جدول جو
جدول جو

معنی ناجرمک - جستجوی لغت در جدول جو

ناجرمک
(جُ مَ)
در بتکده نشین. (رشیدی) (جهانگیری). معتکف در بتخانه و بتکده. (ناظم الاطباء) ، در بتکده نشستن و اطاعت کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). در بتکده و بتخانه نشستن. (برهان قاطع) ، بعضی گفته اند که نام مردی است از زهاد و ترسایان. (رشیدی) (جهانگیری). نام زاهدی ترسا. (ناظم الاطباء). نام مردی بوده از زهاد و ترسایان. (آنندراج). بعضی گویندنام زاهدی است ترسا. (برهان قاطع) ، نام معبد ترسایان. (ناظم الاطباء). نام معبد ترسایان هم هست. (برهان قاطع) ، شیخ آذری گفته: ناجرمکی معبد پلاطون. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نارمشک
تصویر نارمشک
درختی دارای برگ های دراز و باریک، چوب سخت و سرخ رنگ و گل های سفید خوش بو که از آن عطر می گیرند، میوۀ این گیاه که خوردنی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارمک
تصویر دارمک
نوعی مرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجرک
تصویر انجرک
مرزنگوش، گیاهی خوش بو از خانوادۀ نعناع با گل های سفید که مصرف دارویی دارد
مرزه گوش، گوش موش، آذان الفار، اناغالس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
عاقبت
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، لامحاله، خوٰاهی نخوٰاهی، کام ناکام، ناگزیر، ناگزر، چار و ناچار، به ناچار، لابدّ، ناکام و کام، ناگزران، خوٰاه ناخوٰاه، ناگزرد، خوٰاه و ناخوٰاه، ناچار، به ضرورت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
نار هندی. و آن تخمی است سرخ رنگ و اندک سبزی در میان دارد و آن را به عربی رمان مصری خوانند و خاصیت آن نزدیک به سنبل است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). گل درختی است موسوم به ناماشیر. (مفاتیح). انار خرد شکافته چون گلی با رنگی میان سرخی و سپیدی و زردی و در میان آن گلها به همان رنگ باشد و وی را در خراسان گل داده گویند. (از بحر الجواهر). انار هندی که اندک سبزی در میان باشد. (شمس اللغات). بهندی او را اناکیسر گویند. (از تاج المصادر بیهقی). نام میوه ای هندی. (ناظم الاطباء). نام شکوفه ای است دوائی. (فرهنگ نظام). مشک الرمان. اقماع الرمان. نام داروئیست (شعوری). فادانیا. عودالریح. ورد الحمیر. رمان مصری. کهیانا. عودالصلیب. وردالحمار. ناغیست. نارماسیس. حکیم مؤمن آرد: اسم فارسی شکوفۀ نباتیست سرخ مایل به زردی و از نخود بزرگتر و در شکل شبیه به انار کوچکی که گلش نریخته باشد و در خراسان کثیرالوجود است و درخت او به قدر درخت انار است و نزد بعضی او و نار قیصر یک چیزند و آن اصلی ندارد. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 253). ابن بیطار آرد: اسحاق بن عمران گوید، انارخرد شکافته ای است شبیه به گل سرخ رنگش متمایل به سپیدی و سرخی و زردی است در وسط آن نوار است که رنگ آن نیز چنین است و طعمی عفص و بوئی خوش دارد و آن را از خراسان می آورند گرم و خشک است. رازی در حاوی گوید:نار مشک فقاح درختی است به نام نارماسیس، و خاصیتش ترقیق و تلطیف با هم است ابن سینا گوید: لطیف و محلل است و برای کبد و معده نافع است. (از ابن بیطار ج 2 ص 175). نام گلی است خوشبو که بزبان هندی ناکیسر گویند. (شمس اللغات) ، کورۀ آهنگری را گویندبه اعتبار آتش و انگشت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کورۀ آهنگران. (شمس اللغات) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(وَ خُ دَ)
از: لا + جرم، به معنی لابدّ. لامحاله. (منتهی الارب). لاشک. ناچار. ناگزیر. بدون شبهه. ناچار و ضرور. ضرورهً. بالضروره. از اینرو. بنابراین. لاعلاج. (آنندراج). هرآینه. (دهار) (زمخشری) (دستوراللغه). حقاً. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی). یقیناً.فرّاء گوید: هی کلمه فی الاصل بمعنی لابدّ و لامحاله فجرت علی ذلک و کثرت حتّی تحوّلت الی معنی القسم و صارت بمنزله حقّا فلذلک یجاب عنها باللام یقولون لاجرم لاّتینّک و لاجرم لافعلن ّ کذا ای حقّا. و در آن لغات است: لاذاجرم: لا أن ذاجرّم. لاعن ذاجرم، لاجرم ، لاجرم، لاجرم و لاجرم. (منتهی الارب) :
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا که آرد نبرد.
