسته دل نادیده یاری.
وصال.
، رذل. لئیم. خسیس. (ناظم الاطباء). کنایه از خسیس و لئیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). ممسک. ندید بدید. تازه به دوران رسیده:
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده.
سنائی.
با بذل تو اسم بحر نادیده
با ذهن تو نام عقل دیوانه.
مختاری (از انجمن آرا).
ز آن گدارویان نادیده ز آز
شد در رحمت بر ایشان در فراز.
مولوی.
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان.
مولوی.
، بی وقوف. ناآزموده کار، آن که چیزی را خرد و کوچک می بیند. (ناظم الاطباء) ، حریص. آزمند:
مشفقی عمر به نظارۀ خوبان بگذشت
هیچگه سیر نشد دیدۀ نادیدۀ ما.
مشفقی تاجیکستانی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ندمیدن. مقابل دمیدن. رجوع به دمیدن شود.
- نادمیدن خورشید، طلوع نکردن. طالع نشدن.
- نادمیدن گیاه، نرستن. نروئیدن. سر از خاک برنکردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: نام + یدن، پسوند مصدری، پهلوی: نامینیتن (نام گذاشتن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام گذاشتن. (فرهنگ نظام)، اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء)، تسمیه. نام نهادن. موسوم کردن. نام دادن، کسی را به نام خواندن. احضار کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، طلب کردن. خواندن. بانگ زدن. آواز کردن. نام بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء)، اسم بردن. خواندن، نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاد دادن. (ناظم الاطباء) ، ترجمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ زَ دَ)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود:
ناریدن نارو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ رَ تَ)
تعجب کردن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). متعجب شدن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ گِ رِ تَ)
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی:
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن:
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش:
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
(ویس و رامین).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
(ویس و رامین).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
(ویس و رامین).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست.
مسعودسعد.
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی.
مسعودسعد.
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی.
سوزنی.
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب.
سوزنی.
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سوزنی.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
انوری.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی.
نظامی.
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان.
سعدی.
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
سعدی.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی.
حافظ.
چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
قدسی مشهدی.
، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن:
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
فردوسی.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.
فردوسی.
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
سعدی.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست.
حافظ.
، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن:
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست.
فرخی.
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست.
فرخی.
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد:
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
خیام.
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش.
خاقانی (دیوان ص 796).
بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش.
حافظ.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
حافظ.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
غارت.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
ذوقی اصفهانی.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفائی نراقی.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
اوجی نظیری.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
ایجاد همدانی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ گُ تَ)
بدوضع زائیده شدن، بچه سقط کردن، لنگیدن، لاغر شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست:
چنین گفت با کید کان چار چیز
که کس را به گیتی نبوده ست نیز
همی شاه خواهد که داندکه چیست
که نادیدنی یا که نابودنیست.
فردوسی.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی.
هاتف.
، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید:
خردمندی آن راست کز هر چه هست
چو نادیدنی بود از او دیده بست.
نظامی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.
سعدی.
مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب.
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام.
صائب
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَ / خُ زَ دَ)
زاریدن. با آواز بیان اندوه خویش کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فریاد و فغان کردن. گریستن. (آنندراج). زاریدن. افغان کردن. به آواز اندوه خود را بیان کردن. (فرهنگ نظام). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن. (ناظم الاطباء). ضحیج. ضجر. تضجر. هیع. هن. نأت.نیئت. (منتهی الارب). زفیر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). هنین. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح). آه و فغان کردن. به زاری صدا برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان.
فردوسی.
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
فردوسی.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت.
فردوسی.
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران.
ناصرخسرو.
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت. روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است. (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی.
سوزنی.
گهی بنالد بر مردۀ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالۀ تو نوائی نیافتم.
خاقانی.
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و انده زمانه خورم.
خاقانی.
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب.
خاقانی.
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامۀ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
جامی.
بی روی تو نالد دل از این سینۀ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
جامی.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی.
وحشی.
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من.
وحشی.
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
عاشق اصفهانی.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی.
حزین لاهیجی.
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیدۀ چنگ.
مشفقی تاجیکستانی.
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
مشفقی.
