مهر، مهریه هر یک از اتاق های کشتی اتاقکی در جلو هواپیما برای هدایت هواپیما به وسیلۀ خلبان و کمک خلبان اتاقکی که به عنوان رختکن از آن استفاده می شود اتاقک تلفن عمومی در مخابرات یا معابر کابین کردن: به عقد ازدواج درآوردن، نکاح کردن
مِهر، مهریه هر یک از اتاق های کشتی اتاقکی در جلو هواپیما برای هدایت هواپیما به وسیلۀ خلبان و کمک خلبان اتاقکی که به عنوان رختکن از آن استفاده می شود اتاقک تلفن عمومی در مخابرات یا معابر کابین کردن: به عقد ازدواج درآوردن، نکاح کردن
نام عشیره ای از اکراد شهرزور: پس از آنکه بغداد بدست هلاکو افتاد اکراد شهرزور راه فرار پیش گرفتند، جماعتی بمصر رفتند و از آن میان عشیرۀ لاوین و بابین به الجزایر (شمال آفریقا) افتادند، (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 197 از دائره المعارف اسلام، ذیل کلمه کرد از ابن خلدون)
نام عشیره ای از اکراد شهرزور: پس از آنکه بغداد بدست هلاکو افتاد اکراد شهرزور راه فرار پیش گرفتند، جماعتی بمصر رفتند و از آن میان عشیرۀ لاوین و بابین به الجزایر (شمال آفریقا) افتادند، (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 197 از دائره المعارف اسلام، ذیل کلمه کرد از ابن خلدون)
در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب، و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند، (غیاث اللغات)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین ترین صاحب منصب فوجی، این لفظ نه فارسی است و نه ترکی و نه عربی، اما احتمال این است محرف لفظ تابین مصدر عربی باشد که یک معنیش پیروی کردن است، در تداول عوام، غیر صاحب منصب در نظام، شاید شکستۀ کلمه تابعین جمع تابع عربی باشد لکن تابین را بمعنی افراد نظامی و سربازان استعمال می کنند و آنرا به توابین جمع می بندند، یک فرد نظامی که صاحب منصبی نباشد مانند سرباز، مقابل درجه دار و صاحب منصب
در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب، و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند، (غیاث اللغات)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین ترین صاحب منصب فوجی، این لفظ نه فارسی است و نه ترکی و نه عربی، اما احتمال این است محرف لفظ تابین مصدر عربی باشد که یک معنیش پیروی کردن است، در تداول عوام، غیر صاحب منصب در نظام، شاید شکستۀ کلمه تابعین جمع تابع عربی باشد لکن تابین را بمعنی افراد نظامی و سربازان استعمال می کنند و آنرا به توابین جمع می بندند، یک فرد نظامی که صاحب ِ منصبی نباشد مانند سرباز، مقابل درجه دار و صاحب منصب
کور، (آنندراج)، ضریر، اعمی، عمیاء، اکمه، محجوب، کفیف، مکفوف، (دهار)، ضراکه، ضریک، مطموس، طلّیس، عش، اعشی، (منتهی الارب)، آن که بینائی ندارد، آن که چیزی نمی بیند، مقابل بینا: آن که زلفین و گیسویت پیراست گرچه دینار یا درمش بهاست چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست، رودکی، شبی دیرندو ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، عمر کس فرستاد و حسان را بیاوردند و او نابینا شده بود بنشست و این بیت بر وی خواند، (تاریخ بیهقی ص 238)، هرکه از عیب خود نابینا باشد، نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، چشم خردش نابینا ماند، (تاریخ بیهقی)، تو از معنی همان بینی که از بستان جانپرور ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا، ناصرخسرو، کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد، ناصرخسرو، ز نابیناست پنهان رنگ و بانگ از کر پنهان است همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان، ناصرخسرو، عجب نبود که از قرآن نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا، سنائی، سخت باشد چشم نابینا و درد، سنائی، ره امان نتوان رفت و دل رهین امل رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا، خاقانی، جهان به چشمی ماند در او سیاه و سفید سپید ناخنه داردسیاه نابینا، خاقانی، سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و کیاست بر من راجح آمده یکی طفلی دو ساله دوم کودکی پنجساله سوم پیری نابینا، (سندبادنامه)، درسایۀ پیر شو که نابینا آن بهتر که با عصا گردد، عطار، دیده نابینا و