جدول جو
جدول جو

معنی ناانبان - جستجوی لغت در جدول جو

ناانبان(اَمْ)
نی انبان را گویند و آن سازی است مشهور و معروف که نای انبان هم خوانندش. (برهان قاطع). سازی است معروف که نی انبان نیز گویند:
آنها که مقیم حضرت جانانند
یادش نکنند و بر لسان کم رانند
آنانکه مثال نای ناانبانند
دورند از او ازآن به بانگش خوانند.
باباافضل.
رجوع به نای انبان شود
لغت نامه دهخدا
ناانبان
سازیست نی انبان: آنان که مثال نای ناانبانند دورندازاوازآن ببانگش خوانند. (باباافضل)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهانبان
تصویر جهانبان
(پسرانه)
نگهبان جهان، خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جهانبان
تصویر جهانبان
پادشاه بزرگ، خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نی انبان
تصویر نی انبان
نوعی نی که به انبان پرباد متصل است و با فشاری که به انبان وارد می کند نواخته می شود، خیک نای، نای انبان، نای مشکک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندانبان
تصویر زندانبان
نگهبان زندان، مامور نگهبانی و نگه داری از زندانیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نای انبان
تصویر نای انبان
نی انبان، نوعی نی که به انبان پرباد متصل است و با فشاری که به انبان وارد می کند نواخته می شود، خیک نای، نای مشکک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاهبان
تصویر نگاهبان
پاسبان، مراقب، نگهدارنده، مرزبان، فرمانده سپاه
دیده بان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هر چه از دور ببیند خبر بدهد، دیده ور، دیدبان، دیده دار، قراول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناندان
تصویر ناندان
جای نان، ظرف نان، کنایه از محل رزق وروزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوبان
تصویر ناوبان
افسر نیروی دریایی، نظیر ستوان در نیروی زمینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهنبان
تصویر نهنبان
نهنبن، سرپوش دیگ، کوزه، تنور و مانند آن، سر کوزه، سر دیگ، سر تنور
فرهنگ فارسی عمید
(دِ/ دَ)
ساکن. غیر متحرک. بی حرکت. (ناظم الاطباء). که جنبان و متحرک نیست. اجنبان
لغت نامه دهخدا
(بُ اَ)
دشنامی است. آنکه بر سرین گوشت ندارد از پیری یا علتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ اَمْ)
نام سازی که از نی و چرم سازند. (غیاث اللغات). نوعی از نی که متصل است به انبانی پر از هوا و آن را می نوازند. (ناظم الاطباء). رجوع به نای انبان شود:
افعی چو نی انبان و کشف کاسه رباب است.
منوچهری.
گاه شیخم گاه رندم گاه صوفی گاه مست
گاه صرنا می نوازم گه نی انبان می زنم.
ملا فوقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام محلی در راه سنندج به ساوجبلاغ، در 5500 گزی سنندج
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
نی انبان. و آن انبانی باشد که بر یک سر آن پنجه وصل کرده اند و آن پنجه سوراخی چند دارد، آن انبان را پر باد کنند و در زیر بغل گیرند و خوانند و رقصند و نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناانبان. (جهانگیری). نی انبان. انبان پربادی که نی را در آن کرده نوازند. سازی است که نی را از میان انبانی پر باد رد کرده نوازند خیلی خوش آواز است و مارگیران بدان مار را از سوراخ بیرون آورده بگیرند. (فرهنگ خطی). سازی معروف که به نفس دهن نوازند و مشهور است که مار را از آن خوش آید، چنانکه شتررا از حدی، لهذا این متعارف است خاصه در هندوستان که به هر خانه که مار جای دارد نای انبان زنند و مار از سوراخ به هوای نوای نای انبان بیرون آید و آن را بگیرند. (انجمن آرا). نای مشک. نای مشکک:
به پیش باربد طبعی که راه ارغوان سازد
زیادت رونقی نبود نوای نای انبان را.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
زین دم خشک و گردۀ پرباد
راست گویم چو نای انبانم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
رجوع به نی انبان شود
لغت نامه دهخدا
نابونده، ناموجود، معدوم: اعدام، نایابان گردانیدن چیزی، (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نگاه دارندۀ چیزی و حفاظت کننده آن. (آنندراج). حافظ. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). حارس. محافظ. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نگهدارنده. (ناظم الاطباء). حفیظ. وکیل. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). رقیب. (ترجمان القرآن). ناظر. مهیمن. خفیر. (از منتهی الارب). موکل. مستحفظ. راصد. دیده بان. ناطور. ناظور. ناظوره. نگهبان. (یادداشت مؤلف). پاسبان:
چون دید شاه خلق جهان خواستاراوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان.
