دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 7هزارگزی خاور دیلمان با 392 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است، زیارتگاهی دارد که بنای آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 7هزارگزی خاور دیلمان با 392 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است، زیارتگاهی دارد که بنای آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نوعی کانی به رنگ سیاه یا سفید و قابل تورق که به دلیل عبور ندادن جریان الکتریسیته در عایق کاری به کار می رود و نوعی از آن در چراغ های خوراکی پزی استفاده می شود
نوعی کانی به رنگ سیاه یا سفید و قابل تورق که به دلیل عبور ندادن جریان الکتریسیته در عایق کاری به کار می رود و نوعی از آن در چراغ های خوراکی پزی استفاده می شود
پیمانه، ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانهٴ نفت
پیمانه، ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانهٴ نفت
رجوع به ابوعلی حسن بن محمد میکالی و دستورالوزراء ص 141 و تاریخ بیهقی ص 109 و حبیب السیر و تاریخ سیستان صص 360-361 و غزالینامه شود: و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هراه. (تاریخ بیهقی ص 48)
رجوع به ابوعلی حسن بن محمد میکالی و دستورالوزراء ص 141 و تاریخ بیهقی ص 109 و حبیب السیر و تاریخ سیستان صص 360-361 و غزالینامه شود: و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هراه. (تاریخ بیهقی ص 48)
ابن علی بن اسماعیل میکالی. یکی از افراد خاندان آل میکال او پدر ابوالفضل عبیدالله بن احمد صاحب کتاب المنتحل است و رجوع به احمد بن علی میکالی (امیر...) شود
ابن علی بن اسماعیل میکالی. یکی از افراد خاندان آل میکال او پدر ابوالفضل عبیدالله بن احمد صاحب کتاب المنتحل است و رجوع به احمد بن علی میکالی (امیر...) شود
عبیداﷲ بن ابونصر احمد میکالی (امیر...). درترجمه منینی از یمینی آمده است: و از مفاخر ابونصرمیکالی دو پسر بودند، هر یک کوکبی در سماء سیادت و بدری از افق سعادت، یکی امیر ابوالفضل و دیگر امیر ابوابراهیم و هردو در علوّ درجت چون فرقدین بودند و در شهرت فضل چون نیرین. و ابوالفضل در لطائف ادب بارع تر بود و فوائد عرب را جامعتر و نظم او چون وشی صنعاء و چهرۀ عذراء بدیع و رائع بود - انتهی. او راست:کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و دیوان رسائل و صاحب نظم و نثر است و سه پسر داشت به نام امیر حسین و امیر علی و امیر اسماعیل. و ثعالبی در یتیمهالدهر گوید: والأمیر ابوالفضل عبیداﷲ بن احمد یزید علی الأسلاف و الأخلاف من آل میکال زیاده الشمس علی البدر و مکانه منهم مکان الواسطه من العقد لأنّه یشارکهم فی جمیع محاسنهم و فضائلهم و مناقبهم و خصائصهم و یتفرّد عنهم بمزیّه الأدب الذی هو ابن بجدته و ابوعذرته و اخوجملته و ما علی ظهرها الیوم احسن من کتابه و اتم (من) بلاغه و کأنّما اوحی بالتوفیق و التسدید الی قلبه و جسمت الفقر و الغرر بین طبعه و فکره و هو من ابن العمید (عوض) و من الصاحب خلف و من الصّابی بدل. ثم اذا تعاطی النظم فکأن ّ عبداﷲ بن المعتزّ و عبیداﷲ بن عبداﷲ بن طاهر و ابافراس الحمدانی قدنشروا بعد ما قبروا و اوردوا الی الدنیا بعد ما انقرضوا و هؤلاء امراءالأدباء و ملوک الشعراء - انتهی. و شاید ممدوح قصیدۀ فرخی همین ابوالفضل باشد: در جهان سخت تر ز آتش عشق خشم فرزند سیدالوزراست میر ابوالفضل کز فتوت و فضل در جهان بی شبیه و بی همتاست... فرخی. و ابوالفضل میکالی راست: لقد راعنی بدرالدجی بصدوده و وکل اجفانی برعی کواکبه فیاجزعی مهلا عساه یعود لی و یا کبدی صبرا علی ما کواک به. و نیز: تفرق قلبی فی هواه فعنده فریق و عندی شعبه و فریق اذا ظمئت نفسی اقول له اسقنی و ان لم یکن راح لدیک فریق. نیز: انکرت من ادمعی تتری سواکبها سلی جفونی هل ابکی سواک بها. و هم گوید: ان لی فی الهوی لسانا کتوما و فؤادا یخفی حریق جواه غیر انی اخاف دمعی علیه ستراه یفشی الذی ستراه. و نیز: و کل غنی یتیه به غنی فمرتجع بموت او زوال فهب جدی زوی لی الارض طراً ا لیس الموت یزوی مازوی لی. رجوع به یتیمه جزو3 ص 247 و 248 و ترجمه تاریخ یمینی ص 279- 280 و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 40 و 73 شود
عبیداﷲ بن ابونصر احمد میکالی (امیر...). درترجمه منینی از یمینی آمده است: و از مفاخر ابونصرمیکالی دو پسر بودند، هر یک کوکبی در سماء سیادت و بدری از افق سعادت، یکی امیر ابوالفضل و دیگر امیر ابوابراهیم و هردو در علوّ درجت چون فرقدین بودند و در شهرت فضل چون نیرین. و ابوالفضل در لطائف ادب بارع تر بود و فوائد عرب را جامعتر و نظم او چون وشی صنعاء و چهرۀ عذراء بدیع و رائع بود - انتهی. او راست:کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و دیوان رسائل و صاحب نظم و نثر است و سه پسر داشت به نام امیر حسین و امیر علی و امیر اسماعیل. و ثعالبی در یتیمهالدهر گوید: والأمیر ابوالفضل عبیداﷲ بن احمد یزید علی الأسلاف و الأخلاف من آل میکال زیاده الشمس علی البدر و مکانه منهم مکان الواسطه من العقد لأنّه یشارکهم فی جمیع محاسنهم و فضائلهم و مناقبهم و خصائصهم و یتفرّد عنهم بمزیّه الأدب الذی هو ابن بجدته و ابوعذرته و اخوجملته و ما علی ظهرها الیوم احسن من کتابه و اتم (من) بلاغه و کأنّما اوحی بالتوفیق و التسدید الی قلبه و جسمت الفقَر و الغرر بین طبعه و فکره و هو من ابن العمید (عوض) و من الصاحب خلف و من الصّابی بدل. ثم اذا تعاطی النظم فکأن ّ عبداﷲ بن المعتزّ و عبیداﷲ بن عبداﷲ بن طاهر و ابافراس الحمدانی قدنشروا بعد ما قبروا و اوردوا الی الدنیا بعد ما انقرضوا و هؤلاء امراءالأدباء و ملوک الشعراء - انتهی. و شاید ممدوح قصیدۀ فرخی همین ابوالفضل باشد: در جهان سخت تر ز آتش عشق خشم فرزند سیدالوزراست میر ابوالفضل کز فتوت و فضل در جهان بی شبیه و بی همتاست... فرخی. و ابوالفضل میکالی راست: لقد راعنی بدرالدجی بصدوده و وکل اجفانی برعی کواکبه فیاجزعی مهلا عساه یعود لی و یا کبدی صبرا علی ما کواک به. و نیز: تفرق قلبی فی هواه فعنده فریق و عندی شعبه و فریق اذا ظمئت نفسی اقول له اسقنی و ان لم یکن راح لدیک فریق. نیز: انکرت من ادمعی تتری سواکبها سلی جفونی هل ابکی سواک بها. و هم گوید: ان لی فی الهوی لسانا کتوما و فؤادا یخفی حریق جواه غیر انی اخاف دمعی علیه ستراه یفشی الذی ستراه. و نیز: و کل غنی یتیه به غنی فمرتجع بموت او زوال فهب جدی زوی لی الارض طراً ا لیس الموت یزوی مازوی لی. رجوع به یتیمه جزو3 ص 247 و 248 و ترجمه تاریخ یمینی ص 279- 280 و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 40 و 73 شود
نام خاندانی قدیم به نیشابور و بیهق، از احفاد میکال بن عبدالواحد بن جبریل بن قاسم بن بکر بن دیواستی سوربن سوربن سوربن سوربن فیروزبن یزدجردبن بهرام گور وفرزند او شاه بن میکال است، و از این دوده است امیرابوالعباس اسماعیل بن عبدالله بن محمد بن میکال و مقصورۀ ابن درید به نام ابوالعباس و پدر اوست و پسر ابوالعباس اسماعیل ابومحمد عبدالله است. و ابوالعباس در سنۀ 392 ه. ق. درگذشته است و او رئیس نیشابور بود و املاک خویش وقف بر خیرات و مبرات کرد. و نیز از این خاندان است امیراحمد بن علی بن اسماعیل میکالی و فرزند اوامیر عالم ابوالفضل عبیدالله بن احمد صاحب کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و غیر آن و او صاحب نظم و نثر بوده و او را دیوان رسائل است، و پسران او امیرحسین و امیرعلی و امیراسماعیل است و امیرعلی را دیوان شعر است و امیر رئیس جمال الامراء علی بن الامیرابی عبدالله الحسین از طرف جدّه از این خانواده است
نام خاندانی قدیم به نیشابور و بیهق، از احفاد میکال بن عبدالواحد بن جبریل بن قاسم بن بکر بن دیواستی سوربن سوربن سوربن سوربن فیروزبن یزدجردبن بهرام گور وفرزند او شاه بن میکال است، و از این دوده است امیرابوالعباس اسماعیل بن عبدالله بن محمد بن میکال و مقصورۀ ابن درید به نام ابوالعباس و پدر اوست و پسر ابوالعباس اسماعیل ابومحمد عبدالله است. و ابوالعباس در سنۀ 392 هَ. ق. درگذشته است و او رئیس نیشابور بود و املاک خویش وقف بر خیرات و مبرات کرد. و نیز از این خاندان است امیراحمد بن علی بن اسماعیل میکالی و فرزند اوامیر عالم ابوالفضل عبیدالله بن احمد صاحب کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و غیر آن و او صاحب نظم و نثر بوده و او را دیوان رسائل است، و پسران او امیرحسین و امیرعلی و امیراسماعیل است و امیرعلی را دیوان شعر است و امیر رئیس جمال الامراء علی بن الامیرابی عبدالله الحسین از طرف جدّه از این خانواده است
ابن احمد بن علی، مکنی به ابوالفضل المیکالی. ادیب و از امراء میکالیین خراسان بود. او را شعری رقیق است و تألیفاتی دارد از جمله مخزون البلاغه. ملح الخواطر و منح الجواهر. دیوان رسائل و دیوان شعر. وی به سال 436 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
ابن احمد بن علی، مکنی به ابوالفضل المیکالی. ادیب و از امراء میکالیین خراسان بود. او را شعری رقیق است و تألیفاتی دارد از جمله مخزون البلاغه. ملح الخواطر و منح الجواهر. دیوان رسائل و دیوان شعر. وی به سال 436 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
حسن بن میکال. او از جانب محمود غزنوی بخوارزم رفت تا شیخ الرئیس و ابوریحان و چندتن دیگر از بزرگان علم و ادب را که در دربار خوارزمشاه بودند بغزنین برد و در دستورالوزراءمیرخوند نام او حسین بن میکال آمده است. والله اعلم
حسن بن میکال. او از جانب محمود غزنوی بخوارزم رفت تا شیخ الرئیس و ابوریحان و چندتن دیگر از بزرگان علم و ادب را که در دربار خوارزمشاه بودند بغزنین برد و در دستورالوزراءمیرخوند نام او حسین بن میکال آمده است. والله اعلم