دل چون آفتاب همچو پیل دیده هندستان بخواب، مولوی، چشم نابینا زمین و آسمان ز آن نمی بیند که انسانیش نیست، سعدی، وگر بینم که نابینا وچاه است اگر خاموش بنشینم گناه است، سعدی، شوی زن زشتروی نابینا به، (گلستان)، نرگس ار لاف زد از شیوۀ چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینائی، حافظ، او گفت که ابی عامر اشعری نابینا شده بود، (تاریخ قم)، عوض یوسف گم گشته چون اخوان بیند دیده خوب است بشرطی که بود نابینا، وحشی، - از چیزی نابینا بودن،آن را ندیدن: هر که از عیب خود نابینا باشد نادان ترمردمان باشد، (تاریخ بیهقی)، - نابینای مادرزاد، اکمه، (ترجمان القرآن)، کمهاء، کور مادرزاد، آنکه نابینا از مادر زاده شده است
کور، (آنندراج)، ضریر، اعمی، عمیاء، اکمه، محجوب، کفیف، مکفوف، (دهار)، ضراکه، ضریک، مطموس، طِلّیس، عش، اعشی، (منتهی الارب)، آن که بینائی ندارد، آن که چیزی نمی بیند، مقابل بینا: آن که زلفین و گیسویت پیراست گرچه دینار یا درمش بهاست چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست، رودکی، شبی دیرندو ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، عمر کس فرستاد و حسان را بیاوردند و او نابینا شده بود بنشست و این بیت بر وی خواند، (تاریخ بیهقی ص 238)، هرکه از عیب خود نابینا باشد، نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، چشم خردش نابینا ماند، (تاریخ بیهقی)، تو از معنی همان بینی که از بستان جانپرور ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا، ناصرخسرو، کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد، ناصرخسرو، ز نابیناست پنهان رنگ و بانگ از کر پنهان است همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان، ناصرخسرو، عجب نبود که از قرآن نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا، سنائی، سخت باشد چشم نابینا و درد، سنائی، ره امان نتوان رفت و دل رهین امل رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا، خاقانی، جهان به چشمی ماند در او سیاه و سفید سپید ناخنه داردسیاه نابینا، خاقانی، سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و کیاست بر من راجح آمده یکی طفلی دو ساله دوم کودکی پنجساله سوم پیری نابینا، (سندبادنامه)، درسایۀ پیر شو که نابینا آن بهتر که با عصا گردد، عطار، دیده نابینا و دل چون آفتاب همچو پیل دیده هندستان بخواب، مولوی، چشم نابینا زمین و آسمان ز آن نمی بیند که انسانیش نیست، سعدی، وگر بینم که نابینا وچاه است اگر خاموش بنشینم گناه است، سعدی، شوی زن زشتروی نابینا به، (گلستان)، نرگس ار لاف زد از شیوۀ چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینائی، حافظ، او گفت که ابی عامر اشعری نابینا شده بود، (تاریخ قم)، عوض یوسف گم گشته چون اخوان بیند دیده خوب است بشرطی که بود نابینا، وحشی، - از چیزی نابینا بودن،آن را ندیدن: هر که از عیب خود نابینا باشد نادان ترمردمان باشد، (تاریخ بیهقی)، - نابینای مادرزاد، اکمه، (ترجمان القرآن)، کمهاء، کور مادرزاد، آنکه نابینا از مادر زاده شده است
شاعری است از مردم نابین (از مضافات اصفهان)، تتبع اشعار سعدی را کرده است و این مطلع او راست: ای که بی چشم تو چشمم غیر چشم تر ندید هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید، (از قاموس الاعلام)
شاعری است از مردم نابین (از مضافات اصفهان)، تتبع اشعار سعدی را کرده است و این مطلع او راست: ای که بی چشم تو چشمم غیر چشم تر ندید هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید، (از قاموس الاعلام)
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)
دیدن نابینائی در خواب بر شش وجه است. اول: درویشی. دوم: بدحالی. سوم: غم واندوه. چهارم: نقصان. پنجم: مال. ششم: تباهی دین. اگر نابینا را دست بگرفت و می برد، دلیل که مومن و رحیم بود. اگر بیند چشم کسی را نابینا کرد، دلیل که آن کس رااز راه ببرد .
دیدن نابینائی در خواب بر شش وجه است. اول: درویشی. دوم: بدحالی. سوم: غم واندوه. چهارم: نقصان. پنجم: مال. ششم: تباهی دین. اگر نابینا را دست بگرفت و می برد، دلیل که مومن و رحیم بود. اگر بیند چشم کسی را نابینا کرد، دلیل که آن کس رااز راه ببرد .