منوچهری.
سر وی (سر حسین) از صندوق بیرون کردندی و بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن کردندی. (تاریخ سیستان). و نگاهبان به سر قلعه برآمد و نگاه کرد. (تاریخ سیستان).
به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشکر
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب.
مسعودسعد.
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت. (نوروزنامه). وآن را دو در بود شرقی و غربی و پیرامون نگاهبانان بودند. (مجمل التواریخ).
آمد نگاهبان ریاست فراستش
آری نگاهبان ریاست فراست است.
ادیب صابر.
شیطان ز درت رمیده آنسانک
پیلان ز نگاهبان کعبه.
خاقانی.
چون عدل سپاهداراسلام
چون عقل نگاهبان دولت.
خاقانی.
حرز امت سپاهدار عجم
کهف ملت نگاهبان ملوک.
خاقانی.
ای پاسبان بیدار و ای نگاهبان هشیار. (سندبادنامه ص 86).
، کشیکچی. آنکه کشیک می دهد. که بر در سرای یا مؤسسه یا اداره ای گماشته شده است پاسداری آنجا را، (اصطلاح نظامی) قراول. سربازی که کشیک می دهد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به نگهبان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابدالاباد. روزی که به انجام نرسد. ترجمه ابدالاباد است یعنی روزی که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل. (انجمن آرای ناصری). بی پایان. که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناموزون و بی انتظام و نامعتدل، و آن را بی اندام نیز گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). بی اندام. غیرموزون. نامتناسب. بی تناسب. بی ریخت
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی انصاف. بی داد. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). کسی که انصاف و عدالت ندارد. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناوبان
تصویر ناوبان
کشتی بان ملاح، ستوان نیروی دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی نای (نی) که آلتی دمیدنی همراه دارد شبیه به انبان. نوازنده بوسیله وارد آوردن فشار به انبان آنرا مینوازد. این ساز هنوز در بعض نقاط ایران معمول است: نای خیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاهبان
تصویر نگاهبان
حافظ چیزی، حفیظ، وکیل، ناظر
فرهنگ لغت هوشیار
انبانی که بریک سرآن پنجه ای وصل کرده اندوآن پنجه سوراخی چنددارد. انبان راپربادکنندودرزیربغل گیرندودرحین تغنی ورقص نوازندنی انبان: به پیش باربدطبعی که راه ارغنون سازد زیادت رونقی نبودنوای نای انبان را. (اثیراخسیکتی جها. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایابان
تصویر نایابان
ناموجودمعدوم: اعدام نایابان گردانیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناانصاف
تصویر ناانصاف
بی انصاف ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهانبان
تصویر جهانبان
نگهدارنده جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانبان
تصویر زندانبان
نگهبان زندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجنبان
تصویر ناجنبان
آنکه جنبان نیست غیر متحرک ساکن مقابل جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نی انبان
تصویر نی انبان
((نِ یا نَ. اَ))
نوعی نی (نای) که آلتی دمیدنی همراه دارد، شبیه انبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاهبان
تصویر نگاهبان
پاسبان، مراقب، نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جهانبان
تصویر جهانبان
خداوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندانبان
تصویر زندانبان
نگهبان زندان
فرهنگ فارسی معین
کشیک، مراقب، نگهبان، حارس، حافظ، گماشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد