صابئی، فرقه ای مذهبی که آداب و رسوم آن ها مخلوطی از یهودی گری و مسیحیت است و اکثر اوقات آداب و رسوم مذهبی خود را نزدیک آب روان و با شستشو در آب انجام می دهند. برخی از صابئین ستاره پرست و برخی بت پرست بوده اند، مرکز اصلی آن ها کلدۀ قدیم بوده و از اهل کتاب به شمار رفته اند و در قرآن ذکری از آن ها شده است، صابئین، صابی، مغتسله، ماندائیان
صابِئی، فرقه ای مذهبی که آداب و رسوم آن ها مخلوطی از یهودی گری و مسیحیت است و اکثر اوقات آداب و رسوم مذهبی خود را نزدیک آب روان و با شستشو در آب انجام می دهند. برخی از صابئین ستاره پرست و برخی بت پرست بوده اند، مرکز اصلی آن ها کلدۀ قدیم بوده و از اهل کتاب به شمار رفته اند و در قرآن ذکری از آن ها شده است، صابِئین، صابی، مُغتَسِله، ماندائیان
پادشاهی. بزرگی. مولایی. امیری. سروری: حقشناسی است که از بارخدایی نکند در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر. فرخی. اینت آزادگی و بارخدایی و کرم اینت احسانی کآن را نه کنار است نه مر. فرخی. شاه ملکان پیشرو بارخدایان زایزد ملکی یافته و بارخدایی. منوچهری. گفتم (احمد بن ابی دواد) یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمده ام تا بارخدایی کنی و وی را (افشین را) بمن بخشی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)
پادشاهی. بزرگی. مولایی. امیری. سروری: حقشناسی است که از بارخدایی نکند در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر. فرخی. اینت آزادگی و بارخدایی و کرم اینت احسانی کآن را نه کنار است نه مر. فرخی. شاه ملکان پیشرو بارخدایان زایزد ملکی یافته و بارخدایی. منوچهری. گفتم (احمد بن ابی دواد) یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمده ام تا بارخدایی کنی و وی را (افشین را) بمن بخشی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)
کدخدائی. صاحب چیزی.چیزداری. تمکن. تملک: آنچه رسم است که اولیاء عهد را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ما را [مسعود را] فرمود [محمود] . (تاریخ بیهقی). کدخداییم را ز دست گشاد دست بر مال و ملک بنده نهاد. نظامی. ، تصدی امور ده. دهبانی. دهداری. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست طایفه. (ناظم الاطباء). ریاست قبیله یا عشیره. (از فرهنگ فارسی معین)، ریاست خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه بودن. آقای خانه بودن. مقابل کدبانویی. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست صنف (اصطلاح صفویه)، ریاست محله، نگهبانی شهر. ادارۀ امور شهر. (فرهنگ فارسی معین) : کزین پس نیابی تو از بخت بهر بمن چون دهی کدخدایی شهر. فردوسی. ، تصدی اداره یا سازمان دولتی، پیشکاری بزرگان. (فرهنگ فارسی معین). عمیدی. صاحب اختیاری. شغل پیشکاری و سرپرستی و مباشرت امور خاص بزرگان مانند کارهای محاسباتی و ملکی و سپاهی آنان: ولایت به قحبی حاجب سپرد و کدخدایی او بوعلی شاد را داد. (تاریخ سیستان). فتیک خادم و بوالحسن کاشی آمدند باغلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیرۀ او [طاهر بن بوعلی] برفتند امیر خراسان گفت کدخدایی این است که ابوالحسن کاشی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند و لشکر او نگاه داشتند. (تاریخ سیستان). و بیاید در تاریخ بعد از این سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید. (تاریخ بیهقی). وی را ناچار باید کدخدایی داد که شغلهای خاصۀ وی را اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی). شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند. (تاریخ بیهقی). گفت [حضرت رضا] یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدایی مرا تیمار داد. (تاریخ بیهقی). طاهررا نامزد کرده بود سلطان تا سوی ری رود به کدخدایی لشکری که بر او سپاهسالار تاش فراش است. (تاریخ بیهقی). همه چیزی ز روی کدخدایی سکون برتابد الاّ پادشایی. نظامی. من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی. ، مهتری. سروری. بزرگی: ترا کدخدایی و دختر دهم همان ارجمندی و افسر دهم. فردوسی. کدخدایی خدایی است برنج خاصه آن را که نیست نعمت و گنج کدخدایی همه غم و هوس است کد رها کن ترا خدای بس است. سنائی. به ذره آفتابی راکه گیرد به گنجشکی عقابی را که گیرد چه سود افسوس من کز کدخدایی جز این مویی ندارم در کیایی. نظامی (خسرو و شیرین ص 24). نشاید باز جست ازخود خدایی خدایی برتر است از کدخدایی بفرساید همه فرسودنی ها همو قادر بود بر بودنی ها. نظامی. مجدالدین با زنش ماجرائی می کرد زنش بغایت پیر و بدشکل بود گفت خواجه کدخدایی چنین نکنند که تو میکنی. (منتخب لطائف عبید زاکانی ص 141). ز درد دین نبود چشم شیخ اشک آلود چو طفل گریه کند بهر کدخدایی نیست. وحید قزوینی. ، دستوری. وزارت. (یادداشت مؤلف) : مردی بود اندر عجم نام او مهر نرسی... بهرام او را وزیر خود کرد و کارها بدو سپرد... پس چون بهرام مهر نرسی... را وزیر خود کرد و او را بر کار و کدخدایی خویش بگماشت، به هندوستان اندرشد. (ترجمه طبری بلعمی). که چون پرهنر یوسف پاکرای بدست آمد او را یکی کدخدای بجز کدخدائیش و فرزانگی خردمندی و علم و مردانگی. شمسی (یوسف و زلیخا). مرا حق خدمت درگاه باشد کار گل نباید کرد اما ترا کدخدایی کردن پادشاه بباید آموخت. (سیاست نامه). او [ابوالعباس] به نیشابور رفت و سلطان [محمود غزنوی] کدخدایی خویش بدو داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256)، پادشاهی. سلطنت. (فرهنگ فارسی معین) : بجز تو همی هیچکس را مبادا ز بعد ملک بر جهان کدخدایی. فرخی. ، صرفه جویی. اقتصاد. (یادداشت مؤلف) : امساک از کدخدایی مدان... و عدالت میان هر دو صفت نگاه دار. (مرزبان نامه)، حسن ادارۀ امور. (یادداشت مؤلف)، امور معیشت. (یادداشت مؤلف). گذران زندگی. امور ملکی و شخصی. سامان زندگی. سر و صورت دادن به امور شخصی: عدی بن زید [ترجمان عربی خسرو پرویز] ... خان و مانش به حیره بود و هرسالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی [به حیره] و کدخدایی خویش راست کردی. (ترجمه طبری بلعمی)، زناشویی. (یادداشت مؤلف). دامادی.عروسی. (ناظم الاطباء). ازدواج: نقل است که او عزب بود او را گفتند کدخدایی خواهی گفت نی گفتند چرا گفت از بهر آنکه با من شیطان است یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در خانه من باشد. (تدکرهالاولیاء)، آرمیدن با زن. آرامش: اگر بناگاه کدخدایی واقع شود فی الحال غسل می کرده اند و اگر بی پروایی کنند به مرض گرفتار می شده اند. (قندیه ص 67)، تأهل. شوهری. (یادداشت مؤلف). شوهر بودن. زوجیت. (فرهنگ فارسی معین). زن داری. عیالمندی. دوران تأهل: بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای کدخدایی کرد نتوانی برین ناکس عروس زانکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی. ناصرخسرو. شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی. نظامی. در کدخدایی خویش بزکی داشتم گوشت آنرا نفقۀ عیال کردم. (جهانگشای جوینی)، کنایه از شادی و جشن است. (آنندراج) : رمضان آمد و همی سازند کدخدایی ز سر اولوالابصار. انوری (از آنندراج). ، در احکام نجوم، عمل کدخدا. کدخدا بودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدا و کدخداه شود
کدخدائی. صاحب چیزی.چیزداری. تمکن. تملک: آنچه رسم است که اولیاء عهد را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ما را [مسعود را] فرمود [محمود] . (تاریخ بیهقی). کدخداییم را ز دست گشاد دست بر مال و ملک بنده نهاد. نظامی. ، تصدی امور ده. دهبانی. دهداری. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست طایفه. (ناظم الاطباء). ریاست قبیله یا عشیره. (از فرهنگ فارسی معین)، ریاست خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه بودن. آقای خانه بودن. مقابل کدبانویی. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست صنف (اصطلاح صفویه)، ریاست محله، نگهبانی شهر. ادارۀ امور شهر. (فرهنگ فارسی معین) : کزین پس نیابی تو از بخت بهر بمن چون دهی کدخدایی شهر. فردوسی. ، تصدی اداره یا سازمان دولتی، پیشکاری بزرگان. (فرهنگ فارسی معین). عمیدی. صاحب اختیاری. شغل پیشکاری و سرپرستی و مباشرت امور خاص بزرگان مانند کارهای محاسباتی و ملکی و سپاهی آنان: ولایت به قحبی حاجب سپرد و کدخدایی او بوعلی شاد را داد. (تاریخ سیستان). فتیک خادم و بوالحسن کاشی آمدند باغلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیرۀ او [طاهر بن بوعلی] برفتند امیر خراسان گفت کدخدایی این است که ابوالحسن کاشی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند و لشکر او نگاه داشتند. (تاریخ سیستان). و بیاید در تاریخ بعد از این سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید. (تاریخ بیهقی). وی را ناچار باید کدخدایی داد که شغلهای خاصۀ وی را اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی). شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند. (تاریخ بیهقی). گفت [حضرت رضا] یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدایی مرا تیمار داد. (تاریخ بیهقی). طاهررا نامزد کرده بود سلطان تا سوی ری رود به کدخدایی لشکری که بر او سپاهسالار تاش فراش است. (تاریخ بیهقی). همه چیزی ز روی کدخدایی سکون برتابد الاّ پادشایی. نظامی. من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی. ، مهتری. سروری. بزرگی: ترا کدخدایی و دختر دهم همان ارجمندی و افسر دهم. فردوسی. کدخدایی خدایی است برنج خاصه آن را که نیست نعمت و گنج کدخدایی همه غم و هوس است کد رها کن ترا خدای بس است. سنائی. به ذره آفتابی راکه گیرد به گنجشکی عقابی را که گیرد چه سود افسوس من کز کدخدایی جز این مویی ندارم در کیایی. نظامی (خسرو و شیرین ص 24). نشاید باز جست ازخود خدایی خدایی برتر است از کدخدایی بفرساید همه فرسودنی ها همو قادر بود بر بودنی ها. نظامی. مجدالدین با زنش ماجرائی می کرد زنش بغایت پیر و بدشکل بود گفت خواجه کدخدایی چنین نکنند که تو میکنی. (منتخب لطائف عبید زاکانی ص 141). ز درد دین نبود چشم شیخ اشک آلود چو طفل گریه کند بهر کدخدایی نیست. وحید قزوینی. ، دستوری. وزارت. (یادداشت مؤلف) : مردی بود اندر عجم نام او مهر نرسی... بهرام او را وزیر خود کرد و کارها بدو سپرد... پس چون بهرام مهر نرسی... را وزیر خود کرد و او را بر کار و کدخدایی خویش بگماشت، به هندوستان اندرشد. (ترجمه طبری بلعمی). که چون پرهنر یوسف پاکرای بدست آمد او را یکی کدخدای بجز کدخدائیش و