به معنی بدیهه باشد. یعنی ظاهر و روشن که احتیاج به فکر ندارد، چنانکه گویند روز روشن است و شب تاریک. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). هر چیز آشکار و روشن و بدیهی که محتاج به فکر و اندیشه نباشد و تأمل لازم نداشته باشد و بلاتأمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود
به معنی بدیهه باشد. یعنی ظاهر و روشن که احتیاج به فکر ندارد، چنانکه گویند روز روشن است و شب تاریک. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). هر چیز آشکار و روشن و بدیهی که محتاج به فکر و اندیشه نباشد و تأمل لازم نداشته باشد و بلاتأمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) : بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او. رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101). شنیدم که گشتاسب را خویش بود پسر را همیشه بداندیش بود. دقیقی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هر چه کشت. فردوسی. نباشی بداندیش یا بدسگال بکشور نخوانی مرا جز همال. فردوسی. چنین گفت و برخاست از پیش اوی پر از مهر جان بداندیش اوی. فردوسی. بدین عید مبارک شادمان باد بداندیشان او غمناک و غمخوار. فرخی. زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم. فرخی. خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر. فرخی. بجهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمان است. منوچهری. سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت این بداندیش زند. (گرشاسب نامه) تو ای زاغ چهر بداندیش سست همی خویشتن را ندانی درست. (گرشاسب نامه). نشاید بداندیش بودن بسی کند زندگی تلخ بر هر کسی. (گرشاسب نامه). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه). یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند. ناصرخسرو. او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را. نظامی. ره از شب چو روز بداندیش بود وشاقی و شمعی روان پیش بود. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی (بوستان). چشم بداندیش که برکنده باد عیب نماید هنرش در نظر. سعدی (گلستان). چندگویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند. سعدی (گلستان). ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد. حافظ.
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) : بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او. رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101). شنیدم که گشتاسب را خویش بود پسر را همیشه بداندیش بود. دقیقی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هر چه کشت. فردوسی. نباشی بداندیش یا بدسگال بکشور نخوانی مرا جز همال. فردوسی. چنین گفت و برخاست از پیش اوی پر از مهر جان بداندیش اوی. فردوسی. بدین عید مبارک شادمان باد بداندیشان او غمناک و غمخوار. فرخی. زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم. فرخی. خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر. فرخی. بجهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمان است. منوچهری. سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت این بداندیش زند. (گرشاسب نامه) تو ای زاغ چهر بداندیش سست همی خویشتن را ندانی درست. (گرشاسب نامه). نشاید بداندیش بودن بسی کند زندگی تلخ بر هر کسی. (گرشاسب نامه). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه). یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند. ناصرخسرو. او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را. نظامی. ره از شب چو روز بداندیش بود وشاقی و شمعی روان پیش بود. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی (بوستان). چشم بداندیش که برکنده باد عیب نماید هنرش در نظر. سعدی (گلستان). چندگویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند. سعدی (گلستان). ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد. حافظ.
متعمق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ژرف اندیش. که به مغ سخن یا موضوع اندیشد: با همه فرزانگی و عقل مغاندیش بر خر مغ عاشقم که پیر و جوانم. سوزنی. و رجوع به مغ شود
متعمق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ژرف اندیش. که به مغ سخن یا موضوع اندیشد: با همه فرزانگی و عقل مغاندیش بر خر مغ عاشقم که پیر و جوانم. سوزنی. و رجوع به مغ شود