فردوسی.
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندرآورده روی.
فردوسی.
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم.
فردوسی.
چو گشتم ز گفتار او ناامید
شدم لاجرم، تیره، روز سپید.
فردوسی.
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه برنا دژم.
فردوسی.
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس وز لشکر ببرّید مهر.
فردوسی.
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام...
فرخی.
لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود
در دل شاه مکین و بدل خلق مکین.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 287).
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم.
فرخی.
رای فرخندۀ او جلوه ده مملکت است
لاجرم مملکت آراسته دارد چون جان.
فرخی.
عاشق و ف تنه علم و ادب است
لاجرم یافته زین هر دو خبر.
فرخی.
عاقبت کار او دردو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم.
منوچهری.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی.
در شغلهای خاصۀ این پادشاه [مودود] شروع کرد و کفایتها نمود و امانتها تا لاجرم وجیه گشت. (تاریخ بیهقی ص 255). در خدمت وی سرد و گرم بسیار چشید... تا لاجرم چون خداوند به تخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). مرد باخردی تمام بود [خواجه احمد حسن] ... عواقب را بدانسته... لاجرم جاهش برجای بماند. (تاریخ بیهقی). پسر علی... سخت جوان بود اما بخرد... تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند محنت. (تاریخ بیهقی). گفت گناه کردم و خطا کردم گفت [مسعود] لاجرم سزای گناهکاران ببینی و فرمود تا وی را از دروازۀ گرگان بیاویختند. (تاریخ بیهقی ص 457). مردمان رعیت را با جنگ کردن چکار باشد لاجرم شهرتان ویران شد. (تاریخ بیهقی ص 562). و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید لاجرم ببینید که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکوئی. (تاریخ بیهقی ص 564). خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاهداریم. (تاریخ بیهقی ص 360).
نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.
ناصرخسرو.
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است.
ناصرخسرو.
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بدتر ز موش و از مارند.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
ازهمه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
نبیند ز من لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهارخوارش.
ناصرخسرو.
لاجرم آنروز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری.
ناصرخسرو.
تا لاجرم به مکافات آن او نیز به دست پسرش شیرویه کشته شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100) .و عقل من چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت او منقطع نشود. (کلیله و دمنه). حوضی که پیوسته آب در وی می آیدو آن را براندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). لاجرم همه را به جانب او سکون افتاد. (کلیله و دمنه). لاجرم به میامن این نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی شعار پادشاهی... جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه).
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدۀ خاقانی است لاجرم الماس بار.
خاقانی.
لاجرم بهر یکشبه طربت
برگ صد سالم از حزن کردی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسول ص 860).
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بند چنبروار شد بالای من.
خاقانی.
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است.
خاقانی.
نی نی که با غم است مرا انس و لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم.
خاقانی.
خانه خدایش خداست لاجرمش هست نام
شاه مربعنشین تازی رومی خطاب.
خاقانی.
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برّد تب نیاز به نیشکّر سخاش.
خاقانی.
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین.
خاقانی.
وزیران برفتند و گفتند کار بوقت خویش میبایست کردن، نکردیم، لاجرم امروز قوی شد. (اسکندرنامه نسخۀ آقای نفیسی).
لاجرم خدای تعالی مهمات ملک نوح، بی منت خلق کفایت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی.
نظامی.
لاجرم این قوم که داناترند
زیرترند ارچه ببالاترند.
نظامی.
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند.
نظامی.
زهرۀ این منطقه میزانی است
لاجرمش منطق روحانی است.
نظامی.
از ره آن پرده برون آمدی
لاجرم از پرده فزون آمدی.
نظامی.
چون فلکم بر سر گنج است پای
لاجرمم سخت بلند است رای.
نظامی.
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز.
نظامی.
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.
نظامی.
دشنۀ اوتشنۀ خون دل است
لاجرم خونریز و خونخوار آمده ست.
عطار.
من در خانه کس دیگر زدم
او در خانه مرا زد لاجرم.
مولوی.
زانکه عاشق در دم نقد است مست
لاجرم از کفر و ایمان برتر است.
مولوی.
لاجرم مرد عارف کامل
ننهد بر حیات دنیا دل.
سعدی.