ابن علی میکالی (امیر...) مکنی به ابونصر و نام جد او اسماعیل بود. وی از افراد خاندان آل میکال است. مترجم تاریخ یمینی آرد (ص 435 ببعد) : (سلطان محمود) ریاست نیشابور به ابوعلی الحسن بن محمد بن العباس تفویض فرمود و او مردی بود بزرگ زاده و اسلاف او در ایام آل سامان بثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند و پدر او در بدو کار سلطان و ایام امارت جیوش بخدمت سلطان رسید و بمعاشرت و منادمت او مخصوص شد و بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت و عمر با او وفا نکرد و بجوانی فروشد و پسر بحکم قرابتی که با امیر ابونصر احمد بن میکال داشت با اخلاق او متخلق گشته و از انوار مآثر و مفاخر او بهرۀ تمام یافته و ببعد همت و عزت نفس و شرف ذات او اقتدا ساخته چون ابونصر وفات یافت حال ذلاقت و لباقت و ظرافت و لطافت او بر رأی سلطان عرض کردند... و رجوع به احمد بن علی بن اسماعیل میکالی شود
ابن علی میکالی (امیر...) مکنی به ابونصر و نام جد او اسماعیل بود. وی از افراد خاندان آل میکال است. مترجم تاریخ یمینی آرد (ص 435 ببعد) : (سلطان محمود) ریاست نیشابور به ابوعلی الحسن بن محمد بن العباس تفویض فرمود و او مردی بود بزرگ زاده و اسلاف او در ایام آل سامان بثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند و پدر او در بدو کار سلطان و ایام امارت جیوش بخدمت سلطان رسید و بمعاشرت و منادمت او مخصوص شد و بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت و عمر با او وفا نکرد و بجوانی فروشد و پسر بحکم قرابتی که با امیر ابونصر احمد بن میکال داشت با اخلاق او متخلق گشته و از انوار مآثر و مفاخر او بهرۀ تمام یافته و ببعد همت و عزت نفس و شرف ذات او اقتدا ساخته چون ابونصر وفات یافت حال ذلاقت و لباقت و ظرافت و لطافت او بر رأی سلطان عرض کردند... و رجوع به احمد بن علی بن اسماعیل میکالی شود
علی میکال (خواجه...). وی به حسن خط مشهور و معروف به ود. سالها در دیوان سلطان حسین میرزای تیموری اشتغال داشت و بعد به مقام وزارت رسید و بواسطۀ سلامت نفس و راستی و کوتاه دستی هرگز دچار مؤاخذه و مصادره نگشت و به اجل طبیعی درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 330)
علی میکال (خواجه...). وی به حسن خط مشهور و معروف به ود. سالها در دیوان سلطان حسین میرزای تیموری اشتغال داشت و بعد به مقام وزارت رسید و بواسطۀ سلامت نفس و راستی و کوتاه دستی هرگز دچار مؤاخذه و مصادره نگشت و به اجل طبیعی درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 330)
عبدالله بن اسماعیل میکالی. کاتب و ادیبی بلیغ. او صدهزار شعر از قدما و متأخرین از برداشت و گاهی بطرز ادبا شعر می سرود و از اوست: یوم دجن قدتناهی طیبه و حقیق ان یحیا بالمطر هل یجوز الصحو فی اثنائه ان ّ هذاالرأی من احدی الکبر. (از تعلیقات ادیب پیشاوری بر تاریخ بیهقی). و بیهقی گوید: و دیگری در باب جوانان نیکو گفته است: ان الامور اذا الاحداث دبرها دون الشیوخ تری فی بعضها خللا. و از بوعلی اسحاق شنودم گفت بومحمد میکالی گفتی چه جای بعض است که فی کلّها خللا
عبدالله بن اسماعیل میکالی. کاتب و ادیبی بلیغ. او صدهزار شعر از قدما و متأخرین از برداشت و گاهی بطرز ادبا شعر می سرود و از اوست: یوم دجن قدتناهی طیبه و حقیق ان یحیا بالمطر هل یجوز الصحو فی اثنائه ان ّ هذاالرأی من احدی الکبر. (از تعلیقات ادیب پیشاوری بر تاریخ بیهقی). و بیهقی گوید: و دیگری در باب جوانان نیکو گفته است: ان الامور اذا الاحداث دبرها دون الشیوخ تری فی بعضها خللا. و از بوعلی اسحاق شنودم گفت بومحمد میکالی گفتی چه جای بعض است که فی کلّها خللا
حسن بن محمد میکالی. ملقب بسیدالکفاه و معروف بامیر حسنک میکال. آخرین وزیر محمود بن سبکتکین. او بمبادی صبا در ملازمت سلطان محمود بسر می برد و در سفر و حضر همیشه با او بود. آنگاه که سلطان بر اریکۀ ملک نشست او را ریاست نیشابور داد و وی در آن خدمت با بروزکفایت در نظر سلطان عزیز شد و محمود دیوان غزنه بدومفوض داشت. و پس از عزل احمد بن حسن او را بوزارت خویش برگزید و صاحب تاریخ سیستان گوید: اندر سنۀ 418 هجری قمری حسنک بفرمان محمود به سیستان آمد و عزیز فوشنجه را بر خویشتن. لیله السبت من جمیدی الاولی، اندر این سال بقصبه درآمد و بومنصور را معزول کرد و عزیز را بعاملی بنشاند -انتهی. و او ممدوح شعرای دربار محمود است و از جمله فرخی را در مدیح او قصاید غراست: خواجه ی بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود خواجه ی بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد دستور شهریار که اندر سپاه او صد شاه و خسرو است چو کسری و کیقباد. گرکدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر ای روبهان کلته بخس درخزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. دستور شاه معتمد ملک بوعلی خواجه ی بزرگ تاج بزرگان روزگار بشکیب تا بینی کاخر کجا رسد این کار آن بزرگ نژاد بزرگوار. خواجه ی بزرگ بوعلی آن سید کفات خواجه ی بزرگ بوعلی آن مفخر گهر او از میان گوهر خویش آمده بزرگ و اندرخور بزرگی آموخته هنر. خواجۀ سید وزیر شاه ایران بوعلی قبلۀ احرار و پشت لشکر و روی گهر تیغ را میر جلیل و خامه را میر بزرگ یافته میراث میری و بزرگی از پدر. خواجه ی بزرگ تاج بزرگان ابوعلی خورشید مهتران و سر خواجگان حسن. پس از عزل احمد حسن، محمود بمقربین دربار گفت کسانی را که شایستگی مقام وزارت دارند نام نویسند و به وی عرضه دارند تا یکی را از میان بدین شغل برگزیند. ارکان وقت نام ابوالقاسم عارض و بوالحسن عقیلی و احمد بن عبدالصمد و حسنک میکال را نوشته نزد وی فرستادند. سلطان گفت اگر منصب وزارت ابوالقاسم را دهیم شغل عرض مهمل ماند و بوالحسن عقیلی روستائی طبع است و وزارت را نشاید و احمد بن عبدالصمد درخور این منصب است لکن مهمات خوارزم در عهدۀ وی است امّا حسنک بعلو نسب و کمال حسب و وقوف بر دقایق امور بر همه فائق است و تنها عیب او جوانی و حداثت سن است. امرا از سخنان سلطان دانستند که میل وی روی با حسنک دارد لاجرم یکزبان عرضه داشتند که از او شایسته تری ندانند و سلطان آن منصب عالی را به وی گذاشت و او تاوفات محمود همان مقام داشت و به روزگار محمد بن محمود نیز آن شغل میراند و هوادار محمد بود. گویند در سخنان خویش بدان وقت که مسعود به عراق بود حدّ ادب نگاه نمیداشت چنانکه وقتی در دیوان بر سر جمع گفت اگر مسعود پادشاه شود حسنک را بردار باید کشید. بیهقی گوید: و از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دوتن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بدانچ آنگه از وی رفت گرفتار و مارا با آن کار نیست هرچند مرا از وی بد آید بهیچ حال چه عمر من بشصت و پنج سال آمده و بر اثر وی می ببایدرفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبعوی مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم و اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گویست. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که درباب وی ساخت و از آن درباب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد تعالی با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر و در روزگار سلطان محمود رضی اﷲ عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمهاﷲ علیه نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای محمد نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد وگفت که اکفاء آنرا احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه بایدداشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، فضل جای دیگر و برتر نشیند اما چون تعدی ها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را باید گفت که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بردار باید کرد لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل در این کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز تحمل نکند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرّض. و نعوذ باﷲ من الخذلان. چون حسنک را از بست بهراه آوردند بوسهل زوزنی او را بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید که چون بازجستی نبود کار و حال او را انتقامهاو تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدره بکار تواند آورد و قال اﷲ عز ذکره و قوله الحق: الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس واﷲ یحب المحسنین. و چون امیر مسعود رضی اﷲ عنه از هراه قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبود هرچند میشنودم از علی پوشیده وقتی مرا گرفت که از هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیارمحابا رفتی و به بلخ درایستاد و در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسن از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را ابوسهل گفت حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر باﷲ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته از این میگوید و خداوند یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود، فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا در این معنی بیندیشم. پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بودکه چون بوسهل بسیار درین باب بگفت یکروز خواجه احمدحسن از بار چون بازخواست گشتن امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است به زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی اﷲ عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که به روزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدان که خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که رسول راکه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کردو ما بنیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه بیند و چه گوید. چون پیغام بگذاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنیده ام که یکروز بسرای حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته گفت ای سبحان اﷲ این مقدار را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعۀ کالنجر بودم بازداشته، و قصد جان من میکردند و خدای عزوجل نگاهداشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است هرچه فرمودنی است بفرماید و پوست بازکرده بدان گفتم که تامرا در باب وی سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش بکرد. پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت سلطان پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این و خلعت ستدن از مصریان من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرا بازگشت براه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد بازنشدن و خلیفه را بدآمدن که مگر سلطان محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی گفتم چنین بود و لیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تانیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت بدین خلیفه ٔخرف شده باید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست شود بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است منهم قرمطی ام هرچند آن سخن پادشاهانه نبود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شدن بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک ستده بود و آن طرایف که نزد سلطان محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد سلطان پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که سلطان را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بودند و بآن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان نه آشکارا تا سلطان محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم پس از این مجلس نیز بوسهل البته خود فرونایستاد از کار. روز سه شنبۀ بیست وهفتم صفر چون بار بگسست سلطان خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته آید و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران واعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر هرچند معزول بود اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی همه آنجای آمدند و سلطان دانشمندنبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای فرستاد و قضاهبلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار فرا روی بودند همه آنجای حاضر بودند و نبشتند و چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک، یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه و درّاعه و ردائی سخت پاکیزه ودستاری نشابوری مالیده و موزۀ میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند که خواجه بوسهل را برین که آورد که آب خود ببرد. و بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود باز شد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست. چون وی این کرامت بکرد همه اگر خواستند و اگر نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمداو را گفت در همه کارها ناتمامی. وی نیک از جای بشدو خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند هرچند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه ازین نیز سخت بتابید و خواجۀ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذرد گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارآدمی مرگست اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروفست من چنین چیزها ندانم. بوسهل را صفرا بجنبیدو بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ براو زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم چون از این فارغ شویم این مرد پنج شش ماه است تا در دست شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهه سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد و در مجلس و دیگر قضاه نیز علی الرسم فی امثالها. چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجۀ بزرگ دراز باد به روزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می خائیدند که همه خطا بود از فرمانبرداری چه چاره داشتم وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد ومن اندیشیدم و بپذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائیست بر سر وی قوم او را تیمار دارم. حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی بسیار از خواجه عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراه کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد. و از خواجه عمیدعبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوبست و بجایگاه خواب رفت و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامۀ پیکان که از بغداد آمده اند و نامۀ خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند برکران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادندو بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بالای بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید و میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامۀ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود بتوان گفتن که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول است چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ باﷲ من قضاءالسوء و پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستارو برهنه به ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سپید و روئی چون صدهزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً چنانکه روی و سرش را بپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را هم چنان میداشتند و وی لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خودی فراختر آوردند ودر این میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که وی قرمطی شده و بفرمان او بر دار میکنند. البته حسنک هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر آورده بودند سر و روی وی را بدو بپوشانیدند پس آواز دادندکه بدو [شاید: دهید] و او دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را که میکشید بدار چنین کنید و گوئید و خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مردخود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگار او و گفتارش رحمهاﷲ علیه.این بود که خود بزندگانی گاه گفتی که مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع واسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲعلیهم. و این افسانه است با بسیار عبرت و اینهمه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سو نهادند. احمق مردی که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد وزشت بازستاند. نظم: لعمرک ما الدنیا بدار اقامه اذا زال عن عین البصیر غطائها و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. شعر: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست با کسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا ببین کنون پیداست. چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مخلصان بوسهل که یکروز شراب میخوردو با وی بودم مجلسی نیکو آراسته و غلامان ماه رویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردندو از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل بخندید و از اتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت و سر بازبردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت ای ابوالحسن تو مردی مرغدلی. سر دشمنان چنین باید و این حدیث فاش شد و همگان وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند و آنروز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود چنانکه هیچوقت او را چنان ندیده بودم و میگفت چه امیدماند. و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب بهفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان (نیشابوری) این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد.رباعی: ببرید سری را که سران راسر بود آرایش دهر و ملک را افسر بود گر قرمطی و جهود و گر کافر بود از تخت بدار برشدن منکر بود. و بوده است درجهان مانند این و چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست رضی اﷲ عنه بمکه و حجاز و عراق او را صافی شد و برادرش مصعب بخلیفتی وی بود ببصره و کوفه و سواد که گرفته بود و عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت وی داشت و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج بن یوسف را با لشکر انبوه و ساخته بمکه فرستاد چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد و عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن رافرود آوردند و عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد و حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دوروز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیائی بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود و عبداﷲ گفت تا در این بیندیشم. آنشب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد بیشتر اشاره آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد اسماء که دختر ابوبکر صدیق بود رضی اﷲعنه و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را گفت بخدای که دین را بود و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است. گفت پس صبر میکن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد که پدرت زبیر عوام بوده است و جدّت از سوی من بوبکر صدیق رضی اﷲ عنه و نگاه کن که حسین بن علی رضی اﷲ عنهما چه کرد و او کریم بود بر حکم پسر زیاد عبیداﷲ تن درنداد. گفت ای مادر منهم بر اینم که تومیگوئی اما رأی و دل تو خواستم جویم و بدانم که دراین چه گوئی اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت اما میاندیشم که چون کشته شوم مرا مثله کنند.مادرش گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. عبداﷲ همه شب نماز کرد و قرآن میخواند وقت سحر غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگذارد و سورۀ نون والقلم و سورۀ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست و در عرب هیچکس جنگ پیاده چون او نکرده است و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد و مادرش زره بر وی راست میکردو بغلگاه میدوخت و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداﷲ بیرون آمدلشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. آواز داد که رویها بر من نمائید. همگان رویها به وی نمودند. عبداﷲ این بیت بگفت. شعر: انی اذا اعرف یومی أصبر اذ بعضهم یعرف ثم ینکر. چون بجنگ جای رسیدند بایستادند روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الأولی سنۀ ثلاث و سبعین من الهجره 73 هجری قمری) و حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را در برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر درصفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنسرین را برابر در بنوسیم و حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجای بداشتند. عبداﷲ زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیرلو طبتم لی نفساً عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا عن آخرنا و ماصحبنا عارا. اما بعد. یا آل الزبیر فلایرعکم وقع السیوف فانی لم احضر موطنا قط الاّ̍ ارتثثت فیه بین القتلی و مااجد من داء جراحها اشد مما اجد من الم وقعها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لااعلّمن امرءً منکم کسر سیفه و استبقی نفسه فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرئه اعزل. غضوا ابصارکم عن البارقه و لیشتغل کل امرء بقرنه و لایکفّنکم السؤال عنی و لایقولن احد این عبداﷲ بن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول، ثم قال نظم: ابی لابن سلمی انه غیر خالد یلاقی المنایا ای صرف تیمما فلست بمبتاع الحیوه بسبه ولامرتق من خشیهالموت سلما. پس گفت بسم اﷲ. هان ای آزادمردان حمله برید و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جانرا میزدند و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند عبداﷲ نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجاج افکندند و نزدیک بود هزیمت شدندی. حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و سواران آسوده مبارزان نامداراز قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. در این آویختن عبداﷲ زبیر را سنگی سخت بر روی آمد خون بر روی وی فرودوید و آواز داد گفت: و نظم: فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما. و سنگی دیگر آمد قویتر و بر سینۀ وی خورد که دستهایش از آن بلرزید و یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند و دشمنان وی رانمیشناختند که روی پوشیده داشت چون از مولی بشنیدندبجای آوردند که او عبداﷲ است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش رضی اﷲ عنه و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند سجده کرد و بانگ برآمد که عبداﷲ زبیر را کشتند. زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند و عمارتهای دیگر کنند نیکو و سر عبداﷲ زبیر رضی اﷲ عنه را بنزدیک عبدالملک مروان فرستادند و فرمود تا جثۀ عبداﷲ را بر دارکردند و خبر کشتن او بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا ﷲ و انّا الیه راجعون اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسۀ ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنهما بودی و مده دراز برآمد حجاج پرسید که این عجوز چه میکند گفتار و صبوری وی بازنمودند گفت سبحان اﷲ العظیم اگر عایشه ام المؤمنین رضی اﷲ عنها و این خواهر وی دومرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی این است جگر و صبر و گفت حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آنجانب بردند. چون دار بدید بجای آورد که پسرش عبداﷲ است روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند و این قصه هرچند دراز است درو فایدهاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را درجهان یاران بودند بزرگتر از وی اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و ربّک یخلق مایشاء و یختار. و هارون الرشید جعفر را پسر یحیی برمکی چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کنند و بچهار دار کشیدند و آن قصه سخت معروف است و نیاورده ام که سخن سخت دراز میکشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی و هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی و ترحّمی [کردی] بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی و چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یکروز میگذشت و چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت و نظم: اما واﷲ لولا قول واش و عین للخلیفه لاتنام لطفنا حول جزعک واستلمنا کما للناس بالحجر استلام. و در ساعت این خبر و ابیات بگوش هارون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هارون گفت منادی ما نشنیدی این خطا چرا کردی گفت شنوده بودم و لیکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است خواستم که پوشیده حقی گذارم و گذاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم و اگر ایشان بر آن حال من شاهد شوند هرچه بمن رسد روا دارم. هارون قصه خواست. مرد بگفت. هارون بگریست و مرد را عفو کرد و این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد و چنان خواندم نیز در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید یکروز پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشسته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفر بن یحیی البرمکی ادام اﷲ لامعه برده آمد و اززر چندین وز فرش چند و کسوه و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین و مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم سبحان اﷲ الذی لایموت ابداً. و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هرکس آن کند که امروز و فردا وی را سود دارد. واﷲ الموفق لمایرضی بمنه ّ و سعه رحمته. و ابن بقیهالوزرا را هم بر دار کردنددر آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد را بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را عزّالدوله میگفتنددر جنگ که میان ایشان رفت و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحاق دبیر ساخته است و این پسر بقیهالوزرا که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیاراما متهور و هم خلیفه الطایع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست و با قضا مغالبت نتوانست کرد تا لاجرم چون عضد بغداد گرفت فرمود تا وی را بر دار کردند و با تیر و سنگ بکشتند و در مرثیۀ وی این ابیات بگفتند. نظم: علوّ فی الحیاه و فی الممات لحق انت احدی المعجزات کأن ّ الناس حولک حین قاموا وفود نداک ایام الصّلاه کأنک قائم فیهم خطیبا و کلهم قیام للصلوه مددت یدیک نحوهم احتفالاً کمدهما الیهم بالهبات لعظمک فی النفوس تبیت ترعی بحفّاظ و حراس ثقات و تشعل حولک النیران لیلا کذلک کنت ایام الحیوه و لما ضاق بطن الارض عن ان یضم ّ علاک من بعد الممات اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا عن الا کفان ثوب السافیات رکبت مطیه من قبل زید علاها فی السنین الذاهبات و تلک فضیله فیها تأس تبعد عنک تعییر العدات و لم یر قبل جذعک قطّ جذع تمکن من عناق المکرمات اسأت الی النوائب فاستثارت فانت قتیل ثارالنایبات و صیّر دهرک الاحسان فیه الینا من عظیم السیئات و کنت لمعشر سعداً فلمّا مضیت تمزقوا بالمنحسات و کنت تجیر من صرف اللیالی فعاد مطالبا لک بالترات لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفّف بالدموع الجاریات ولو انّی قدرت علی قیام لفرضک و الحقوق الواجبات ملأت الارض من نظم المراثی و نحت بها خلال النایحات و مالک تربه فاقول تسقی لانک نصب هطل الهاطلات و لکنی اصبّر عنک نفسی مخافه ان اعدّ من الجنات علیک تحیه الرّحمن تتری برحمات غواد رایحات. این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست. و این بیت که گفته است: رکبت مطیه من قبل زید... زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد رضی اﷲ عنهم اجمعین و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار هشام بن عبدالملک و نصر سیار امیر خراسان بود و قصۀ این خروج دراز است و درتواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند. رحمهاﷲ علیه و بر دار کردند و سه چهار سال بردار بگذاشتند حکم اﷲ بینه و بین جمیع آل الرسول و بینهم. و شاعر آل عباس حث میکند بوالعباس را برکشتن بنی امیه در قصیده ای که گفته است و نام شاعر سدیف بود و این بیت از آن قصیده بیارم. بیت: واذکرن مصرع الحسین و زید و قتیلاً بجانب المهراس این حدیث بردار کردن حسنک به پایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم در این تألیف و خوانندگان بلکه معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند و رفتم بسر تاریخ که بسیار عجائب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شأاﷲ تعالی
حسن بن محمد میکالی. ملقب بسیدالکفاه و معروف بامیر حسنک میکال. آخرین وزیر محمود بن سبکتکین. او بمبادی صبا در ملازمت سلطان محمود بسر می برد و در سفر و حضر همیشه با او بود. آنگاه که سلطان بر اریکۀ ملک نشست او را ریاست نیشابور داد و وی در آن خدمت با بروزکفایت در نظر سلطان عزیز شد و محمود دیوان غزنه بدومفوض داشت. و پس از عزل احمد بن حسن او را بوزارت خویش برگزید و صاحب تاریخ سیستان گوید: اندر سنۀ 418 هجری قمری حسنک بفرمان محمود به سیستان آمد و عزیز فوشنجه را بر خویشتن. لیله السبت من جمیدی الاولی، اندر این سال بقصبه درآمد و بومنصور را معزول کرد و عزیز را بعاملی بنشاند -انتهی. و او ممدوح شعرای دربار محمود است و از جمله فرخی را در مدیح او قصاید غراست: خواجه ی ْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود خواجه ی ْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد دستور شهریار که اندر سپاه او صد شاه و خسرو است چو کسری و کیقباد. گرکدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر ای روبهان کلته بخس درخزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. دستور شاه معتمد ملک بوعلی خواجه ی ْ بزرگ تاج بزرگان روزگار بشکیب تا بینی کاخر کجا رسد این کار آن بزرگ نژاد بزرگوار. خواجه ی ْ بزرگ بوعلی آن سید کفات خواجه ی ْ بزرگ بوعلی آن مفخر گهر او از میان گوهر خویش آمده بزرگ و اندرخور بزرگی آموخته هنر. خواجۀ سید وزیر شاه ایران بوعلی قبلۀ احرار و پشت لشکر و روی گهر تیغ را میر جلیل و خامه را میر بزرگ یافته میراث میری و بزرگی از پدر. خواجه ی ْ بزرگ تاج بزرگان ابوعلی خورشید مهتران و سر خواجگان حسن. پس از عزل احمد حسن، محمود بمقربین دربار گفت کسانی را که شایستگی مقام وزارت دارند نام نویسند و به وی عرضه دارند تا یکی را از میان بدین شغل برگزیند. ارکان وقت نام ابوالقاسم عارض و بوالحسن عقیلی و احمد بن عبدالصمد و حسنک میکال را نوشته نزد وی فرستادند. سلطان گفت اگر منصب وزارت ابوالقاسم را دهیم شغل عرض مهمل ماند و بوالحسن عقیلی روستائی طبع است و وزارت را نشاید و احمد بن عبدالصمد درخور این منصب است لکن مهمات خوارزم در عهدۀ وی است امّا حسنک بعلو نسب و کمال حسب و وقوف بر دقایق امور بر همه فائق است و تنها عیب او جوانی و حداثت سن است. امرا از سخنان سلطان دانستند که میل وی روی با حسنک دارد لاجرم یکزبان عرضه داشتند که از او شایسته تری ندانند و سلطان آن منصب عالی را به وی گذاشت و او تاوفات محمود همان مقام داشت و به روزگار محمد بن محمود نیز آن شغل میراند و هوادار محمد بود. گویند در سخنان خویش بدان وقت که مسعود به عراق بود حدّ ادب نگاه نمیداشت چنانکه وقتی در دیوان بر سر جمع گفت اگر مسعود پادشاه شود حسنک را بردار باید کشید. بیهقی گوید: و از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دوتن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بدانچ آنگه از وی رفت گرفتار و مارا با آن کار نیست هرچند مرا از وی بد آید بهیچ حال چه عمر من بشصت و پنج سال آمده و بر اثر وی می ببایدرفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبعوی مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم و اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گویست. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که درباب وی ساخت و از آن درباب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد تعالی با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر و در روزگار سلطان محمود رضی اﷲ عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمهاﷲ علیه نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای محمد نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد وگفت که اکفاء آنرا احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه بایدداشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، فضل جای دیگر و برتر نشیند اما چون تعدی ها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را باید گفت که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بردار باید کرد لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل در این کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز تحمل نکند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرّض. و نعوذ باﷲ من الخذلان. چون حسنک را از بست بهراه آوردند بوسهل زوزنی او را بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید که چون بازجستی نبود کار و حال او را انتقامهاو تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدره بکار تواند آورد و قال اﷲ عز ذکره و قوله الحق: الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس واﷲ یحب المحسنین. و چون امیر مسعود رضی اﷲ عنه از هراه قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبود هرچند میشنودم از علی پوشیده وقتی مرا گرفت که از هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیارمحابا رفتی و به بلخ درایستاد و در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسن از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را ابوسهل گفت حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر باﷲ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته از این میگوید و خداوند یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود، فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا در این معنی بیندیشم. پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بودکه چون بوسهل بسیار درین باب بگفت یکروز خواجه احمدحسن از بار چون بازخواست گشتن امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است به زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی اﷲ عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که به روزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدان که خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که رسول راکه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کردو ما بنیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه بیند و چه گوید. چون پیغام بگذاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنیده ام که یکروز بسرای حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته گفت ای سبحان اﷲ این مقدار را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعۀ کالنجر بودم بازداشته، و قصد جان من میکردند و خدای عزوجل نگاهداشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است هرچه فرمودنی است بفرماید و پوست بازکرده بدان گفتم که تامرا در باب وی سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش بکرد. پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت سلطان پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این و خلعت ستدن از مصریان من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرا بازگشت براه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد بازنشدن و خلیفه را بدآمدن که مگر سلطان محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی گفتم چنین بود و لیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تانیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت بدین خلیفه ٔخرف شده باید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست شود بر دار میکشند و اگر مرا دُرست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است منهم قرمطی ام هرچند آن سخن پادشاهانه نبود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شدن بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک ستده بود و آن طرایف که نزد سلطان محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد سلطان پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که سلطان را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بودند و بآن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان نه آشکارا تا سلطان محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم پس از این مجلس نیز بوسهل البته خود فرونایستاد از کار. روز سه شنبۀ بیست وهفتم صفر چون بار بگسست سلطان خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته آید و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران واعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر هرچند معزول بود اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی همه آنجای آمدند و سلطان دانشمندنبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای فرستاد و قضاهبلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار فرا روی بودند همه آنجای حاضر بودند و نبشتند و چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک، یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه و درّاعه و ردائی سخت پاکیزه ودستاری نشابوری مالیده و موزۀ میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند که خواجه بوسهل را برین که آورد که آب خود ببرد. و بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود باز شد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست. چون وی این کرامت بکرد همه اگر خواستند و اگر نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمداو را گفت در همه کارها ناتمامی. وی نیک از جای بشدو خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند هرچند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه ازین نیز سخت بتابید و خواجۀ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذرد گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارآدمی مرگست اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروفست من چنین چیزها ندانم. بوسهل را صفرا بجنبیدو بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ براو زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم چون از این فارغ شویم این مرد پنج شش ماه است تا در دست شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهه سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد و در مجلس و دیگر قضاه نیز علی الرسم فی امثالها. چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجۀ بزرگ دراز باد به روزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می خائیدند که همه خطا بود از فرمانبرداری چه چاره داشتم وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد ومن اندیشیدم و بپذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائیست بر سر وی قوم او را تیمار دارم. حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی بسیار از خواجه عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراه کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد. و از خواجه عمیدعبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوبست و بجایگاه خواب رفت و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامۀ پیکان که از بغداد آمده اند و نامۀ خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند برکران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادندو بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بالای بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید و میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامۀ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود بتوان گفتن که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول است چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ باﷲ من قضاءالسوء و پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستارو برهنه به ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سپید و روئی چون صدهزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً چنانکه روی و سرش را بپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را هم چنان میداشتند و وی لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خودی فراختر آوردند ودر این میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که وی قرمطی شده و بفرمان او بر دار میکنند. البته حسنک هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر آورده بودند سر و روی وی را بدو بپوشانیدند پس آواز دادندکه بدو [شاید: دهید] و او دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را که میکشید بدار چنین کنید و گوئید و خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مردخود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگار او و گفتارش رحمهاﷲ علیه.این بود که خود بزندگانی گاه گفتی که مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع واسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲعلیهم. و این افسانه است با بسیار عبرت و اینهمه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سو نهادند. احمق مردی که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد وزشت بازستاند. نظم: لعمرک ما الدنیا بدار اقامه اذا زال عن عین البصیر غطائها و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. شعر: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست با کسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا ببین کنون پیداست. چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مخلصان بوسهل که یکروز شراب میخوردو با وی بودم مجلسی نیکو آراسته و غلامان ماه رویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردندو از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل بخندید و از اتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت و سر بازبردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت ای ابوالحسن تو مردی مُرغدِلی. سر دشمنان چنین باید و این حدیث فاش شد و همگان وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند و آنروز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود چنانکه هیچوقت او را چنان ندیده بودم و میگفت چه امیدماند. و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب بهفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان (نیشابوری) این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد.رباعی: ببرید سری را که سران راسر بود آرایش دهر و ملک را افسر بود گر قرمطی و جهود و گر کافر بود از تخت بدار برشدن منکر بود. و بوده است درجهان مانند این و چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست رضی اﷲ عنه بمکه و حجاز و عراق او را صافی شد و برادرش مصعب بخلیفتی وی بود ببصره و کوفه و سواد که گرفته بود و عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت وی داشت و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج بن یوسف را با لشکر انبوه و ساخته بمکه فرستاد چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد و عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن رافرود آوردند و عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد و حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دوروز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیائی بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود و عبداﷲ گفت تا در این بیندیشم. آنشب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد بیشتر اشاره آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد اسماء که دختر ابوبکر صدیق بود رضی اﷲعنه و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را گفت بخدای که دین را بود و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است. گفت پس صبر میکن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد که پدرت زبیر عوام بوده است و جدّت از سوی من بوبکر صدیق رضی اﷲ عنه و نگاه کن که حسین بن علی رضی اﷲ عنهما چه کرد و او کریم بود بر حکم پسر زیاد عبیداﷲ تن درنداد. گفت ای مادر منهم بر اینم که تومیگوئی اما رأی و دل تو خواستم جویم و بدانم که دراین چه گوئی اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت اما میاندیشم که چون کشته شوم مرا مثله کنند.مادرش گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. عبداﷲ همه شب نماز کرد و قرآن میخواند وقت سحر غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگذارد و سورۀ نون والقلم و سورۀ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست و در عرب هیچکس جنگ پیاده چون او نکرده است و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد و مادرش زره بر وی راست میکردو بغلگاه میدوخت و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداﷲ بیرون آمدلشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. آواز داد که رویها بر من نمائید. همگان رویها به وی نمودند. عبداﷲ این بیت بگفت. شعر: انی اذا اعرف یومی أصبر اذ بعضهم یعرف ثم ینکر. چون بجنگ جای رسیدند بایستادند روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الأولی سنۀ ثلاث و سبعین من الهجره 73 هجری قمری) و حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را در برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر درصفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنسرین را برابر در بنوسیم و حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجای بداشتند. عبداﷲ زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیرلو طبتم لی نفساً عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا عن آخرنا و ماصحبنا عارا. اما بعد. یا آل الزبیر فلایرعکم وقع السیوف فانی لم احضر موطنا قط الاّ̍ ارتثثت فیه بین القتلی و مااجد من داء جراحها اشد مما اجد من الم وقعها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لااعلّمن امرءً منکم کسر سیفه و استبقی نفسه فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرئه اعزل. غضوا ابصارکم عن البارقه و لیشتغل کل امرء بقرنه و لایکفّنکم السؤال عنی و لایقولن احد این عبداﷲ بن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول، ثم قال نظم: ابی لابن سلمی انه غیر خالد یلاقی المنایا ای صرف تیمما فلست بمبتاع الحیوه بسبه ولامرتق من خشیهالموت سلما. پس گفت بسم اﷲ. هان ای آزادمردان حمله برید و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جانرا میزدند و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند عبداﷲ نیرو کرد تا جمله مردم ِ برابر درها را پیش حجاج افکندند و نزدیک بود هزیمت شدندی. حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و سواران آسوده مبارزان نامداراز قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. در این آویختن عبداﷲ زبیر را سنگی سخت بر روی آمد خون بر روی وی فرودوید و آواز داد گفت: و نظم: فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما. و سنگی دیگر آمد قویتر و بر سینۀ وی خورد که دستهایش از آن بلرزید و یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند و دشمنان وی رانمیشناختند که روی پوشیده داشت چون از مولی بشنیدندبجای آوردند که او عبداﷲ است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش رضی اﷲ عنه و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند سجده کرد و بانگ برآمد که عبداﷲ زبیر را کشتند. زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند و عمارتهای دیگر کنند نیکو و سر عبداﷲ زبیر رضی اﷲ عنه را بنزدیک عبدالملک مروان فرستادند و فرمود تا جثۀ عبداﷲ را بر دارکردند و خبر کشتن او بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا ﷲ و انّا الیه راجعون اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسۀ ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنهما بودی و مده دراز برآمد حجاج پرسید که این عجوز چه میکند گفتار و صبوری وی بازنمودند گفت سبحان اﷲ العظیم اگر عایشه ام المؤمنین رضی اﷲ عنها و این خواهر وی دومرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی این است جگر و صبر و گفت حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آنجانب بردند. چون دار بدید بجای آورد که پسرش عبداﷲ است روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند و این قصه هرچند دراز است درو فایدهاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را درجهان یاران بودند بزرگتر از وی اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و رَبّک َ یَخلق مایشاء و یختار. و هارون الرشید جعفر را پسر یحیی برمکی چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کنند و بچهار دار کشیدند و آن قصه سخت معروف است و نیاورده ام که سخن سخت دراز میکشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی و هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی و ترحّمی [کردی] بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی و چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یکروز میگذشت و چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت و نظم: اما واﷲ لولا قول واش و عین للخلیفه لاتنام لطفنا حول جزعک واستلمنا کما للناس بالحجر استلام. و در ساعت این خبر و ابیات بگوش هارون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هارون گفت منادی ما نشنیدی این خطا چرا کردی گفت شنوده بودم و لیکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است خواستم که پوشیده حقی گذارم و گذاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم و اگر ایشان بر آن حال من شاهد شوند هرچه بمن رسد روا دارم. هارون قصه خواست. مرد بگفت. هارون بگریست و مرد را عفو کرد و این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد و چنان خواندم نیز در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید یکروز پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشسته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفر بن یحیی البرمکی ادام اﷲ لامعه برده آمد و اززر چندین وز فرش چند و کسوه و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین و مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم سبحان اﷲ الذی لایموت ابداً. و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هرکس آن کند که امروز و فردا وی را سود دارد. واﷲ الموفق لمایرضی بمنه ّ و سعه رحمته. و ابن بقیهالوزرا را هم بر دار کردنددر آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد را بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را عزّالدوله میگفتنددر جنگ که میان ایشان رفت و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحاق دبیر ساخته است و این پسر بقیهالوزرا که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیاراما متهور و هم خلیفه الطایع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست و با قضا مغالبت نتوانست کرد تا لاجرم چون عضد بغداد گرفت فرمود تا وی را بر دار کردند و با تیر و سنگ بکشتند و در مرثیۀ وی این ابیات بگفتند. نظم: علوّ فی الحیاه و فی الممات لحق انت اِحدی المعجزات کأن ّ الناس حولک حین قاموا وفود نداک ایام الصّلاه کأنک قائم فیهم خطیبا و کلهم قیام للصلوه مددت یدیک نحوهم احتفالاً کمدهما الیهم بالهبات لعظمک فی النفوس تبیت ترعی بحفّاظ و حراس ثقات و تشعل حولک النیران لیلا کذلک کنت ایام الحیوه و لما ضاق بطن الارض عن ان یضم ّ علاک من بعد الممات اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا عن الا کفان ثوب السافیات رکبت مطیه من قبل زید علاها فی السنین الذاهبات و تلک فضیله فیها تأس تبعد عنک تعییر العدات و لم یر قبل جذعک قطّ جذع تمکن من عناق المکرمات اسأت الی النوائب فاستثارت فانت قتیل ثارالنایبات و صیّر دهرک الاحسان فیه الینا من عظیم السیئات و کنت لمعشر سعداً فلمّا مضیت تمزقوا بالمنحسات و کنت تجیر من صرف اللیالی فعاد مطالبا لک بالترات لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفّف بالدموع الجاریات ولو انّی قدرت علی قیام لفرضک و الحقوق الواجبات ملأت الارض من نظم المراثی و نحت بها خلال النایحات و مالک تربه فاقول تسقی لانک نصب هطل الهاطلات و لکنی اصبّر عنک نفسی مخافه ان اُعَدَّ من الجنات علیک تحیه الرّحمن تتری برحمات غواد رایحات. این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست. و این بیت که گفته است: رکبت مطیه من قبل زید... زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد رضی اﷲ عنهم اجمعین و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار هشام بن عبدالملک و نصر سیار امیر خراسان بود و قصۀ این خروج دراز است و درتواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند. رحمهاﷲ علیه و بر دار کردند و سه چهار سال بردار بگذاشتند حکم اﷲ بینه و بین جمیع آل الرسول و بینهم. و شاعر آل عباس حث میکند بوالعباس را برکشتن بنی امیه در قصیده ای که گفته است و نام شاعر سدیف بود و این بیت از آن قصیده بیارم. بیت: واذکرن مصرع الحسین و زید و قتیلاً بجانب المهراس این حدیث بردار کردن حسنک به پایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم در این تألیف و خوانندگان بلکه معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند و رفتم بسر تاریخ که بسیار عجائب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شأاﷲ تعالی
یکی از کانیهایی است که جزو عناصر سنگهای آذرین می باشد، ترکیب این سنگ در حقیقت عبارت از یک سیلیکات آبدار آلومینیوم همراه با یکی از فلزات قلیایی یعنی پتاسیم یا سدیم است که با مقادیری منیزیم و آهن و گاهی کلسیم همراه است، میکا دارای اقسام زیادی است و معروفترین آنها عبارتند از میکای سفید یا موسکویت، میکای سیاه یا بیوتیت، میکای سبز یا کلوریت، میکای قهوه ای یا فلوگوپیت و میکای خاکستری یا مارگاریت
یکی از کانیهایی است که جزو عناصر سنگهای آذرین می باشد، ترکیب این سنگ در حقیقت عبارت از یک سیلیکات آبدار آلومینیوم همراه با یکی از فلزات قلیایی یعنی پتاسیم یا سدیم است که با مقادیری منیزیم و آهن و گاهی کلسیم همراه است، میکا دارای اقسام زیادی است و معروفترین آنها عبارتند از میکای سفید یا موسکویت، میکای سیاه یا بیوتیت، میکای سبز یا کلوریت، میکای قهوه ای یا فلوگوپیت و میکای خاکستری یا مارگاریت
دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 11هزارگزی جنوب باختری شاهی با 375 تن جمعیت. آب آن از نهر هتکه و رود خانه تالار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 11هزارگزی جنوب باختری شاهی با 375 تن جمعیت. آب آن از نهر هتکه و رود خانه تالار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
پیمانه. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). پیمانه و هر چیز که بدان پیمانه کنند. ج، مکاییل. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پیمانه کنند. مکیل. مکیله. (از اقرب الموارد) : لاتنقصوا المکیال و المیزان انی اریکم بخیر و انی اخاف علیکم عذاب یوم محیط. (قرآن 84/11). و یا قوم اوفوا المکیال و المیزان بالقسط ولاتبخسوا الناس اشیأهم ولاتعثوا فی الارض مفسدین. (قرآن 85/11). کیل و وزن و مکیال و میزان راست دارید. (کشف الاسرار ج 3 ص 525). ناصرالدین جوابی فراخورنفاق و زور و غرور او بنوشت و هم بدان مکیال صاعی چند فراپیمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 147). به روز حشرکه فعل بدان و نیکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریمۀ گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوش دل به عفو بار خدای. سعدی. ، آنچه بدان چیزی را سنجند. مقیاس. وسیلۀ سنجش. معیار: تا بعد از این مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را به قسطاس منطق بسخت و به محک حدود نقد کرد و به مکیال قیاس بپیمود تا شک و ریب از او برخاست. (چهار مقاله ص 11) ، ربع صاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیمانه. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). پیمانه و هر چیز که بدان پیمانه کنند. ج، مکاییل. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پیمانه کنند. مِکیَل. مِکیَله. (از اقرب الموارد) : لاتنقصوا المکیال و المیزان انی اریکم بخیر و انی اخاف علیکم عذاب یوم محیط. (قرآن 84/11). و یا قوم اوفوا المکیال و المیزان بالقسط ولاتبخسوا الناس اشیأهم ولاتعثوا فی الارض مفسدین. (قرآن 85/11). کیل و وزن و مکیال و میزان راست دارید. (کشف الاسرار ج 3 ص 525). ناصرالدین جوابی فراخورنفاق و زور و غرور او بنوشت و هم بدان مکیال صاعی چند فراپیمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 147). به روز حشرکه فعل بدان و نیکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریمۀ گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوش دل به عفو بار خدای. سعدی. ، آنچه بدان چیزی را سنجند. مقیاس. وسیلۀ سنجش. معیار: تا بعد از این مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را به قسطاس منطق بسخت و به محک حدود نقد کرد و به مکیال قیاس بپیمود تا شک و ریب از او برخاست. (چهار مقاله ص 11) ، ربع صاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکیل. (منتهی الارب). مادر گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء). زن بسیار فرزندگم کرده. ج، مثاکیل. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مثکل و مثکله شود
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکیل. (منتهی الارب). مادر گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء). زن بسیار فرزندگم کرده. ج، مثاکیل. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مُثکِل و مَثکَلَه شود
خواجه غیاث الدین، میکال. در اوایل زمان سلطان صاحبقران (امیر تیمور) جزء اکابر نواب دیوان بود. وی بخواجه قوام الدین نظام الملک بیشترتوسل جسته، کارهایی بزرگ را تکفل میکرد. در آن سال که خواجه نظام الملک بسعی خواجه مجدالدین محمد مورد مؤاخذه قرار گرفت، معتمدالسلطنه خواجه غیاث الدین را به تقرب و نیابت خویش برگزید. و پس از آنکه خواجه نظام الملک دوباره اعتبار و اختیار یافت، خواجه غیاث الدین میکال نیز مورد عنایت قرار گرفت، و سلطان فرمان داد که وزرا بی وقوف او کاری نکنند و احکام سلطانی رابه توقیع او رسانند. خواجه چند سال در کمال عظمت گذرانید و مهر وزیران را با رقم ’انا المطلع علیه’ توقیع میکرد. سرانجام 902 هجری قمری استعفا کرد و از نواب مظفر حسین میرزا گردید و در ملازمت وی به استرآباد رفت و مورد عنایت محمدحسین میرزا قرار گرفت و پس از وفات محمدحسین میرزا، به هرات بازگشت و دوباره از مخصوصان مظفر حسین میرزا گردید و سرانجام گوشه نشینی اختیار کرد و به سال 914 هجری قمری درگذشت. (از دستور الوزراء صص 451- 453 به اختصار). و رجوع به همین کتاب شود
خواجه غیاث الدین، میکال. در اوایل زمان سلطان صاحبقران (امیر تیمور) جزء اکابر نواب دیوان بود. وی بخواجه قوام الدین نظام الملک بیشترتوسل جسته، کارهایی بزرگ را تکفل میکرد. در آن سال که خواجه نظام الملک بسعی خواجه مجدالدین محمد مورد مؤاخذه قرار گرفت، معتمدالسلطنه خواجه غیاث الدین را به تقرب و نیابت خویش برگزید. و پس از آنکه خواجه نظام الملک دوباره اعتبار و اختیار یافت، خواجه غیاث الدین میکال نیز مورد عنایت قرار گرفت، و سلطان فرمان داد که وزرا بی وقوف او کاری نکنند و احکام سلطانی رابه توقیع او رسانند. خواجه چند سال در کمال عظمت گذرانید و مهر وزیران را با رقم ’انا المطلع علیه’ توقیع میکرد. سرانجام 902 هجری قمری استعفا کرد و از نواب مظفر حسین میرزا گردید و در ملازمت وی به استرآباد رفت و مورد عنایت محمدحسین میرزا قرار گرفت و پس از وفات محمدحسین میرزا، به هرات بازگشت و دوباره از مخصوصان مظفر حسین میرزا گردید و سرانجام گوشه نشینی اختیار کرد و به سال 914 هجری قمری درگذشت. (از دستور الوزراء صص 451- 453 به اختصار). و رجوع به همین کتاب شود
فرانسوی کچبار (کچ فلوس ماهی) اگر به رویه پهلویی این سنگ بنگریم می پنداریم که کچ های نازک را روی هم چیده اند. یکی ازکانی هایی است که جزو عناصر سنگهای آذین میباشد. ترکیب این سنگ در حقیقت عبارت از یک سیلیکات آبدار آلومینیوم همراه بایکی از فلزات قلیایی یعنی پتاسیم یا سدیم است که کم و بیش با مقادیری منیزیم و آهن و گاهیکلسیم همراه است. میکا دارای اقسام زیادیاست که بنامهای مختلف نامیده میشوند و سیستم تبلور اقسام آن نیز فرق میکند ولی خاصیت اصلی همه آنها اینست که خاصیت تورق آسان و ساده ای بموازات سطح قاعده منشوراصلی بلور خود دارند بطوریکه اگربلور میکا را از سطح جانبی نگاه کنیم بنظرمیاید که تعداد زیادی فلس های نازک را روی هم چیده اند ولی در عین حال خود (سطح قاعده) کاملا صاف است. سختی کم است (بین 2 تا 3) ولی وزن میکاها مخصوص آنهااز کوارتز و فلدسپات بیشتر است (بین 7، 2 تا 1، 3)، بطور کلی هر قدر عناصرآهن و منیزیم درترکیب میکاها زیادتر باشد وزن مخصوصشان بیشتر میشود. اقسام مهم مختلف میکاها عبارتنداز: میکای سفید میکای سیاه میکای سبز میکای قهوه یی و میکای خاکستری. یا میکای خاکستری. گونه ای میکا که بیشتربنام مارگاریت مشهوراست و رنگش بین سفید تا خاکستری متغیر میباشد و درخشندگی مروارید را دارد (علت وجه تسمیه)، در ترکیب این گونه میکا کلسیم وجود دارد یعنی سیلیکات آبدارآلومینیوم و کلسیم است مارگاریت. یا میکای سفید. گونه ای میکا که در ترکیبش آهن و منیزیم وجود ندارد این میکا را بیشتر بنام موسکویت مینامند. رنگش سفید است ولی وقتی بلور ضخیمی از آن باشد طلایی رنگ و قهوه یی میشود و چون در برابر حرارت مقاومت زیادی دارد و بسختی تغییر وضع میدهد و ورقه های نازکش شفاف هم هست در جلو اجاقها باسم طلق نسوز مصرف میگردد. در سیستم تبلورش اختلاف است: گاهی در سیستم هکزاگونال (6 وجهی) و گاهی درسیستم اورتورومبیک آنرا تشخیص میدهند. میکای سفید در پلاک نازک بی رنگ است و ضریب انکسارآن از کوآرتز بالاتر است. بنابراین کمی برجسته تر از کوارتز خود را بصورت پلاک مینمایاند. ضریب انکسارمضاعف آن قوی است و بنابراین رنگهای پلاریزاسیون شدیدی که قرمز و زرد و سبز باشد میدهد. اسید سولفوریک واسید کلریدریک را برآن تاثیری نیست و آنها فقط باعث میشوند که تورق بلورها زیادتر و آسانتربه فلسهاتبدیل شود موسکویت. یا میکای سیاه. گونه ای میکا که سیاه رنگ است و بنام بیوتیت مشهور است. درترکیب این میکابرعکس میکای سفید آهن و منیزیم وجود دارد و وجود همین دو عنصر برثقل آن می افزید. گاهی نسبت ترکیب آهن آن قدر زیاد میشود که ممکنست بوسیله مغناطیس جذب گردد و هر چه آهن زیادتر باشد تیره تر و سیاه رنگ تراست و هر مقدار آهن آن کمتر و منیزیم بیشتر باشد رنگش روشن تر میشود (بین قهوه یی تیره و روشن و سبز و زرد)، در زیر میکروسکپ بواسطه چند رنگی که در نور معمولی دارد از میکای سفید مشخص است. سیستم متبلور میکای سیاه هکزاگونال (6 وجهی) است و برعکس میکای سفید که اسید سولفوریک و اسید کلریدریک بر آن تاثیر ندارند این دواسید برمیکای سیاه موثرند و آنرا تجزیه میکنند و یک خمیر سیلیسی باقی میگذارند. میکای سیاه براثر هوای محیط در طبیعت نیز تجزیه میشود و تغییر رنگ میدهد. ابتدا کمی زرد و سپس سبز رنگ میگردد و دراین حال بیک قسم میکای دیگر که بنام میکای سبز معروف است تبدیل میشود. یا میکای قهوه یی. گونه ای میکا که بنام فلوگوپیت مشهوراست ورنگش قهوه یی روشن یا بور میباشد. این گونه میکا منیزیم دارد ولی آهن ندارد. بنابراین از لحاظ ترکیب شیمیایی واسطه بین میکای سفید و میکای سیاه است. درترکیب این قسم میکا لیتیوم یا فلوار نیز ممکنست وجود داشته باشد، میکای مزبور کاملا بوسیله اسید سولفوریک تجزیه میگردد. میکای قهوه یی سولفوریک متامورفیک (دگرگونی) مثل گنیس یافت میشود. البته برخی از گرانیت ها هم ممکنست از این میکا دارا باشند فلوگوپیت. یا میکای سبز. گونه ای میکا که بنام کلوریت مشهوراست. در ترکیبش غیراز سیلیکات آبدار آلومین فقط عناصرآهن و منیزیم وجود دارد و آن فاقد مواد قلیایی است. بهمین جهت بسیاری از خواص میکایی را از دست میدهد و در لمس کردن نرم است (برخلاف سایر میکاها که در سطح تفلس زبر میباشد)، از طرف دیگر میکاها خاصیت فنری و ارتجاعی دارند ولی میکای کلوریت این خاصیت را ندارد بعلاوه باسانی خط برمیدارد و اسید سولفوریک آنرا تجزیه میکند سیستم تبلور میکای سبز مونوکلینیک است
فرانسوی کچبار (کچ فلوس ماهی) اگر به رویه پهلویی این سنگ بنگریم می پنداریم که کچ های نازک را روی هم چیده اند. یکی ازکانی هایی است که جزو عناصر سنگهای آذین میباشد. ترکیب این سنگ در حقیقت عبارت از یک سیلیکات آبدار آلومینیوم همراه بایکی از فلزات قلیایی یعنی پتاسیم یا سدیم است که کم و بیش با مقادیری منیزیم و آهن و گاهیکلسیم همراه است. میکا دارای اقسام زیادیاست که بنامهای مختلف نامیده میشوند و سیستم تبلور اقسام آن نیز فرق میکند ولی خاصیت اصلی همه آنها اینست که خاصیت تورق آسان و ساده ای بموازات سطح قاعده منشوراصلی بلور خود دارند بطوریکه اگربلور میکا را از سطح جانبی نگاه کنیم بنظرمیاید که تعداد زیادی فلس های نازک را روی هم چیده اند ولی در عین حال خود (سطح قاعده) کاملا صاف است. سختی کم است (بین 2 تا 3) ولی وزن میکاها مخصوص آنهااز کوارتز و فلدسپات بیشتر است (بین 7، 2 تا 1، 3)، بطور کلی هر قدر عناصرآهن و منیزیم درترکیب میکاها زیادتر باشد وزن مخصوصشان بیشتر میشود. اقسام مهم مختلف میکاها عبارتنداز: میکای سفید میکای سیاه میکای سبز میکای قهوه یی و میکای خاکستری. یا میکای خاکستری. گونه ای میکا که بیشتربنام مارگاریت مشهوراست و رنگش بین سفید تا خاکستری متغیر میباشد و درخشندگی مروارید را دارد (علت وجه تسمیه)، در ترکیب این گونه میکا کلسیم وجود دارد یعنی سیلیکات آبدارآلومینیوم و کلسیم است مارگاریت. یا میکای سفید. گونه ای میکا که در ترکیبش آهن و منیزیم وجود ندارد این میکا را بیشتر بنام موسکویت مینامند. رنگش سفید است ولی وقتی بلور ضخیمی از آن باشد طلایی رنگ و قهوه یی میشود و چون در برابر حرارت مقاومت زیادی دارد و بسختی تغییر وضع میدهد و ورقه های نازکش شفاف هم هست در جلو اجاقها باسم طلق نسوز مصرف میگردد. در سیستم تبلورش اختلاف است: گاهی در سیستم هکزاگونال (6 وجهی) و گاهی درسیستم اورتورومبیک آنرا تشخیص میدهند. میکای سفید در پلاک نازک بی رنگ است و ضریب انکسارآن از کوآرتز بالاتر است. بنابراین کمی برجسته تر از کوارتز خود را بصورت پلاک مینمایاند. ضریب انکسارمضاعف آن قوی است و بنابراین رنگهای پلاریزاسیون شدیدی که قرمز و زرد و سبز باشد میدهد. اسید سولفوریک واسید کلریدریک را برآن تاثیری نیست و آنها فقط باعث میشوند که تورق بلورها زیادتر و آسانتربه فلسهاتبدیل شود موسکویت. یا میکای سیاه. گونه ای میکا که سیاه رنگ است و بنام بیوتیت مشهور است. درترکیب این میکابرعکس میکای سفید آهن و منیزیم وجود دارد و وجود همین دو عنصر برثقل آن می افزید. گاهی نسبت ترکیب آهن آن قدر زیاد میشود که ممکنست بوسیله مغناطیس جذب گردد و هر چه آهن زیادتر باشد تیره تر و سیاه رنگ تراست و هر مقدار آهن آن کمتر و منیزیم بیشتر باشد رنگش روشن تر میشود (بین قهوه یی تیره و روشن و سبز و زرد)، در زیر میکروسکپ بواسطه چند رنگی که در نور معمولی دارد از میکای سفید مشخص است. سیستم متبلور میکای سیاه هکزاگونال (6 وجهی) است و برعکس میکای سفید که اسید سولفوریک و اسید کلریدریک بر آن تاثیر ندارند این دواسید برمیکای سیاه موثرند و آنرا تجزیه میکنند و یک خمیر سیلیسی باقی میگذارند. میکای سیاه براثر هوای محیط در طبیعت نیز تجزیه میشود و تغییر رنگ میدهد. ابتدا کمی زرد و سپس سبز رنگ میگردد و دراین حال بیک قسم میکای دیگر که بنام میکای سبز معروف است تبدیل میشود. یا میکای قهوه یی. گونه ای میکا که بنام فلوگوپیت مشهوراست ورنگش قهوه یی روشن یا بور میباشد. این گونه میکا منیزیم دارد ولی آهن ندارد. بنابراین از لحاظ ترکیب شیمیایی واسطه بین میکای سفید و میکای سیاه است. درترکیب این قسم میکا لیتیوم یا فلوار نیز ممکنست وجود داشته باشد، میکای مزبور کاملا بوسیله اسید سولفوریک تجزیه میگردد. میکای قهوه یی سولفوریک متامورفیک (دگرگونی) مثل گنیس یافت میشود. البته برخی از گرانیت ها هم ممکنست از این میکا دارا باشند فلوگوپیت. یا میکای سبز. گونه ای میکا که بنام کلوریت مشهوراست. در ترکیبش غیراز سیلیکات آبدار آلومین فقط عناصرآهن و منیزیم وجود دارد و آن فاقد مواد قلیایی است. بهمین جهت بسیاری از خواص میکایی را از دست میدهد و در لمس کردن نرم است (برخلاف سایر میکاها که در سطح تفلس زبر میباشد)، از طرف دیگر میکاها خاصیت فنری و ارتجاعی دارند ولی میکای کلوریت این خاصیت را ندارد بعلاوه باسانی خط برمیدارد و اسید سولفوریک آنرا تجزیه میکند سیستم تبلور میکای سبز مونوکلینیک است