نام سلسله ای بوده است که از 801 تا 1008 هجری قمری (1399 - 1599 میلادی)، در قسمتی از هندوستان حکومت کرده اند، نخستین پادشاه این خاندان ناصرخان اولین فرمانروای مسلم خاندیش است که خود را از زیر باراطاعت سلاطین دهلی بیرون آورد و مدعی رساندن نسب خویش بخلیفۀ ثانی عمر شد، این شخص از راه مواصلت با پادشاهان گجرات نسبت داشت و ممالک او که شامل درۀ سفلای نهر تپتی نیز بود با خاک گجرات فقط بواسطۀ بیشه ای مجزا میشد و پایتخت او شهر برهان پور و در نزدیکی قلعۀ اسیرگره بود، اکبرشاه برهان پور را گرفت و در 970هجری قمری (1562 میلادی) پادشاه آن را دست نشاندۀ خود کردولی خاندیش تا سال 1008 هجری قمری ضمیمۀ ممالک مغول نشده بود، در این تاریخ قلعۀ اسیرگره پس از شش ماه محاصره مسخر گردید و سلسلۀ سلاطین خاندیش برافتاد، این سلسه بدست مغولان برافتاد، (از طبقات سلاطین لین پول ص 285 و معجم الانساب زمباور صص 434 - 435)
نام سلسله ای بوده است که از 801 تا 1008 هجری قمری (1399 - 1599 میلادی)، در قسمتی از هندوستان حکومت کرده اند، نخستین پادشاه این خاندان ناصرخان اولین فرمانروای مسلم خاندیش است که خود را از زیر باراطاعت سلاطین دهلی بیرون آورد و مدعی رساندن نسب خویش بخلیفۀ ثانی عمر شد، این شخص از راه مواصلت با پادشاهان گجرات نسبت داشت و ممالک او که شامل درۀ سفلای نهر تپتی نیز بود با خاک گجرات فقط بواسطۀ بیشه ای مجزا میشد و پایتخت او شهر برهان پور و در نزدیکی قلعۀ اسیرگره بود، اکبرشاه برهان پور را گرفت و در 970هجری قمری (1562 میلادی) پادشاه آن را دست نشاندۀ خود کردولی خاندیش تا سال 1008 هجری قمری ضمیمۀ ممالک مغول نشده بود، در این تاریخ قلعۀ اسیرگره پس از شش ماه محاصره مسخر گردید و سلسلۀ سلاطین خاندیش برافتاد، این سلسه بدست مغولان برافتاد، (از طبقات سلاطین لین پول ص 285 و معجم الانساب زمباور صص 434 - 435)
در ترکیب بجای اندیشنده نشیند. (از یادداشت مؤلف). پندارنده و اندیشه کننده و نگرنده و تفکرکننده و تأمل کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد مانند خیراندیش... (ناظم الاطباء). فکرکننده به معنی فاعل و این اکثربترکیب می آید چنانکه پس اندیش... (آنندراج). آخراندیش، بداندیش، چاره اندیش، خیال اندیش، خیراندیش، دوراندیش، دولت اندیش، زیرک اندیش، ستم اندیش، شراندیش، صلاح اندیش، عاقبت اندیش، عدداندیش، کج اندیش، کم اندیش، کوته اندیش، مآل اندیش، محال اندیش، مصلحت اندیش، نکواندیش، نکونامی اندیش، نیک اندیش، وفااندیش. (یادداشت های مؤلف).
در ترکیب بجای اندیشنده نشیند. (از یادداشت مؤلف). پندارنده و اندیشه کننده و نگرنده و تفکرکننده و تأمل کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد مانند خیراندیش... (ناظم الاطباء). فکرکننده به معنی فاعل و این اکثربترکیب می آید چنانکه پس اندیش... (آنندراج). آخراندیش، بداندیش، چاره اندیش، خیال اندیش، خیراندیش، دوراندیش، دولت اندیش، زیرک اندیش، ستم اندیش، شراندیش، صلاح اندیش، عاقبت اندیش، عدداندیش، کج اندیش، کم اندیش، کوته اندیش، مآل اندیش، محال اندیش، مصلحت اندیش، نکواندیش، نکونامی اندیش، نیک اندیش، وفااندیش. (یادداشت های مؤلف).
مقابل اندیشیده. بدون تفکر و تعمق. - سخن نااندیشیده، سخن نسنجیده. سخن ناسنجیده و بدون تأمل: سخن نااندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی. (سندبادنامه ص 339). کنیزک با خود اندیشید که سخن نااندیشیده گفتم. (سندبادنامه ص 71). ، نابیوسان. بدون مقدمه: مجلس کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاه بنشستند و رأی زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان، چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن محال باشد. (تاریخ بیهقی ص 497). امیرمحمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد. (تاریخ بیهقی ص 656)
مقابل اندیشیده. بدون تفکر و تعمق. - سخن نااندیشیده، سخن نسنجیده. سخن ناسنجیده و بدون تأمل: سخن نااندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی. (سندبادنامه ص 339). کنیزک با خود اندیشید که سخن نااندیشیده گفتم. (سندبادنامه ص 71). ، نابیوسان. بدون مقدمه: مجلس کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاه بنشستند و رأی زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان، چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن محال باشد. (تاریخ بیهقی ص 497). امیرمحمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد. (تاریخ بیهقی ص 656)