فرمان خدای فراموش کردندلاجرم در معرفت باری عزّاسمه بر ایشان بسته شد. (مقدمۀ کلیات سعدی). یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند. (گلستان). سوم خوبروئی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند... لاجرم صحبت او را همه جا غنیمت شناسند. (گلستان). گفت... این دگر خویشتن دار بوده ست لاجرم به عادت خویش صبر کرد و سلامت ماند. (گلستان). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام... (گلستان).
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش بجان آید
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آردبار.
سعدی (گلستان).
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم در جهان گرامی شد.
سعدی (گلستان).
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی.
(سعدی گلستان).
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی (گلستان).
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا بایدکرد.
برهان الدین تبریزی.
هر که بر مردمان ستم نکند
کس بر او نیز لاجرم نکند.
ابوبکر ترمذی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دکتر کارمک، مؤلف انگلیسی. از این شخص کتابی بنام ’تعلیم نامه در عمل آبله زدن’ توسط ’حکیم باشی’ به فارسی ترجمه شده و به سال 1245 در تبریز با حروف سربی بچاپ رسیده است. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلاه طاقی پشمین را گویند. بعضی این لغت را ترکی میدانند. (برهان) (از آنندراج). کلاه.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام دارویی است. اشموسای سفید. رجوع به کلمه دارما و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، نوعی از مرو است و مرو جنسی است از ریاحین. (انجمن آرا). سدۀ بلغمی رابگشاید و اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
که چشمش سالم و بی عیب است. که چشمش بی آفت است. مقابل مرمد و رمداء:
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم سالم و نامرمد است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است در جانب شرقی اندلس از توابع تطیله. (قاموس الاعلام). و آن امروز به دست فرنگان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در ناحیۀ رودبار تهران که در اطراف آن معادن زغال سنگ و آهن موجود است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 354 و جغرافیای اقتصادی ص 39 و 230)
لغت نامه دهخدا
(جَمَ)
خره ایست نزدیک دقوقا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جُ مَ)
منسوب به ناجرمک. (حاشیۀ برهان چ معین) :
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بغراطیانم جا و ملجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از بخش شمیران تهران در 9هزارگزی جنوب شرقی تجریش و پنج هزارگزی راه شوسۀ دماوند به تهران، در دامنه واقع است. سردسیر است و صد تن سکنه دارد. آب آن از قنات است و محصولش غلات و انار. مردمش به زراعت و باغبانی مشغولند. راه فرعی دارد. قلعه خرابۀ قدیمی در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 321)
لغت نامه دهخدا
مولد و مسقط رأس سرافیون (سرابیون) ، طبیب معروف. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 431 س 7). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ایست از اعمال بلیخ نزدیک رقه از زمین جزیره. (معجم البلدان) و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 112 س 17 شود
لغت نامه دهخدا
درختچه ایست ازرده دولپه ییهای جدا گلبرگ که خاص مناطق گرم زمین است ودرجنوب ایران درنواحی ایرانشهر و عباسی و نیک شهر نیز کشت میشود ناترک بتشک نترک رماخ شت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجرمی
تصویر جاجرمی
منسوب به جاجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارمشک
تصویر نارمشک
فاوانیا، کوره آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخرمی
تصویر ناخرمی
ناشاد بودن غمگینی، نادلپسندی نامطبوعی مقابل خرمی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خرم نیست ناشاد غمگین، نادلپسند نامطبوع: تو بیزار گرد ازره و دین اوی بنه دورنا خرم آیین اوی. (شا) مقابل خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجسم
تصویر ناجسم
نااستمند اکرپ زبانزد فرزانی آنچه که جسم نباشد: (پس هریکی را سببی ناجسم بود مفارق عقلی... {مقابل جسم
فرهنگ لغت هوشیار
بینا روشن چشم آنکه چشمش سالم وبی عیب است: مادح خورشید مداح خوداست که دو چشمم سالم و نامرمداست. (مثنوی لغ) مقابل مرمد
فرهنگ لغت هوشیار
ناگریز بالضروره ناچار لابد: لاجرم همه را بجانب او سکون واغستقامت حاصل آمده بود. لاجواب بی پاسخ بلاجواب. ناگزیر، بدون شبهه، ناچار و ضرور ناچار، لامحاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارمک
تصویر دارمک
نوعی از مرو و آن مرو سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه پشمینه صوف، که و طاقی پشمین، امروز جامه ایست پنبه یی برنگ خاکستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجرک
تصویر انجرک
مرزنگوش، آذان الفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجرم
تصویر جاجرم
پارسی تازی گشته جاگرم جایی در خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجرمکی
تصویر ناجرمکی
نام مردی ترسا و پرهیزکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
((جَ رَ))
ناچار، ناگزیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
خواه ناخواه
فرهنگ واژه فارسی سره
تلنگر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع واقع در منطقه ی رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی