پادشاه افغانستان که به سال 1880 میلادی در دهرا دون هندوستان به دنیا آمد و در سال 1929 میلادی به سلطنت افغانستان رسید. نادرشاه پسر محمد یوسف خان برادر دوست محمدخان امیر سابق افغانستان بود، و قبل از رسیدن به سلطنت نادرخان نامیده میشد. در بیست و نه سالگی به خدمت قشون درآمد و در 1907 میلادی به درجۀ ژنرالی رسید. در سومین جنگ انگلیس و افغان، به هند هجوم کرد و تال راگرفت و بعنوان نجات بخش افغان شهرت یافت و وقتی که صلح برقرار شد به وزارت جنگ رسید. در سال 1924 وزیر مختار افغانستان در پاریس گردید. در سال 1926 نادرخان شغل سیاسی خود را ترک گفت و مدتی در نیس گذراند، ولی بعداً به هند آمد و در مرز افغانستان سپاهی تجهیزکرد و کابل را مسخر ساخت. سرانجام بزرگان و روحانیون افغان انجمن کردند و نادرخان را به سلطنت برگزیدندو نادرخان رأی این مجمع را پذیرفته و در 15 اکتبر 1929م. بعنوان نادرشاه به تخت پادشاهی افغان نشست
پادشاه افغانستان که به سال 1880 میلادی در دهرا دون هندوستان به دنیا آمد و در سال 1929 میلادی به سلطنت افغانستان رسید. نادرشاه پسر محمد یوسف خان برادر دوست محمدخان امیر سابق افغانستان بود، و قبل از رسیدن به سلطنت نادرخان نامیده میشد. در بیست و نه سالگی به خدمت قشون درآمد و در 1907 میلادی به درجۀ ژنرالی رسید. در سومین جنگ انگلیس و افغان، به هند هجوم کرد و تال راگرفت و بعنوان نجات بخش افغان شهرت یافت و وقتی که صلح برقرار شد به وزارت جنگ رسید. در سال 1924 وزیر مختار افغانستان در پاریس گردید. در سال 1926 نادرخان شغل سیاسی خود را ترک گفت و مدتی در نیس گذراند، ولی بعداً به هند آمد و در مرز افغانستان سپاهی تجهیزکرد و کابل را مسخر ساخت. سرانجام بزرگان و روحانیون افغان انجمن کردند و نادرخان را به سلطنت برگزیدندو نادرخان رأی این مجمع را پذیرفته و در 15 اکتبر 1929م. بعنوان نادرشاه به تخت پادشاهی افغان نشست
درفشان. درخشنده. رخشان. تابان. روشنی دهنده. (برهان). لرزان و تابان. (غیاث) (آنندراج). لامع. نوربخش. ضیاپاش. (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن. ابلج. بارق. براق. برقان. روشن. ساطع. فروزان. لائح. لائحه. متلألی ٔ. منور. منیر. وابص: ببودند یکسر بنزدیک او درخشان شد آن رای تاریک او. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. چو این نامه آرند نزدیک تو درخشان شود رای تاریک تو. فردوسی. ز کین ار ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی. فردوسی. ز زرین و سیمین و دیبای چین درخشان تر از آسمان شد زمین. فردوسی. درخشان شده تیغها نیم شب چو زنگی که بگشاید از خنده لب. حکیم اسدی (از آنندراج). بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را. ناصرخسرو. تا چند درین گوی بخواهد نگرستن این چشم بدین چرخ فروزنده درخشان. ناصرخسرو. سوز گیرد دلت ازحکمت من چون ماه که دلت را من خورشید درخشانم. ناصرخسرو. میغ درفشانت به کف تیغ درخشانت ز تف هست آتش دوزخ علف طوفان بر اعدا ریخته. خاقانی. مناقب او در همه جهان چون ثواقب درخشان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). درفشان دو رخشان چو شمس و قمر درخشان دو لبشان چو شهد و شکر. خواجو. در محلی که جمال تو درآید بنظر نظر اندر رخ خورشید درخشان باشد. سلمان (از شرفنامۀ منیری). تهلل، درخشان شدن میغ برق. (تاج المصادر بیهقی). نجم ثاقب، ستارۀ درخشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). دحوق، درخشان چشم. کوکب دری، ستارۀ روشن و درخشان. (منتهی الارب). دلوص، درخشان شدن زره. (تاج المصادر بیهقی). دلیص، نرم تابان درخشان. زاهره، ستارۀ درخشان. طلاقه، درخشان روی گردیدن. قرن، سنگ درخشان. محاص، درخشان از برق. کوکب هاز، ستارۀ جنبان درخشان. سیف هزهاز، شمشیر جنبان روشن بسیار آب درخشان. هصهاص، مرد درخشان چشم. عین هفافه، چشم درخشان تیزنظر. (منتهی الارب)
درفشان. درخشنده. رخشان. تابان. روشنی دهنده. (برهان). لرزان و تابان. (غیاث) (آنندراج). لامع. نوربخش. ضیاپاش. (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن. ابلج. بارق. براق. برقان. روشن. ساطع. فروزان. لائح. لائحه. متلألی ٔ. منور. منیر. وابص: ببودند یکسر بنزدیک او درخشان شد آن رای تاریک او. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. چو این نامه آرند نزدیک تو درخشان شود رای تاریک تو. فردوسی. ز کین ار ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی. فردوسی. ز زرین و سیمین و دیبای چین درخشان تر از آسمان شد زمین. فردوسی. درخشان شده تیغها نیم شب چو زنگی که بگشاید از خنده لب. حکیم اسدی (از آنندراج). بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را. ناصرخسرو. تا چند درین گوی بخواهد نگرستن این چشم بدین چرخ فروزنده درخشان. ناصرخسرو. سوز گیرد دلت ازحکمت من چون ماه که دلت را من خورشید درخشانم. ناصرخسرو. میغ درفشانت به کف تیغ درخشانت ز تف هست آتش دوزخ علف طوفان بر اعدا ریخته. خاقانی. مناقب او در همه جهان چون ثواقب درخشان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). درفشان دو رخشان چو شمس و قمر درخشان دو لبشان چو شهد و شکر. خواجو. در محلی که جمال تو درآید بنظر نظر اندر رخ خورشید درخشان باشد. سلمان (از شرفنامۀ منیری). تهلل، درخشان شدن میغ برق. (تاج المصادر بیهقی). نجم ثاقب، ستارۀ درخشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). دحوق، درخشان چشم. کوکب دری، ستارۀ روشن و درخشان. (منتهی الارب). دلوص، درخشان شدن زره. (تاج المصادر بیهقی). دلیص، نرم تابان درخشان. زاهره، ستارۀ درخشان. طلاقه، درخشان روی گردیدن. قرن، سنگ درخشان. محاص، درخشان از برق. کوکب هاز، ستارۀ جنبان درخشان. سیف هزهاز، شمشیر جنبان روشن بسیار آب درخشان. هصهاص، مرد درخشان چشم. عین هفافه، چشم درخشان تیزنظر. (منتهی الارب)