جدول جو
جدول جو

معنی نابسغده - جستجوی لغت در جدول جو

نابسغده(غَ دَ / دِ)
نابساخته. نابسیجیده. ناآماده. ناساخته. نامرتب. مشوش. آشفته:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش باز آمدن.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
نابسغده
نابساخته ناآماده، مشوش آشفته
تصویری از نابسغده
تصویر نابسغده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابسود
تصویر نابسود
ناسفته، دست نخورده
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ / دِ)
نستانده. نگرفته
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نیاسوده. مقابل آسوده. رجوع به نیاسوده شود
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
نبرده. تحمل نکرده.
- نابرده رنج، بدون تحمل رنج:
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
، نبرده.
- نابرده دست، دست نبرده. دست نزده:
نهفته همه بوم گنج من است
نیاکان بدو هیج نابرده دست.
فردوسی.
بدین درج و این قفل نابرده دست
نهفته بگوئید چیزی که هست.
فردوسی.
- نابرده گمان، گمان نبرده:
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(غُرْ ری دَ / دِ)
نبسته، زخمی که آن را نبسته و مرهم بر وی نگذاشته باشند. (ناظم الاطباء) :
تن پیلتن را چنان خسته دید
همه خستگیهاش نابسته دید.
فردوسی.
، آزاد. نامقید. آنکه گرفتار نشده است. مقابل بسته به معنی اسیر و گرفتار:
وزان زاری و نالۀ خستگان
ببند اندرآیند نابستگان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 135).
، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد:
ز دیبا و از جامۀ نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامۀ نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامۀ نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده:
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته:
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایۀ باز بود.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
نبوده: فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه).
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم.
خیام (طربخانه ص 243).
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را.
وحشی.
، مقابل بوده. که نیست. که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست. که واقع نشده است. نیامده:
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باددار.
فردوسی.
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بی غم شدند.
فردوسی.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن.
(ویس و رامین).
آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی).
و آنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
ناصرخسرو.
رای او را همی قضا راند
کش ز نابوده ها خبر باشد.
مسعودسعد.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور.
خیام.
و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت. (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185).
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.
نظامی.
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودم نخست.
نظامی.
بر احوال نابوده علمش بصیر
به اسرار ناگفته لطفش خبیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ یِ تَ / تِ)
از: نا (نفی، سلب) + رسیده (اسم مفعول از رسیدن). (حاشیۀ برهان قاطعدکتر معین). آنکه هنوز نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). نرسیده. واصل نشده. نیامده:
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده به روی.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 509).
چو بشنید بهرام اندیشه کرد
ز دانش غم نارسیده نخورد.
فردوسی.
هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ چشم زخم در محل رفیع او اثر نانموده. (تاریخ بیهق ص 288).
روز گذشته را و شب نارسیده را
درهم زنی به پویۀ اسبان بادپای.
سوزنی.
هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای
هنوز وعده یک وصل نارسیده بسر.
انوری.
با سید عامری در این باب
گفت آفت نارسیده دریاب.
نظامی.
کآن مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده.
نظامی.
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن.
نظامی.
به آب روی جوانان نارسیده بوصلت
که نفس ناطقه لال است در فضایل ایشان.
طغرائی فریومدی.
هلالی از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده بگردش غبار خواهی شد.
هلالی.
شب وصال و دل خسته نارسیده بکام
خدا جزای مؤذن دهد که رفته ببام.
جلال الدین قاجار.
، در میوه ها، نارس. خام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه های ناپخته. (از شعوری). نرسیده. کال. ناپخته. نارسیده:
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن
دانگکی چند نارسیده در آن نار.
سوزنی.
چو در میوۀ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی.
نظامی (شرفنامه ص 48).
گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید.
خاقانی.
پیرمردی را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). گفت آن مرد را دیدید که کشت رسیده و نارسیده می دروید آن صورت ملک الموت است. (قصص الانبیاء ص 171) ، نورسته. تازه سال:
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد این نارسیده درخت.
فردوسی.
