محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر، زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی، کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ، مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار، مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید، محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل، میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر، زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی، کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ، مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار، مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید، محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل، میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینَک، ایدَر، فِی الحال، نون، کُنون، اَلآن، فِعلاً، عِجالَتاً، هَمیدون، هَمینَک، اَلحال، بِالفِعل، حالا، اِیمِه، حالیا این چنینبرای مِثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
همین دم، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدر، ایدون، فعلاً، فی الحال، اینک، حالیا، عجالتاً، نون، ایمه، همینک، حالا، الحال، کنون، الآن، بالفعل همچنینبرای مثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
همین دم، اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدَر، ایدون، فِعلاً، فِی الحال، اینَک، حالیا، عِجالَتاً، نون، اِیمِه، هَمینَک، حالا، اَلحال، کُنون، اَلآن، بِالفِعل همچنینبرای مِثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرْت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’اَئِتَوَنْت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
آنچه رنگ شراب دارد برنگ می سرخ رنگ: (اسد (دلالت کند بر) تمام بالالله میگون موی.:) هردم بیاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم بخانه خمار میکشی. (حافظ)، نوعی اسب: (نامهای اسپان بزبان پارسی: الوس چرمه. . میگون)
آنچه رنگ شراب دارد برنگ می سرخ رنگ: (اسد (دلالت کند بر) تمام بالالله میگون موی.:) هردم بیاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم بخانه خمار میکشی. (حافظ)، نوعی اسب: (نامهای اسپان بزبان پارسی: الوس چرمه. . میگون)