جدول جو
جدول جو

معنی نادمه - جستجوی لغت در جدول جو

نادمه
(دِ مَ)
تأنیث نادم است. زن پشیمان. (ناظم الاطباء). ج، نادمات، نوادم. رجوع به نادم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادره
تصویر نادره
(دخترانه)
مؤنث نادر، آنچه به ندرت یافت شود، کمیاب، بی همتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قادمه
تصویر قادمه
قادم، پیشرو، پر دراز از بال مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
کلفت، زن خدمتکار، مشقت، سختی، رنج و زحمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندمه
تصویر اندمه
یادآوری اندوه های گذشته، با خود درد دل کردن، شرح و بیان وقایع و سرگذشت های ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادره
تصویر نادره
شخص نابغه، کنایه از اتفاق عجیب، کنایه از سخن دلنشین، نادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادیه
تصویر نادیه
نادی، حادثه
فرهنگ فارسی عمید
(نَءْ مَ)
سرود یا آواز. (منتهی الارب) نغمه. صوت. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، اسکت اﷲ نأمته، بمیراند او را. (منتهی الارب). اماته. (المنجد). رجوع به نامه
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
نام محلی است که اسکندر اردوی خود را در آنجا زده است. (ایران باستان ص 1225 و 1230)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از پهلوانان اساطیری یونان باستان. پسر آژنور پادشاه فینیقیه بود که بنابر افسانه های کهن خواهر وی را ژوپیتر بربود و او بجستجوی خواهر به جزیره ردس رفت و در آنجا برای ’نبتونوس’ معبدی بنا نهاد و اژدهائی بزرگ را بکشت. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
مقدم پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پر دراز بال مرغ. (منتهی الارب). در هر بالی از مرغ چهارده پر است و آنکه از همه بزرگتر است آن را قادمه گویند. ج، قوادم و قدامی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آبی است مر بنی ضبّه را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ مَ / مِ)
یاد آوردن بود غم گذشته را چون شوق. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). بیاد آوردن غمهای گذشته. (از برهان قاطع) (از سروری) (از رشیدی) (از فرهنگ اوبهی) (از انجمن آرا) (از صحاح الفرس) (از آنندراج). یادآوری غمهای گذشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح امروزی درد دل گفتن. (از یادداشت مؤلف) :
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزداو دارم همیشه اندمه.
رودکی. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1092)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
مؤنث خادم. خدمت کننده، پرستار. خدمتکار زن. کلفت. کنیزک. کنیز:
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا بسر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- اعضاء خادمه، آن اندامها که خدمت اندامهای دیگر کنند.
- خادمۀ کلیسا. در ایام سابق زنان صالحه و مقدس در کلیساها بوده، همواره زنان را خدمت مینموده اند، چنانکه شماسان مردان را خدمت میکنند. (قاموس کتاب مقدس).
- قوای خادمه طبیعیه، عبارت است از ماسکه و هاضمه و جاذبه و دافعه. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 13).
و رجوع به خدمتکار شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب
نادبه. رجوع به نادبه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رِ)
بی مانند. (فرهنگ نظام). مرد بی نظیر و بی مانند. (ناظم الاطباء) : این سلطان ماامروز نادرۀ روزگار است. (تاریخ بیهقی ص 397) ، طرفه. طریفه. جالب: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزۀ نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253).
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
آخر ای نادرۀ دور زمان از سر لطف
بر ما آی زمانی که زمان میگذرد.
سعدی.
گر توان بود که دور فلک از سرگیرند
تو دگر نادرۀ دور زمانش باشی.
سعدی.
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
ولیک دعوی یاری تو کرا یار است.
؟ (از صحاح الفرس).
نادره کبکی بجمال تمام
شاهد آن روضۀ فیروزفام.
جامی.
، هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس. دیریاب. تنگیاب. قیمتی: آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود. (تاریخ بیهقی ص 114).
میجویم داد، نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
، هر چیز عجیب و شگفت. (ناظم الاطباء) :
دوستی او ز سپاه وز حشم نادره است
از رعیت که همی مال دهد نادره تر.
فرخی.
اندر این ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر.
فرخی.
نادره باشد گلو بریدن اطفال
نادره تر آنکه طفلکان نخروشند.
منوچهری.
راست گوئید که این قصه و این نادره چیست
اینکه آبستنتان کرده بگوئید که کیست.
منوچهری.
یک قطره آب نادره باشد ز چشم کور.
ناصرخسرو.
جان میدهم بجای زر این نادره که تو
از زر حدیث میکنی از جان نمی کنی.
خاقانی.
، اتفاق عجیب. حال عجیب. واقعۀ عجیب:
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است.
خاقانی.
مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. (سندبادنامه ص 83) ، اتفاق وحادثۀ ناگهانی. (ناظم الاطباء) : بوبکر حصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطا بر دست وی رفت در مستی. (تاریخ بیهقی ص 156) ، هر چیز که سبب آشفتگی گردد و حیرت آورد. (ناظم الاطباء) ، بذله. لطیفه. (ناظم الاطباء) : خداوند یوم حمّی... به نادره هاء خنده ناک و بازیهاءعجب و الحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نکته. لطیفه: سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 238). حکایتی دیگر یاد آمد اگر چه نه حکایت کتاب است اما گفته اند النادره لا ترد. (قابوسنامه).
گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره.
ناصرخسرو.
، سخنی بدیع و دلنشین. (یادداشت مؤلف). طرفه. طریفه:
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد.
بی شکی از بهشت همی آید
این دلپذیر و نادره معنی ها.
ناصرخسرو.
، سخن عجیب و غریب و بدیع. (ناظم الاطباء) ، سخن ناگاه از دهان بیرون آمده. (زمخشری) ، مثلی که شهرت ندارد. (یادداشت مؤلف) :
تأویل برگزیدۀ مار جهل
ای هوشیار نادره افسون است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیامده. ناآمده، به وقوع ناپیوسته. واقعنشده:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است.
عطار.
- امثال:
اجل نامده قوی زره است.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث نادر. رجوع به نادر شود، مرتفع. هضبه نادره، ای مرتفعه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
با کسی ندیم کردن. (المصادر زوزنی). با همدیگر به مجلس شراب نشستن و همنشینی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نشانیدن کسی رادر مجلس شراب و همنشینی کردن با او. ندام. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منادمت شود
لغت نامه دهخدا
منادمت در فارسی: همنشینی هم پیالگی همنشینی کردن، با هم باده گساری کردن، همنشینی، باده گساری با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایمه
تصویر نایمه
مونث نایم (نائم)، جمع نایمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندامه
تصویر ندامه
ندامت در فارسی پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ناعم فراخزی: زن، مرغزار، نرم تن، مریم گلی از گیاهان مونث ناعم نرم ولین، دختر نیکو زندگانی و نیکو خورش، درختی که برگ آن نرم باشد، نرم تن، جمع نواعم
فرهنگ لغت هوشیار
نادیه در فارسی رخداد (حادثه) (بدینگونه آمده در معین) سوی (بدینگونه آمده در لاروس) حادثه، جمع نادیات
فرهنگ لغت هوشیار
نادره در فارسی مونث نادر کمیاب، سخن نغز، بی مانند بی همتا، ترونده تروند ترونده پالیزان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرکدل کربزخورد (مولانا) مونث نادر، واحد نادر، مبالغه درمعنی نادر (مذکرا)، الف - چیز کمیاب: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. (خاقانی) ب - بی مثل بی مانند: (این سلطان ما امروز نادره روزگاراست. {ج - عجیب شگفت: نادره تر این که طفلکان نخروشند خون زگلو برنیاورند و بخوشند. (منوچهری) د - (اسم بجای ترکیب وصفی) واقعه عجیب حادثه شگفتی آور: (مردمان حکایت گوسفند وزن وآتش وپیلان بگفتند وآن نادره شرح دادند. {ه - بذله لطیفه: (یوم حمی رالله به نادره هاء خنده ناک و بازیهاء عجب والحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. {و - لطیفه نکته: (سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد، {ز - دلنشین وطرفه: بی شکی ازبهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنیها. (ناصرخسرو)، جمع نادرات نوادر. یا نادره دوران. یگانه روزگار. یا نادره زمانه. یگانه روزگار. جوهریی و لعل کان جای مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا ک (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
مونث قادم و پیشپالان، پر دراز مونث قادم، مقدم پالان، پر دراز بال مرغ، جمع قوادم و قدامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
مونث خادم خدمتکار زن کلفت، جمع خادمات
فرهنگ لغت هوشیار
نایمه در فارسی مونث نائم: زن خوابیده، مرگ، مار مونث نایم (نائم)، جمع نایمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
((دِ مِ))
خدمتکار زن، کنیز، کلفت، جمع خادمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناعمه
تصویر ناعمه
((عِ مَ یا مِ))
نرم و لین، دختر نیکو زندگانی و نیکو خورش، درختی که برگ آن نرم باشد، نرم تن، جمع نواعم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادره
تصویر نادره
((د ر))
بی مانند، بی نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندمه
تصویر اندمه
((اَ دَ مَ))
اندوهه، شرح و بیان سرگذشت ها و حوادث ناگوار
فرهنگ فارسی معین
پرستار، کلفت، کنیز، مستخدمه
متضاد: بی بی، خاتون، مخدومه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعجوبه، بدیع، بی مانند، شاذ، شگفت، طرفه، کمیاب، لطیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرد لاابالی و بی قید، بی بند و بار
فرهنگ گویش مازندرانی