جدول جو
جدول جو

معنی ناحی - جستجوی لغت در جدول جو

ناحی
قاصد، آهنگ کننده
تصویری از ناحی
تصویر ناحی
فرهنگ فارسی عمید
ناحی
خمیده، مایل شده، (ناظم الاطباء)، قصدکننده و گرداننده، (شمس اللغات)، ناح، نحوی، عالم به علم نحو، ج، نحاه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادی
تصویر نادی
(دخترانه)
ندا دهنده، ندا کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامی
تصویر نامی
(پسرانه)
منسوب به نام، مشهور، معروف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازی
تصویر نازی
(دخترانه)
زیبا، منسوب به ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، زایل کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازی
تصویر نازی
پیرو حزب ناسیونالیسم افراطی آلمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافی
تصویر نافی
نفی کننده، رد کننده، دور کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
دروغ، کذب، برخلاف حق و عدالت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
خبر مرگ دهنده، خبر بددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادی
تصویر نادی
ندا کننده، باشگاه، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسی
تصویر ناسی
فراموش کننده، فراموش کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایی
تصویر نایی
نای زن، نی زن، نی نواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهی
تصویر ناهی
نهی کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، وازع، حابس، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواحی
تصویر نواحی
ناحیه، جانب، جهت، طرف، کرانه، قسمتی از کشور، قسمتی از شهر در تقسیمات اداری، بخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناحیه
تصویر ناحیه
جانب، جهت، طرف، کرانه، قسمتی از کشور، قسمتی از شهر در تقسیمات اداری، بخش
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ منحاه. (اقرب الموارد). رجوع به منحاه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل واقع در بیست و چهار هزارگزی جنوب غربی بلده و چهل و پنج هزارگزی مشرق جادۀ شوسۀ چالوس (حدود کندوان). کوهستانی و سردسیر است یکهزار تن سکنه دارد و فارسی را به لهجۀ مازندرانی تکلم میکنند. آبش از چشمه سار آزادکوه و محصولش غلات و لبنیات و حبوبات و شغل مردانش زراعت و گله داری و هنر زنانش جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. زیارتگاهی به نام شاهزاده محمود و چند زیارتگاه دیگر دارد که بنای آنها قدیمی است. بیشتر ساکنان این ده زمستان را به تهران کوچ میکنند و به کار میپردازند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 299)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
طرف. کرانه. کنار. ساحل. زیس، ولایت. کشور. چکله. دیار. بقعه. (ناظم الاطباء). رجوع به ناحیه شود: مشرق خرخیز ناحیت چین است. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد. یکی باختلاف آب و هوا...) (حدود العالم). بلغار شهری است که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده. (حدودالعالم).
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
ریاست بست بد و مفوض شد و مدتی در آن ناحیت ببود و آثار خوب نمود. (تاریخ بیهقی). آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی مراجعت خواست کردن. (تاریخ بیهقی ص 693). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود. (تاریخ بیهقی ص 365). نظام کارهای حضرت و ناحیت بقرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). ناحیت کرمان در عهد عضدالدوله، ابوعلی الیاس داشت از قبل سامانیان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257). آن ناحیتی است که از بدو عالم هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام.
سعدی.
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
بزرگی در آن ناحیت بود گفت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
ناحیت. کرانه. طرفی از ولایت. رجوع به ناحیت و ناحیه شود:
آمد خجسته مهرگان جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و ارغوان آورد ازهر ناحیه.
منوچهری.
پایۀ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه نقلان به خراسان یابم.
خاقانی.
عزت کعبه بود آن ناحیه
دزدی اعراب و طرف بادیه.
مولوی.
، هر یک از قسمتهای شهر. بخش. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کرانۀ ملک و طرفی از ولایت. (آنندراج) (غیاث اللغات). کناره و گوشۀ زمین. (شمس اللغات). کرانه و سوی. (دهار). شطر. جهت. طرف. کوره. (منتهی الارب). سوی. (مهذب الاسماء). سامان. حوزه. جانب. دیار
لغت نامه دهخدا
(شَ حی ی)
دراز تندار از مردم و شتر. (منتهی الارب). شناحی و شناحی ّ، دراز و تن دار از شتر و فقط ماده شتر را شناحیه گویند. (از اقرب الموارد). دراز تنومند و فربه از مردم و از شتر. یقال: رجل شناح و رجل شناحی، مرد دراز تنومند. و بکر شناح و بکر شناحی، شتر جوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاحی
تصویر تاحی
باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحیت
تصویر ناحیت
کرانه، ساحل، ولایت، کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحیه
تصویر ناحیه
جهت، طرف، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحی
تصویر صاحی
هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحیه
تصویر ناحیه
((یَ یا یِ))
جهت، کرانه، جانب، مملکت، کشور، جمع نواحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناشی
تصویر ناشی
نیازموده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
ناسزا، ناروا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نایی
تصویر نایی
منفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نابی
تصویر نابی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نامی
تصویر نامی
معروف
فرهنگ واژه فارسی سره
ارض، بخش، خطه، سرحد، سرزمین، شهر، قلمرو، کران، کرانه، کشور، منطقه، ناحیت، نقطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقلیم، بخش، خطه، قلمرو، منطقه، ناحیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان اوزرود نور
فرهنگ گویش مازندرانی