، نابالغ. (برهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). پسر و دختر نابالغ: هاجن، دختر نارسیده که او را شوی دهند. (منتهی الارب) : دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به نام امیر مسعود کرد. (تاریخ بیهقی ص 249). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه).
- نارسیده بجای، نابالغ:
همی کودکی نارسیده بجای
بر او برگزینی نه ای نیک رای.
فردوسی.
چنین کودک نارسیده بجای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای.
فردوسی.
یکی دخترنارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشش بپای.
فردوسی.
، کامل نشده. (ناظم الاطباء) ، نورسیده. نوزاد:
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟
منوچهری.
، بی تجربه. نابالغ. ناآزموده. ناپخته:
چو در میوۀ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی.
نظامی.
، بی بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). فرومانده. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء).
- نارسیده به کام، به کام نرسیده. ناکام. کام نادیده:
یکی خرد فرزند شاپور نام
بدی شاه را نارسیده به کام.
فردوسی.
به کامت بگیتی برافروخت نام
شدی کشته و نارسیده بکام.
فردوسی.
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام.
فردوسی.
، باکره. (برهان قاطع) (آنندراج) :
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
کنیزی چند با او نارسیده
خیانتکاری شهوت ندیده.
نظامی.
، یتیم. (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن) ، تمام نبسته: المظلوم، ماست نارسیده. (ربنجنی) ، ترش و شیرین ناشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
پارچه به اندازۀ لباس که هنوز نبریده باشند دوختن را. نابرید: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی با ستام زرو پنجاه پارچه جامۀ نابریده. (تاریخ بیهقی ص 44).
بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نابسغده
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
نابسیجیدنی. که قابل بسیجیدن نیست. که بسغدن را نشاید. ناساختنی
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود:
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است.
فردوسی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه:
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامۀ نابسوده به دست.
فردوسی.
، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد:
چشمم به وی افتاد و برنهادم
دل بر گهری سرخ نابسوده.
خسروانی.
برو بافته شفشۀ سیم و زر
بشفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا بمهر بوده.
نظامی.
، لمس نشده. دست نخورده. بکر:
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شدرستم آمد برش.
فردوسی.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ حَ بَ)
نابسیجیدن. ناساختن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مقابل آسغده. ناساخته. نابسیجیده. غیر مهیا، فراهم نشده. پراکنده
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ دَ / دِ)
غیرکافی. که بسنده و کافی نیست
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابریده
تصویر نابریده
نبریده: (و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار برد دویست هزاردرم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه نابریده. مقابل بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسوده
تصویر نابسوده
سوراخ نشده، نابسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسنده
تصویر نابسنده
ناکافی غیرمکفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآسغده
تصویر ناآسغده
ناآماده غیرمهیا
فرهنگ لغت هوشیار
نبرده حمل ناکرده، تحمل نکرده: نابرده رنج گنج میسرنمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کارکرد. (سعدی) مقابل برده
فرهنگ لغت هوشیار
نبسته، بسته نشده، زخمی که بسته نشده و مرهم برآن ننهاده اند، تن پیلتن راچنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید. (شا)، آزاد، نامقید، مقابل گرفتار، اسیر، جمع نابستگان، وزان زاری و ناله خستگان ببند اندر آیند نابستگان. (شا) مقابل بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
نا آسوده، نیاسوده
فرهنگ لغت هوشیار
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابوده
تصویر نابوده
آنچه که وجودندارد، واقع نشده نیامده: (آفریدگارعالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآسوده
تصویر ناآسوده
استراحت نیافته، فراغت نیافته مقابل آسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
واصل نشده، نیامده، نرسیده
فرهنگ لغت هوشیار
لمس نکرده: شکل وی ناپسوده دست صبا شبه وی ناسپرده پای دبور. (کلیله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسوده
تصویر نابسوده
((بِ دِ))
ناسفته، سوراخ نشده، دست نخورده، نو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
((ر دَ))
ناقص، خام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نابسته
تصویر نابسته
نامربوط
فرهنگ واژه فارسی سره
خام، کال، نارس، نرسیده، بی بهره، بی نصیب، بچه، خردسال، نوباوه
متضاد: رسیده، یانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آرام، بی قرار
متضاد: آسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد