جدول جو
جدول جو

معنی نائحه - جستجوی لغت در جدول جو

نائحه
(ءِ حَ)
نوحه کننده. (مهذب الاسماء). زن زاری کننده بر شوی. (ناظم الاطباء). مؤنث نائح. مویه گر. نوحه سرای. روضه خوان زن. نوحه گر زن. نادبه. ج، نوح، انواح، نوّح، نوائح. نائحات. یقال: هم نوح و هن نوح. (منتهی الارب). نوح. (اقرب الموارد) ، گریه و نالۀ مصیبت. (غیاث) (آنندراج) ، ناحت الحمامه، سجعت فهی نائحه و نواحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نائله
تصویر نائله
(دخترانه)
آنکه به مقصود رسیده است، نام همسر عثمان خلیفه سوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فائحه
تصویر فائحه
(دخترانه)
فایحه
فرهنگ نامهای ایرانی
(ءِ ژَ / ژِ)
رجوع به نایژه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رُدْ دی)
موضعی است در شعر زهیر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ حَ)
تأنیث ناکح است. (از المنجد). رجوع به ناکح شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نائیه. مؤنث ناء (نائی). نعت است از نأی. دور شونده. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ لَ)
اسم صنم ذکر مع الاساف لانها متلازمان. (معجم البلدان). نام بتی است. (آنندراج). نام زنی و بت. (منتهی الارب). نام بتی در مروه بوده. (مفاتیح). یکی از بت های قریش. (المنجد). مؤلف امتاع الاسماع آرد: اساف و نایله، دو بت اند از بتان مشرکان که به مکه بودند. (امتاع الاسماع ص 240 و 360) و نیز نویسد: در پیرامون خانه کعبه 360 بت بوده از آن جمله اساف و نائله. (از امتاع الاسماع ص 383). و نیز آرد که ابوسفیان سر خود را نزد اساف و نائله بتراشید و برای آن دو بت قربانی کرد و سر آن دو را بخون مسح نمود و گفت تا بمیرم شما را پرستش خواهم کرد چنانکه پدرم کرد. (امتاع الاسماع). اساف و نائله نیز از بت های مکه ودو قطعه سنگ بوده در محل زمزم که قریش نزد آنها قربانی میکرده اند. (تاریخ اسلام ص 36). دو صنم قریش... که آنها را اساف و نایله نام بود. (حبیب السیر ج 1 ص 287). طایفه ای گفته اند که موجب عبادت اصنام در میان ذریت اسماعیل علیه السلام آن شد که اساف و نایله که مردی و زنی بودند از بنی جرهم بواسطۀ کمال شرارت نفس واشتعال نایرۀ شهوت در نفس خانه کعبه با هم مباشرت نمودند و جبار شدیدالانتقام هر دو را سنگ گردانیده مردم آن دو جسد سنگین را از بیت الله بیرون آوردند، اساف را بر سر کوه صفا و نایله را بر مروه نصب کردند و به مرور ایام شهور و اعوام ساکنان مکۀ مبارکه به پرستش آنها مشغول گشتند و به اعتقاد زمره ای آنکه نخست شخصی که... مردم را به عبادت اساف و نایله مأمور گردانید عمرو بن طی خزاعی بود. (حبیب السیر ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(ءِ لَ)
دختر سعد صحابیه است. (منتهی الارب). صحابه افرادی بودند که در جریان نزول وحی، شاهد زنده ی اتفاقات تاریخی اسلام بودند. حضور این افراد در کنار پیامبر باعث شد سنت نبوی از طریق آنان به نسل های بعد منتقل شود. اصطلاح «صحابی» در منابع اسلامی، منزلتی ویژه دارد و به افراد خاصی تعلق می گیرد. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
لغت نامه دهخدا
(ءِ رَ)
از ’ن ٔر’ هیجان. (اقرب الموارد، ،
{{صفت}} برانگیخته شده. (منتهی الارب). حادث گشته. منتشر شده: فتنه نائره، ف تنه حادث گشته و منتشر شده. (ناظم الاطباء)، گریزنده. رمنده. (غیاث) (آنندراج)، (در اصطلاح عروض) حرف نائره یکی از حروف قافیه است و صاحب المعجم آن را نایر نوشته است و چنین آرد: و حرف نایر آن است که حرف مزید بدان پیوندد، و اصل این اسم از نوارست به معنی رمیدن و آتش را بهمین معنی نار خواندند که در التهاب مضطرب و رمنده باشد و گویند امراءه نوار، زنی پارسا و رمنده از فواحش. و چون این حرف از خروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر میافتد آن را نایر خواندند... و باشد که حرف نایر متکرر گردد و دوو سه نایر باشد. (المعجم ص 202). (در این بیت) :
گر لطف حق یارستمی
جز عشق او کارستمی
... یاء نایر (است و در این بیت) :
گر دل ز غم یار نه پرداختنیستیش
با او بهمه وجوه درساختنیستیش.
... تاء دوم و یاء و شین، سه نایر. (از المعجم ص 212).
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چار پیش و چارپس، این نقطه آنها دائره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نائره
لغت نامه دهخدا
(ءِ زَ / زِ)
رجوع به نایزه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ خَ)
زمین دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ جَ)
باد تند. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ بَ)
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. ورد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناحیه. کرانه. (ناظم الاطباء). ج، ناحات
لغت نامه دهخدا
(ءِهْ)
بلند و برآمده. (منتهی الارب). نعت است از نوه که به معنی بلند گردیدن است. (منتهی الارب)
از ’ن ی ه’، مرتفع. (ناظم الاطباء). رفیع. مشرف. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ حَ)
تأنیث ناضح است. رجوع به ناضح شود، ماده شتر آبکش. (ناظم الاطباء). سانیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). اشتر آبکش
لغت نامه دهخدا
(زِ حَ)
دار نازحه، خانه دور. (ناظم الاطباء). تأنیث نازح. رجوع به نازح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ حَ)
تأنیث لائح. رجوع به لایحه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ حَ)
درخت بلند و بزرگ. (منتهی الارب). ج، دوائح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ حَ)
بوی. (غیاث). رجوع به فائح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ حَ)
تأنیث سائح. رجوع به سائح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نوحه کننده. (منتهی الارب). زن نوحه کننده و زاری کننده بر شوی. (ناظم الاطباء). ج، نوح. (منتهی الارب) ، نوّح. جج، انواح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نایحه
تصویر نایحه
زن زاری کننده برشوی، جمع نایحات (نائحات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نائره
تصویر نائره
آتش و شعله، شرر، گرمی آتش و حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
نایمه در فارسی مونث نائم: زن خوابیده، مرگ، مار مونث نایم (نائم)، جمع نایمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکحه
تصویر ناکحه
مونث ناکح
فرهنگ لغت هوشیار
لایحه در فارسی مونث لائح و نمود، پدیده، سیاهه، نیساک (بارقه) مونث لایح، مکتوب، طرح. یا لایحه قانونی. طرح قانونی که از طرف هیئت دولت بمجلسین پیشنهاد شود، نوشته ای که وکیل دادگستری بمنظور دفاع از دعوی بمحکمه تقدیم کند جمع لوایح، آنچه که از نور تجلی لایح گردد بارقه خطر. نوشته، نامه مفصل
فرهنگ لغت هوشیار
فایحه در فارسی مونث فائح و بویه پاش بویه پاش مونث فایح پراکنده کننده بوی، جمع فوایح (فوائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائحه
تصویر صائحه
مونث صائح ترس، شیون سوک مویه مونث صایح، گریه و ماتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائحه
تصویر دائحه
درخت تناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نائح
تصویر نائح
نوحه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائحه
تصویر سائحه
مونث سایح زنی که جهانگردی کند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث رائح بوی بودار، باران ابر شبانگاهی مونث رایح بو دهنده، بوی (مطلقا)، بوی خوش:) رایحه خوش بمشامم میرسد . (جمع روایح (روائح)
فرهنگ لغت هوشیار