جدول جو
جدول جو

معنی ناتلنگ - جستجوی لغت در جدول جو

ناتلنگ
(تِ لِ)
کسی که ناتلنگی و نارفاقتی میکند:
نیست یکذره رحم در دل تو
میکشی ناتلنگ و می آئی.
حسن بیک تهرانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناتلنگ
بدعهدی بی وفایی نارفاقتی
تصویری از ناتلنگ
تصویر ناتلنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
هرزه، ناقص، معیوب، سست، عقب افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واترنگ
تصویر واترنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، وادارنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
جانوری شبیه چلپاسه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ تَلَ)
پشتلنگ. بشلنگ. پشلنگ. ناقص و معیوب. (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(شِ لَ)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) :
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری).
به بازار خوالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.
اسدی.
اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی
چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم.
لامعی گرگانی.
دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست
بر همت میمون ترا زیر شتالنگ.
لامعی گرگانی.
آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ
که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ.
سوزنی.
سیر بوسه دهد شتالنگم
گرسنه بشکند زنخدانم.
انوری.
با قامت همت بلندت
دریای محیط تا شتالنگ.
شرف شفروه.
اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود.
- شتالنگ باختن، قاب بازی کردن:
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگی.
- شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) :
سه گردونه زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.
اسدی.
به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از مزارع اقطان بلوک کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51)
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ)
هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده:
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ.
سوزنی.
، پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود
لغت نامه دهخدا
قلعه ای بحدود قندهار. (حبیب السیر ج 4 ص 216)
لغت نامه دهخدا
(فِ لِ)
از خاورشناسان نامی بود که بسال 1535 میلادی در قصبۀ لونوی واقع در نزدیکی شهر لیل فرانسه پا بعرصۀ وجود گذاشت و در سال 1597 درگذشت. اوابتدا در انگلستان بتدریس زبان یونان قدیم مشغول بود و سپس استاد زبان عربی و عبرانی شد و در ترجمه کتاب مقدس بزبانهای مختف شرکت جست و فرهنگی برای زبانهای عربی و کلدانی نوشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تِ رِ / رَ)
مارمولک. چلپاسه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه را گویند و بعضی گویند سام ابرص است که نوعی از چلپاسه باشد. چون شکم او را بشکافند و بر گزندگی عقرب نهند در ساعت درد ساکن شود. (برهان). گلباسو و جلباسه معرب آن است. (آنندراج). چلپاسه و قسمی از آن که به تازی سام ابرص گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به چلپاسه و سام ابرص و مارمولک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ لَ)
شفترنگ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 127). رجوع به شفترنگ شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است بمغرب لطف آباد
لغت نامه دهخدا
نخستین جزیره از جزایر باهاما (نزدیک سواحل فلوریدا که اسپانیائیها (کریستف کلمب و همراهان) در بامداد روز جمعه 12 اکتوبر 1492 به آن برخوردند. کلمب آنجا را سن سالوادر (یعنی نجات دهنده مقدس) نامید. (از هرمزدنامه ص 191)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
همان بادرنگ باشد. در فصل 27 بندهش (پارۀ 23) آمده است: میوه های ماتکور (عمده) سی گونه است، ده سرتک (گونه) میوه است که اندرون و بیرون شاید خوردن چون انجیر، سیب، واترنگ و... واترنگ همان ترنج می باشد و اترج معرب آن است. در نامۀ ’خسرو کواتان وریتک’ در فقرۀ 45 به واترنگ و خارواترنگ (یعنی بادرنگ خاردار) برمیخوریم: ’خارواترنگ که اپاک پوست خورنت’. گزارندۀ پهلوی اوستا (مفسر اوستا) در روزگار ساسانیان در تفسیر پارۀ 28 گوید: ’خوردنی ترین میوۀ روی زمین چون خرما و خوشبوی ترین آنها چون به و واترنگ’. در اشعار امیر پازواری که به لهجۀ مازندرانی است وارنگ جار (= باذرنگزار) به کار رفته است. در افغانستان بارنگ گویند و بالنگ هم که دربسیاری از لهجه های ایران رایج است همین کلمه است.
تا چو بالنگ مربا نشوی ای نارنج
ترش و تلخ تو شیرین نشود، رنجه مشو.
ابواسحاق.
این میوه در نزد یونانیان مدیکن ملن یعنی سیب مادی (= ایرانی) و بعداًدر نزد رومیان در لاتین ’سیتروس مدیکا’ نامیده شده یعنی بادرنگ مادی (= ایرانی). در شرح اسماء العقار تألیف ابوعمران موسی بن عبیدالله اسرائیلی می نویسد: ’اترج هو التفاح المائی’. که شک نیست مؤلف ’تفاح الماهی’ گفته و بعد به دست نساخ تفاح المائی شده است. در تحفۀ حکیم مؤمن آمده: بالنگ به فارسی اترج است. (از هرمزدنامۀ پورداود صص 71- 80)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لقب رجالی حسین بن ابراهیم است. (ریحانه الادب ج 4 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
هر غذائی که با رب انار سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ)
ستم طریقی. مفسدی. (آنندراج). نارفاقتی. بدعهدی. بیوفائی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چهارلنگ. نام قبیله ای از ایل بختیاری. طائفه ای از ایل بختیاری مشتمل بر پنج طائفه بزرگ. و رجوع به چهارلنگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واترنگ
تصویر واترنگ
با درنگ بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناردنگ
تصویر ناردنگ
هر غذایی که با رب انار سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
مارمولک، چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان پاشنه پا کعب بجول بژول وژول، بجول که با آن قمار کنند، تار ابریشمی (ساز و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
ناقص، معیوب
فرهنگ لغت هوشیار
بد عهدی کردن نارفاقتی کردن: توکه ازاهل تلنگی برارباب نیاز ناتلنگی مکن و بهر حریفان بنواز. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
((تُ یا تِ رَ))
سوسمار، چلپاسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
((ش لَ))
استخوان پاشنه پا، کعب، بجول که با آن قمار کنند
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
لندهور، کنایه از افراد قد بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
عزیز کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
ناودانی
فرهنگ گویش مازندرانی
تلنگر
فرهنگ گویش مازندرانی