خواننده و نوازنده. آوازخوان. مغنی. غناگر. رجوع به غناگر شود: مگر کآن غناساز و آواز رود در آن خم بدین عذر گفت آن سرود. نظامی. غناساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست. نظامی
خواننده و نوازنده. آوازخوان. مغنی. غناگر. رجوع به غناگر شود: مگر کآن غناساز و آواز رود در آن خم بدین عذر گفت آن سرود. نظامی. غناساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست. نظامی
میناساز، (ناظم الاطباء)، استادی که کار مینائی کرده باشد، (آنندراج)، آنکه میناکاری کند، کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید، (انجمن آرا)، رجوع به میناساز و میناگر شود، کار کرده و ساخته با مینا، مینا کار کرده، (آنندراج)، آنچه بر روی آن میناکاری شده باشد: شیشۀ ما محتسب از بس که بر دیوار زد کرد میناکار آخر خانه خمار را، ملاطاهر غنی (از آنندراج)، - خانه میناکار، خانه ای که در آن میناکاری شده باشد، - قصر میناکار، قصری که در آن میناکاری شده باشد
میناساز، (ناظم الاطباء)، استادی که کار مینائی کرده باشد، (آنندراج)، آنکه میناکاری کند، کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید، (انجمن آرا)، رجوع به میناساز و میناگر شود، کار کرده و ساخته با مینا، مینا کار کرده، (آنندراج)، آنچه بر روی آن میناکاری شده باشد: شیشۀ ما محتسب از بس که بر دیوار زد کرد میناکار آخر خانه خمار را، ملاطاهر غنی (از آنندراج)، - خانه میناکار، خانه ای که در آن میناکاری شده باشد، - قصر میناکار، قصری که در آن میناکاری شده باشد
نام پنج آبادی به نام نیجو، کوه، میر، کلاکندلوس، گیل کلا، پی ده از دهستان زانوس رستاق کجور شهرستان نوشهر است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رجوع به هر یک از پنج آبادی نامبرده شود
نام پنج آبادی به نام نیجو، کوه، میر، کلاکندلوس، گیل کلا، پی ده از دهستان زانوس رستاق کجور شهرستان نوشهر است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رجوع به هر یک از پنج آبادی نامبرده شود
آنکه موجب دشمنی و عداوت گردد، آنکه میان دیگران خصومت افکند، جنگ آور، جنگجو: به هر سو که رو کرد کین ساز بود میانشان یکی آتش انداز بود، اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 85)
آنکه موجب دشمنی و عداوت گردد، آنکه میان دیگران خصومت افکند، جنگ آور، جنگجو: به هر سو که رو کرد کین ساز بود میانْشان یکی آتش انداز بود، اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 85)
کمین دار. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج). کمین کننده. (فرهنگ فارسی معین). کمین آور: کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. و رجوع به کمین دار و کمین کننده شود
کمین دار. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج). کمین کننده. (فرهنگ فارسی معین). کمین آور: کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. و رجوع به کمین دار و کمین کننده شود
صنعت مینا ساختن، نقاشی و تزیین فلزات مختلف از قبیل طلا و نقره و مس بوسیلۀ رنگهای لعابدار مخصوص که در حرارت بسیار زیاد پخته و ثابت شود، عمل ساختن مینا، محل ساختن مینا، کارگاهی که در آنجا مینا ساخته شود، میناکاری
صنعت مینا ساختن، نقاشی و تزیین فلزات مختلف از قبیل طلا و نقره و مس بوسیلۀ رنگهای لعابدار مخصوص که در حرارت بسیار زیاد پخته و ثابت شود، عمل ساختن مینا، محل ساختن مینا، کارگاهی که در آنجا مینا ساخته شود، میناکاری
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
سیاه سم. (ناظم الاطباء) (برهان) ، سبزسم. (ناظم الاطباء) (برهان). با سمی به رنگ مینا: این عجب نیست بسی، کز اثرلاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است. انوری (دیوان چ نفیسی ص 31)
سیاه سم. (ناظم الاطباء) (برهان) ، سبزسم. (ناظم الاطباء) (برهان). با سمی به رنگ مینا: این عجب نیست بسی، کز اثرلاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است. انوری (دیوان چ نفیسی ص 31)