ندادن. از دادن خودداری کردن: هرآنکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد. فردوسی. از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او اصرار مینمود بر نادادن آن. (تاریخ قم)
ندادن. از دادن خودداری کردن: هرآنکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد. فردوسی. از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او اصرار مینمود بر نادادن آن. (تاریخ قم)
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
جاهل، ضد دانا، (حاشیۀ برهان قاطع)، جاهل، بی علم، بی وقوف، بی عقل، احمق، گول، بی دانش، (ناظم الاطباء)، بی دانش، که لفظ دیگرش جاهل است، (فرهنگ نظام)، ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، مغفل، سفیه، (منتهی الارب)، ابله، (بحرالجواهر)، ابله، کانا، جهول، غراچه، نابخرد، بی خبر، بلهاء: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب، ابوشکور، سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت، ابوشکور، گبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت، رودکی، همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام، رودکی، زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه، رودکی، که دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود، فردوسی، چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت سر مرد نادان پر از باد گشت، فردوسی، دگر با خردمند مردم نشین که نادان نباشد بر آئین و دین، فردوسی، گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین، منوچهری، جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند معذورانند، (تاریخ بیهقی)، من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، (تاریخ بیهقی ص 340)، هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید، (تاریخ سیستان)، عدوی او بود نادان درست است این مثل آری که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا، قطران، بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد، (قابوسنامه)، نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد، (قابوسنامه)، از نادان مغرور اجتناب نما، (خواجه عبداﷲ انصاری)، سلام کن ز من ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را، ناصرخسرو، تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند، ناصرخسرو، تا اندرو نیاید نادان که من خانه همی نه ازدر نادان کنم، ناصرخسرو، بد دانا ز نیک نادان به، سنائی، و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند، (کلیله و دمنه)، و اگر برین جمله برود همچنان بود که حکایت نادان و گنج، (کلیله و دمنه)، من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند، (کلیله و دمنه)، گنج دانش تراست خاقانی کار نادان به آب و رنگ چراست، خاقانی، منکه خاقانیم از خون دل تاجوران میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم، خاقانی، چه نادان بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد، (سندبادنامه ص 4)، چو نادانی پی دل برگرفتم خمار عاشقی از سرگرفتم، نظامی، دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود، نظامی، داد ایشان را جواب آن خوش رسول کای گروه کور و نادان و فضول، مولوی، گفت من پنداشتم برجاست زور خود بدم از ضعف خود نادان و کور، مولوی، حرص کور و احمق و نادان کند مرگ را بر احمقان آسان کند، مولوی، بر مرد نادان نریزم علوم که ضایع شود تخم در شوره بوم، سعدی، گو خداوند عقل و دانش و رای غیبت ما مکن که نادانیم، سعدی، وگر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش بازیچه در گوش، سعدی، بانادانان تواضع کردن همچنان است که حنظل را آب دادن چندانکه آب بیشتر یابد بار تلخ تر دهد، (تاریخ گزیده)، فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس، حافظ، توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم، حافظ، سخن عشق یکی بود ولی آوردند این سخنها به میان زمرۀ نادانی چند، حاج ملاهادی، - نادان ده مرده گو، کنایه از مردم نادان بسیارگوی و پرگوی پریشان گوی و بی فایده و هرزه و لایعنی گوی باشد، (برهان قاطع) (از آنندراج)، نادانی که سخنان بیهوده و پریشان وبی فایده گوید، (شمس اللغات) : حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی، سعدی، - نادان ساختن تن خود را، تجاهل کردن، خود را به نادانی زدن، خود را نادان نمودن: بی وفائی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یکباره بدین نادانی، منوچهری، - امثال: آنچه نادان همه کند ضرر است، دشمن دانا به از نادان دوست، نادان را بهتر از خاموشی نیست، (گلستان)، نادان را زنده مدان، نادان سخن گوید و دانا قیاس کند، نادان عدوی داناست، نادان معذور است، نادان نه پرسد و نه داند
جاهل، ضد دانا، (حاشیۀ برهان قاطع)، جاهل، بی علم، بی وقوف، بی عقل، احمق، گول، بی دانش، (ناظم الاطباء)، بی دانش، که لفظ دیگرش جاهل است، (فرهنگ نظام)، ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، مغفل، سفیه، (منتهی الارب)، ابله، (بحرالجواهر)، ابله، کانا، جهول، غراچه، نابخرد، بی خبر، بلهاء: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب، ابوشکور، سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت، ابوشکور، گبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت، رودکی، همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام، رودکی، زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه، رودکی، که دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود، فردوسی، چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت سر مرد نادان پر از باد گشت، فردوسی، دگر با خردمند مردم نشین که نادان نباشد بر آئین و دین، فردوسی، گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین، منوچهری، جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند معذورانند، (تاریخ بیهقی)، من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، (تاریخ بیهقی ص 340)، هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید، (تاریخ سیستان)، عدوی او بود نادان درست است این مثل آری که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا، قطران، بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد، (قابوسنامه)، نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد، (قابوسنامه)، از نادان مغرور اجتناب نما، (خواجه عبداﷲ انصاری)، سلام کن ز من ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را، ناصرخسرو، تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند، ناصرخسرو، تا اندرو نیاید نادان که من خانه همی نه ازدر نادان کنم، ناصرخسرو، بد دانا ز نیک نادان به، سنائی، و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند، (کلیله و دمنه)، و اگر برین جمله برود همچنان بود که حکایت نادان و گنج، (کلیله و دمنه)، من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند، (کلیله و دمنه)، گنج دانش تراست خاقانی کار نادان به آب و رنگ چراست، خاقانی، منکه خاقانیم از خون دل تاجوران میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم، خاقانی، چه نادان بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد، (سندبادنامه ص 4)، چو نادانی پی دل برگرفتم خمار عاشقی از سرگرفتم، نظامی، دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود، نظامی، داد ایشان را جواب آن خوش رسول کای گروه کور و نادان و فضول، مولوی، گفت من پنداشتم برجاست زور خود بدم از ضعف خود نادان و کور، مولوی، حرص کور و احمق و نادان کند مرگ را بر احمقان آسان کند، مولوی، بر مرد نادان نریزم علوم که ضایع شود تخم در شوره بوم، سعدی، گو خداوند عقل و دانش و رای غیبت ما مکن که نادانیم، سعدی، وگر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش بازیچه در گوش، سعدی، بانادانان تواضع کردن همچنان است که حنظل را آب دادن چندانکه آب بیشتر یابد بار تلخ تر دهد، (تاریخ گزیده)، فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس، حافظ، توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم، حافظ، سخن عشق یکی بود ولی آوردند این سخنها به میان زمرۀ نادانی چند، حاج ملاهادی، - نادان ده مرده گو، کنایه از مردم نادان بسیارگوی و پرگوی پریشان گوی و بی فایده و هرزه و لایعنی گوی باشد، (برهان قاطع) (از آنندراج)، نادانی که سخنان بیهوده و پریشان وبی فایده گوید، (شمس اللغات) : حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی، سعدی، - نادان ساختن تن خود را، تجاهل کردن، خود را به نادانی زدن، خود را نادان نمودن: بی وفائی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یکباره بدین نادانی، منوچهری، - امثال: آنچه نادان همه کند ضرر است، دشمن دانا به از نادان دوست، نادان را بهتر از خاموشی نیست، (گلستان)، نادان را زنده مدان، نادان سخن گوید و دانا قیاس کند، نادان عدوی داناست، نادان معذور است، نادان نه پرسد و نه داند
ندیدن. مقابل دیدن. رجوع به دیدن شود: مرا آرزو چهرۀ رستم است ز نادیدنش جان من پر غم است. فردوسی. رطب خور خار نادیدن ترا سود که بس شیرین بود حلوای بیدود. نظامی. سعدیا روی دوست نادیدن به که دیدن میان اغیارش. سعدی. زیانکارتر عیبی عیب خود نادیدن است. (تاریخ گزیده). چشم عاشق کشش از دور به ایما می گفت که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار. ؟ من طاقت نادیدن روی تو ندارم مپسند که در حسرت دیدار بمیرم. هلالی. آنچه نشنیده گوش آن شنوی و آنچه نادیده چشم آن بینی. هاتف
ندیدن. مقابل دیدن. رجوع به دیدن شود: مرا آرزو چهرۀ رستم است ز نادیدنش جان من پر غم است. فردوسی. رطب خور خار نادیدن ترا سود که بس شیرین بود حلوای بیدود. نظامی. سعدیا روی دوست نادیدن به که دیدن میان اغیارش. سعدی. زیانکارتر عیبی عیب خود نادیدن است. (تاریخ گزیده). چشم عاشق کشش از دور به ایما می گفت که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار. ؟ من طاقت نادیدن روی تو ندارم مپسند که در حسرت دیدار بمیرم. هلالی. آنچه نشنیده گوش آن شنوی و آنچه نادیده چشم آن بینی. هاتف
ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم متضاد: دانا
ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم متضاد: دانا