فرزانگی خردمندی و علم و مردانگی. شمسی (یوسف و زلیخا). مرا حق خدمت درگاه باشد کار گل نباید کرد اما ترا کدخدایی کردن پادشاه بباید آموخت. (سیاست نامه). او [ابوالعباس] به نیشابور رفت و سلطان [محمود غزنوی] کدخدایی خویش بدو داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256)، پادشاهی. سلطنت. (فرهنگ فارسی معین) : بجز تو همی هیچکس را مبادا ز بعد ملک بر جهان کدخدایی. فرخی. ، صرفه جویی. اقتصاد. (یادداشت مؤلف) : امساک از کدخدایی مدان... و عدالت میان هر دو صفت نگاه دار. (مرزبان نامه)، حسن ادارۀ امور. (یادداشت مؤلف)، امور معیشت. (یادداشت مؤلف). گذران زندگی. امور ملکی و شخصی. سامان زندگی. سر و صورت دادن به امور شخصی: عدی بن زید [ترجمان عربی خسرو پرویز] ... خان و مانش به حیره بود و هرسالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی [به حیره] و کدخدایی خویش راست کردی. (ترجمه طبری بلعمی)، زناشویی. (یادداشت مؤلف). دامادی.عروسی. (ناظم الاطباء). ازدواج: نقل است که او عزب بود او را گفتند کدخدایی خواهی گفت نی گفتند چرا گفت از بهر آنکه با من شیطان است یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در خانه من باشد. (تدکرهالاولیاء)، آرمیدن با زن. آرامش: اگر بناگاه کدخدایی واقع شود فی الحال غسل می کرده اند و اگر بی پروایی کنند به مرض گرفتار می شده اند. (قندیه ص 67)، تأهل. شوهری. (یادداشت مؤلف). شوهر بودن. زوجیت. (فرهنگ فارسی معین). زن داری. عیالمندی. دوران تأهل: بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای کدخدایی کرد نتوانی برین ناکس عروس زانکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی. ناصرخسرو. شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی. نظامی. در کدخدایی خویش بزکی داشتم گوشت آنرا نفقۀ عیال کردم. (جهانگشای جوینی)، کنایه از شادی و جشن است. (آنندراج) : رمضان آمد و همی سازند کدخدایی ز سر اولوالابصار. انوری (از آنندراج). ، در احکام نجوم، عمل کدخدا. کدخدا بودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدا و کدخداه شود
آوازه، شهرت، (ناظم الاطباء)، صیت، نام آوری، نامبرداری، ناموری، نامدار بودن، صاحب جاهی، والامقامی، سروری: در این بند و زندان به کار و به دانش بیلفغد باید همی نامداری، ناصرخسرو، بی نام بسی گشت از او و بی نان اندر طلب نان و نامداری، ناصرخسرو، کمال نامداری بین و عزت که نامش را بدین حد است حرمت، وحشی، ، پهلوانی، دلیری: بدان نامداری که هیتال بود جهانی پر از تیغ وکوپال بود، فردوسی، ، اهمیت، مهمی، باارزشی، ارجمندی: و محال بودی ولایتی بدان نامداری به دست آمده آسان فروگذاشت، (تاریخ بیهقی)، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی، نفرمودی، (تاریخ بیهقی)، رجوع به نامدار شود
آوازه، شهرت، (ناظم الاطباء)، صیت، نام آوری، نامبرداری، ناموری، نامدار بودن، صاحب جاهی، والامقامی، سروری: در این بند و زندان به کار و به دانش بیلفغد باید همی نامداری، ناصرخسرو، بی نام بسی گشت از او و بی نان اندر طلب نان و نامداری، ناصرخسرو، کمال نامداری بین و عزت که نامش را بدین حد است حرمت، وحشی، ، پهلوانی، دلیری: بدان نامداری که هیتال بود جهانی پر از تیغ وکوپال بود، فردوسی، ، اهمیت، مهمی، باارزشی، ارجمندی: و محال بودی ولایتی بدان نامداری به دست آمده آسان فروگذاشت، (تاریخ بیهقی)، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی، نفرمودی، (تاریخ بیهقی)، رجوع به نامدار شود