، تظلم. (از دهار). دادخواهی. به تظلم به شکایت آمدن. به قصد دادخواهی شکوه بردن:
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
و هر کس که پیش خواجۀ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست. (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن.
ناصرخسرو.
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
انوری.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست.
سعدی.
، شکایت کردن. (ناظم الاطباء). شکایت. اشتکاء. (ترجمان القرآن). شکوه کردن. شکوی. شکایت بردن. گله کردن. گلایه. اظهارتألم کردن:
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.
ابوشکور.
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی.
فردوسی.
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال.
فردوسی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی.
(ویس و رامین).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
خاقانی.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست.
وصال.
- نالیدن از، شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه.
فردوسی.
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
فردوسی.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی.
منوچهری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
ناصرخسرو.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی.
ناصرخسرو.
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم.
ناصرخسرو.
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
مسعودسعد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.
سنائی.
ز او (از چرخ) ، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی.
مجیر بیلقانی.
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
دانۀ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی.
خاقانی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست.
سعدی.
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
سعدی.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بندۀ دولتخواهم.
حافظ.
- نالیدن به، شکایت بردن به. شکوه کردن به:
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
فردوسی.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی.
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی)، رنجیدن. (ناظم الاطباء)، آواز. صدا. آوا. ترنم. آواز کردن. صدا کردن. مترنم شدن.
- نالیدن ادوات موسیقی، به ترنم درآمدن آن. نواخته شدن آن:
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
فردوسی.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای.
فردوسی.
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال.
فرخی.
- نالیدن مرغ و بلبل، آواز خواندن. صدا کردن. نغمه سرائی کردن:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
شیبانی.
، غریدن. بانگ برداشتن. صدا کردن. بانگ کردن. خروشیدن. غریویدن: و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای.
فردوسی.
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
صباحی.
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم.
فتح اﷲخان شیبانی.
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
شیبانی.
، تضرع کردن. دعا و التماس کردن:
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین.
فردوسی.
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
ناصرخسرو.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت... (قصص ص 139).
- نالیدن با، تضرع و زاری کردن به:
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون.
فردوسی.
- نالیدن بر، تضرّع کردن به. به تضرع آمدن نزد:
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن.
فردوسی.
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اسدی.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای.
سعدی.
- نالیدن به، تضرع و التماس و الحاح کردن نزد... دعا کردن به:
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت: خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی. (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن. (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او (آدم، پس از بدر افتادن از بهشت) کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.
سعدی.
، مریض شدن. مریض بودن. بیمار شدن. ناخوشی. ناتندرستی. ناچاقی. ناخوش شدن:
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.
فردوسی.
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست.
فردوسی.
من اندر خدمتش تقصیر کردم...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
فرخی.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
فرخی.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272)
لغت نامه دهخدا
(هَِ شُ دَ)
شاد و خوش گردیدن. (آنندراج) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادیدن
تصویر وادیدن
دوباره دیدن باز دیدن، تجدید نظر کردن، باز دید کردن: (گشودم سرسری بر روی دنیا چشم زین غافل که دینهای رسمی در عقب وا دیدنی دارد)، سرکشی کردن بازرسی کردن، بدقت نگریستن، تحقیق کردن دقت کردن (غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل، شاید که چو وا بینی خیر تو درین باشد) (حافظ)، اعتنا کردن: (صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام رو که مردان بدین رنگ زنان وا بینند) (خاقانی) یا وادیدن چیزی از چیزی. تشخیص دادن آن: (چون که تو ینظر بنور الله بدی نیکویی را وا ندیدی از بدی) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
مخفی، نامرئی، غیربارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مرده بی نطق و بیان را (سنائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیدن
تصویر اندیدن
تعجب کردن، از روی شک سخنی گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادیدنی
تصویر نادیدنی
آنچه که قابل رویت نیست، غیر مرئی مقابل دیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناویدن
تصویر ناویدن
خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
((دَ))
گریه و زاری، گله و شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناویدن
تصویر ناویدن
((دَ))
میان تهی کردن، خرامیدن، خمیدن، خم شدن، چرت زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
((دَ))
اسم گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
((د))
دیده نشده، نامریی، مخفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناییدن
تصویر ناییدن
افتخار
فرهنگ واژه فارسی سره