تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه ُ و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
ریش که بر پهلو برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، قرحه ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی کند و سرش از درون باشد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو برمی آید و بر شکم مستولی میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقب شود، بیمارئی است که به سبب دیر ماندن پهلو بر بستر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، داء للانسان من طول الضجعه. (اقرب الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از دیر ماندن پهلو در بستر. (ناظم الاطباء)
ریش که بر پهلو برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، قرحه ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی کند و سرش از درون باشد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو برمی آید و بر شکم مستولی میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقب شود، بیمارئی است که به سبب دیر ماندن پهلو بر بستر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، داء للانسان من طول الضجعه. (اقرب الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از دیر ماندن پهلو در بستر. (ناظم الاطباء)
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. ورد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. وِرد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
واحد نواطب است و آن جامه پاره ای است که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرق المصفاه. پاره های صافی. (معجم متن اللغه) (از المنجد). رجوع به نواطب شود
واحد نواطب است و آن جامه پاره ای است که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرق المصفاه. پاره های صافی. (معجم متن اللغه) (از المنجد). رجوع به نواطب شود
بی مانند. (فرهنگ نظام). مرد بی نظیر و بی مانند. (ناظم الاطباء) : این سلطان ماامروز نادرۀ روزگار است. (تاریخ بیهقی ص 397) ، طرفه. طریفه. جالب: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزۀ نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی ما را بگو که لعبت خندان کیستی. خاقانی. آخر ای نادرۀ دور زمان از سر لطف بر ما آی زمانی که زمان میگذرد. سعدی. گر توان بود که دور فلک از سرگیرند تو دگر نادرۀ دور زمانش باشی. سعدی. اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی ولیک دعوی یاری تو کرا یار است. ؟ (از صحاح الفرس). نادره کبکی بجمال تمام شاهد آن روضۀ فیروزفام. جامی. ، هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس. دیریاب. تنگیاب. قیمتی: آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود. (تاریخ بیهقی ص 114). میجویم داد، نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. ، هر چیز عجیب و شگفت. (ناظم الاطباء) : دوستی او ز سپاه وز حشم نادره است از رعیت که همی مال دهد نادره تر. فرخی. اندر این ایام از نادره ها نادره است پسری با پدر خویش موافق به سیر. فرخی. نادره باشد گلو بریدن اطفال نادره تر آنکه طفلکان نخروشند. منوچهری. راست گوئید که این قصه و این نادره چیست اینکه آبستنتان کرده بگوئید که کیست. منوچهری. یک قطره آب نادره باشد ز چشم کور. ناصرخسرو. جان میدهم بجای زر این نادره که تو از زر حدیث میکنی از جان نمی کنی. خاقانی. ، اتفاق عجیب. حال عجیب. واقعۀ عجیب: مقعد چندین هزار ساله عجوزی بکر کجا ماند این چه نادره حال است. خاقانی. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. (سندبادنامه ص 83) ، اتفاق وحادثۀ ناگهانی. (ناظم الاطباء) : بوبکر حصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطا بر دست وی رفت در مستی. (تاریخ بیهقی ص 156) ، هر چیز که سبب آشفتگی گردد و حیرت آورد. (ناظم الاطباء) ، بذله. لطیفه. (ناظم الاطباء) : خداوند یوم حمّی... به نادره هاء خنده ناک و بازیهاءعجب و الحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نکته. لطیفه: سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 238). حکایتی دیگر یاد آمد اگر چه نه حکایت کتاب است اما گفته اند النادره لا ترد. (قابوسنامه). گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا این نکته یاد گیر که نغز است و نادره. ناصرخسرو. ، سخنی بدیع و دلنشین. (یادداشت مؤلف). طرفه. طریفه: رهروی بود در آن راه درم یافت بسی چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد. بی شکی از بهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنی ها. ناصرخسرو. ، سخن عجیب و غریب و بدیع. (ناظم الاطباء) ، سخن ناگاه از دهان بیرون آمده. (زمخشری) ، مثلی که شهرت ندارد. (یادداشت مؤلف) : تأویل برگزیدۀ مار جهل ای هوشیار نادره افسون است. ناصرخسرو
بی مانند. (فرهنگ نظام). مرد بی نظیر و بی مانند. (ناظم الاطباء) : این سلطان ماامروز نادرۀ روزگار است. (تاریخ بیهقی ص 397) ، طرفه. طریفه. جالب: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزۀ نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی ما را بگو که لعبت خندان کیستی. خاقانی. آخر ای نادرۀ دور زمان از سر لطف بر ما آی زمانی که زمان میگذرد. سعدی. گر توان بود که دور فلک از سرگیرند تو دگر نادرۀ دور زمانش باشی. سعدی. اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی ولیک دعوی یاری تو کرا یار است. ؟ (از صحاح الفرس). نادره کبکی بجمال تمام شاهد آن روضۀ فیروزفام. جامی. ، هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس. دیریاب. تنگیاب. قیمتی: آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود. (تاریخ بیهقی ص 114). میجویم داد، نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. ، هر چیز عجیب و شگفت. (ناظم الاطباء) : دوستی او ز سپاه وز حشم نادره است از رعیت که همی مال دهد نادره تر. فرخی. اندر این ایام از نادره ها نادره است پسری با پدر خویش موافق به سیر. فرخی. نادره باشد گلو بریدن اطفال نادره تر آنکه طفلکان نخروشند. منوچهری. راست گوئید که این قصه و این نادره چیست اینکه آبستنتان کرده بگوئید که کیست. منوچهری. یک قطره آب نادره باشد ز چشم کور. ناصرخسرو. جان میدهم بجای زر این نادره که تو از زر حدیث میکنی از جان نمی کنی. خاقانی. ، اتفاق عجیب. حال عجیب. واقعۀ عجیب: مقعد چندین هزار ساله عجوزی بکر کجا ماند این چه نادره حال است. خاقانی. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. (سندبادنامه ص 83) ، اتفاق وحادثۀ ناگهانی. (ناظم الاطباء) : بوبکر حصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطا بر دست وی رفت در مستی. (تاریخ بیهقی ص 156) ، هر چیز که سبب آشفتگی گردد و حیرت آورد. (ناظم الاطباء) ، بذله. لطیفه. (ناظم الاطباء) : خداوند یوم حُمّی... به نادره هاء خنده ناک و بازیهاءعجب و الحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نکته. لطیفه: سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 238). حکایتی دیگر یاد آمد اگر چه نه حکایت کتاب است اما گفته اند النادره لا ترد. (قابوسنامه). گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا این نکته یاد گیر که نغز است و نادره. ناصرخسرو. ، سخنی بدیع و دلنشین. (یادداشت مؤلف). طرفه. طریفه: رهروی بود در آن راه درم یافت بسی چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد. بی شکی از بهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنی ها. ناصرخسرو. ، سخن عجیب و غریب و بدیع. (ناظم الاطباء) ، سخن ناگاه از دهان بیرون آمده. (زمخشری) ، مثلی که شهرت ندارد. (یادداشت مؤلف) : تأویل برگزیدۀ مار جهل ای هوشیار نادره افسون است. ناصرخسرو
یکی از 25 تن ملوک حیره است که در ظرف 323سال و 11 ماه (تا آغاز اسلام) حکومت داشته اند. مؤلف مجمل التواریخ و القصص او را جز آنان شمرده که درملوک آل نصر دخیل بوده اند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص شود. و در حبیب السیر بنقل از تاریخ حمزه آمده: خسرو پرویز پس از قتل ایاس بن قبیصه (حاکم دست نشاندۀ وی بر حیره) زادبن ماهیان بن مهربن دابرالهمدانی را بمقام حکومت منصوب کرد.زاد تا هفده سال فرمانروائی کرد و پس از وی منذربن نعمان بن منذر که بغرور مشهور بود زمام حکومت را بدست گرفت. این حکومت بیش از هشت ماه نپائید و بدست لشکر اسلام منقرض گردید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261)
یکی از 25 تن ملوک حیره است که در ظرف 323سال و 11 ماه (تا آغاز اسلام) حکومت داشته اند. مؤلف مجمل التواریخ و القصص او را جز آنان شمرده که درملوک آل نصر دخیل بوده اند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص شود. و در حبیب السیر بنقل از تاریخ حمزه آمده: خسرو پرویز پس از قتل ایاس بن قبیصه (حاکم دست نشاندۀ وی بر حیره) زادبن ماهیان بن مهربن دابرالهمدانی را بمقام حکومت منصوب کرد.زاد تا هفده سال فرمانروائی کرد و پس از وی منذربن نعمان بن منذر که بغرور مشهور بود زمام حکومت را بدست گرفت. این حکومت بیش از هشت ماه نپائید و بدست لشکر اسلام منقرض گردید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261)
نادره در فارسی مونث نادر کمیاب، سخن نغز، بی مانند بی همتا، ترونده تروند ترونده پالیزان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرکدل کربزخورد (مولانا) مونث نادر، واحد نادر، مبالغه درمعنی نادر (مذکرا)، الف - چیز کمیاب: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. (خاقانی) ب - بی مثل بی مانند: (این سلطان ما امروز نادره روزگاراست. {ج - عجیب شگفت: نادره تر این که طفلکان نخروشند خون زگلو برنیاورند و بخوشند. (منوچهری) د - (اسم بجای ترکیب وصفی) واقعه عجیب حادثه شگفتی آور: (مردمان حکایت گوسفند وزن وآتش وپیلان بگفتند وآن نادره شرح دادند. {ه - بذله لطیفه: (یوم حمی رالله به نادره هاء خنده ناک و بازیهاء عجب والحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. {و - لطیفه نکته: (سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد، {ز - دلنشین وطرفه: بی شکی ازبهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنیها. (ناصرخسرو)، جمع نادرات نوادر. یا نادره دوران. یگانه روزگار. یا نادره زمانه. یگانه روزگار. جوهریی و لعل کان جای مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا ک (دیوان کبیر)
نادره در فارسی مونث نادر کمیاب، سخن نغز، بی مانند بی همتا، ترونده تروند ترونده پالیزان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرکدل کربزخورد (مولانا) مونث نادر، واحد نادر، مبالغه درمعنی نادر (مذکرا)، الف - چیز کمیاب: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. (خاقانی) ب - بی مثل بی مانند: (این سلطان ما امروز نادره روزگاراست. {ج - عجیب شگفت: نادره تر این که طفلکان نخروشند خون زگلو برنیاورند و بخوشند. (منوچهری) د - (اسم بجای ترکیب وصفی) واقعه عجیب حادثه شگفتی آور: (مردمان حکایت گوسفند وزن وآتش وپیلان بگفتند وآن نادره شرح دادند. {ه - بذله لطیفه: (یوم حمی رالله به نادره هاء خنده ناک و بازیهاء عجب والحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. {و - لطیفه نکته: (سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد، {ز - دلنشین وطرفه: بی شکی ازبهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنیها. (ناصرخسرو)، جمع نادرات نوادر. یا نادره دوران. یگانه روزگار. یا نادره زمانه. یگانه روزگار. جوهریی و لعل کان جای مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا ک (دیوان کبیر)