جدول جو
جدول جو

معنی میدانک - جستجوی لغت در جدول جو

میدانک
(مِ نَ)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 107هزارگزی جنوب خاوری قصبۀ رزن با 485 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
میدانک
(مَ / مِ نَ)
میدان کوچک. میدان خرد. میدانچه
لغت نامه دهخدا
میدانک
از توابع کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مریدانه
تصویر مریدانه
به روش مریدان، همچون مرید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدانه
تصویر مجدانه
جدی، از روی جد، به طور جدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میخانه
تصویر میخانه
محل عمومی برای می خوردن، میکده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالانک
تصویر مالانک
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، تالانه، رنگینا، شفرنگ، شلیر، شفترنگ، شکیر، رنگینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میدان
تصویر میدان
محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر،
زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی،
کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ،
مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار،
مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید،
محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل،
میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
محلتی به نیشابور که بدانجا گروهی از فضلا منسوبند. از آن جمله است میدانی صاحب کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال. رجوع به میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان علوی کلا بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6هزارگزی المده با 170 تن سکنه. آب آن از گچرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکب از مهما ادات شرط + امکن فعل شرط آن، هر وقت که ممکن شود. تا وقتی که ممکن باشد. (غیاث). تا بتوان. به اندازۀ توانائی. در حد امکان. حتی المقدور
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مید. (ناظم الاطباء). رجوع به مید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / می)
عیش فراخ خوش، صفحۀ زمین بی عمارت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن، چون سواری و گشت زمین فراخ، چارپای را لاغر می کند لهذا میدان گفتند چنانچه مضمار از ضمر مأخوذ است و ضمر به معنی لاغر میان شدن است و بعضی نوشته اند که میدان، به فتح، فارسی و میدان به کسر، معرب آن است. (از غیاث). میدان فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 315). میدان در اصل پارسی بود و اعراب بر آن جمع بسته میادین گویند چنانکه فرمان را فرامین گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بی شبهه این کلمه فارسی است، چه از طرفی علمای لغت و اشتقاق در حرکات و وزن و اصل و معنی آن اختلاف دارند و این اختلاف بیشتر از اوقات نشانۀ دخیل بودن لغت است در زبان عرب از جمله المیدان بالفتح و یکسر و هذه عن ابن عباد قال ابن القطاع فی کتاب الابنیه اختلف فی وزنه فقیل فعلان من ماد یمید اذا تلوی و اضطرب و معناه ان الخیل تجول فیه و تتثنی متعطفه و تضطرب فی جولانها و قیل وزنه فعلان من المدی و هوالغایه لان الخیل تنتهی فیه الی غایاتها من الجری و الجولان و اصله مدیان فقدمت اللام الی موضع العین فصار میداناً کما قیل فی جمع باز بیزان و الاصل بزیان و وزن باز فلع و بیزان فلعان، و قیل وزنه فیعال من مدن یمدن اذا اقام فتکون الباء و الالف فیه زائدتین و معناه ان الخیل لزمت الجولان فیه و التعطف دون غیره... و از طرف دیگر می بینیم این کلمه در حال جمود مانده است در عربی و حال آنکه این زبان از گوهر تجوهر اجسام و از فرزین تفرزیت می سازد و آن را به فرازنه جمعمی بندد همان طور که مرزبان را به مرازبه، و باز می بینیم که معانی که به آن می دهند تجسمی است و نیز در اشعار جاهلیت و قرآن این کلمه نیامده است و هم مسیر این کلمه تقریباً از بغداد تا اقصی بلاد ماوراءالنهر می باشد که مسیر تاریخی ایرانیان است یعنی این کلمه در محلات و قراء و بلاد این اعلام و اسماء خاصه است در صورتی که در بلاد عربیه این اسم نیست و باز بر خلاف در لغت فارسی مرکباتی از قبیل میداندار و میدانداری از این کلمه آمده است و هم معانی این کلمه در فارسی متعددو در عربی منحصر است. اما شاید گفته شود عربی نبودن این کلمه اگر به ادله صحیح است دلیل فارسی بودن آن چیست و شاید از زبانی دیگر باشد، دلیل آن واضح است وآن این که در سایر زبانها این کلمه مستعمل نیست. و مثل ’قد جعل احدی اذنیه بستاناً و الاخری میداناً’ مولد است. (یادداشت مؤلف). باهه. عرصه. پهنه. فسحت. (یادداشت مؤلف). هر جای فراخ پهن و برابر و بی عمارت و پهنه. (ناظم الاطباء) : سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
جایی در او چو منظره عالی کنم
جایی فراخ وپهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
- میدان اخضر، کنایه از آسمان است:
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندرین میدان اخضر.
ناصرخسرو.
- میدان خاک، کرۀ زمین. (ناظم الاطباء). کنایه از کرۀ خاک و زمین است. (آنندراج). زمین. زمی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، جسد و قالب آدمی و دیگر جانوران. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- میدان خاکی، کنایه است از زمین که جهان خاکی است.
- میدان عاج، کنایه از ورق کاغذ سفید است. (برهان) (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 285). ورق کاغذسپید. (ناظم الاطباء).
- میدان فراخ، زمین. زمی. میدان خاک. میدان خاکی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، کنایه از وسعت و فراخی عیش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
- امثال:
میدان آرزو فراخ است.
، جنگ جای. کارزارگاه و نبردگاه. (ناظم الاطباء). فاصله میان دو لشکر که در آن جنگ کنند. مجموع لشکرگاه دو طرف و محل جنگ ایشان. عرصۀ کارزار. رزمگاه. ناوردگاه. ناوردگه. رزم جای. جنگ جای. رزمگه. میدان جنگ. دشت نبرد. دشت کین. عرصۀ کین. حربگاه. (یادداشت مؤلف) :
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید بلخی.
دلت داد کو را بکشتی همی
به میدان ابا او بگشتی همی.
فردوسی.
به میدان بدی بیشتر بارگاه
پیاده برفتی بر او سپاه.
فردوسی.
همی گشت باهر دو تن پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 299).
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است.
معزی.
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی.
خاقانی.
اقطاع این سواد ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب.
خاقانی.
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند.
خاقانی.
فلک با او به میدان کندشمشیر
بگشتن نیز گه بالا و گه زیر.
نظامی.
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت میدان میگریزد کوبکو.
مولوی.
اول کسی که اسب میدان دوانید آن پسر بود. (گلستان).
به میدان اظهار مردانگی
بنزد خردمند مرد آن بود
که نارد به یاد آنچه ناید بکار
خود از حسن اسلام مرد آن بود.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 373).
کمیت قله نژادت که داغ جم دارد
سبک در آر به میدان و گرم گردانش.
سلمان ساوجی (دیوان ص 146).
نقره خنگ صبح را درتاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان درفکن.
سلمان ساوجی.
- امثال:
مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. (امثال و حکم دهخدا).
- میدان خالی یافتن، میدان رااز حریف خالی یافتن، حریف نداشتن. به سبب نبودن رقیب و حریف قوی میدانداری و قدرت نمایی کردن: یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163).
، توسعاً کارزار و نبرد. (ناظم الاطباء). به معنی جنگ است. (شعوری ج 2 ورق 357) :
فرامرز را گفت گرگین گو
کز ایران به میدان برزو تو رو.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
همه بزم و میدان بدی کار اوی
چو طوس و چو رستم بدی یار اوی.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری.
سعدی.
، عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. ج، میادین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی مشهور که عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی باشد عربی است. (برهان). اسپریس و عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. (ناظم الاطباء). سپریس. ج، میادین. (مهذب الاسماء). زمین گشاده ای که در آن گوی و چوگان و پهنه و مانند آن بازند یا اسب ریاضت دهند. (یادداشت مؤلف). میطان. (دهار). جای اسب تاختن. مضمار. (دهار) (یادداشت مؤلف). جای چوگان بازی:
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو.
فردوسی.
همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.
فردوسی.
به میدانی که نزدیک این صفه بودچوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- میدان اسفریس، میدان چوگان و اسب دوانی. میدان اسپریس. (یادداشت مؤلف).
، آنجا که پهلوانان کشتی گیرند در فضای گشاده و بی سقف. (یادداشت مؤلف) ، عرصۀ گشاده در جایی که اطراف آن خانه ها یا دکانهاست. (یادداشت مؤلف) :
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاهی فراخ.
فردوسی.
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پراز باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جوان.
فردوسی.
باد میدان تو ز محتشمان
چون به هنگام حج رکن حطیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 382).
امیر مثال داده بود وخط بر آن کشیده تا دهلیز و میدانها و جز آن... (تاریخ بیهقی چ ادیب). پس از مجلس بار برنشست به میدانی که نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). به نشابور شادیاخ را نگاه باید کرد با درگاه و میدان که وی کشیده بخط خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی) ، عرصه های فراخ در شهرها که در آن ستور و سبزی وکاه و هیزم و زغال و گندم و جو و میوه و امثال آن فروشند.
- میدان سبزی، آنجا که میوه و سبزی و تره بار فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان کاه فروشها، آنجا که کاه فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان گندم، آنجا که غلات و حبوب فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان مال فروشها، آنجا که ستور فروشند. (یادداشت مؤلف).
، مسافت یک میدان راه یا یک میدان اسب، آن قدر از مسافت که اسب به تک تواند پیمود بی ماندگی. (یادداشت مؤلف) ، ربع طول مسافت یک فرسنگ است. (یادداشت مؤلف) ، آن اندازه از مسافت که شیئی پرتاب شده به قوت تواند پیمود.
- میدان گلولۀ توپ، برد توپ.
، فضایی که نیرویی چون مغناطیس و غیره تأثیر در آن خواهد داشت و فعل و انفعالاتی در آن فضا تواند کرد.
- میدان مغناطیسی، (اصطلاح فیزیکی) فضای مجاور آهن ربا را گویند که در آن قوه مغناطیسی وجود دارد.
، (اصطلاح جواهرفروشی) به اصطلاح جواهریان طول و عرض یاقوت و زمرد و امثال آن. (آنندراج) (از غیاث) :
نمی آید به چشم همت ما سبزه گردون
به چشم تنگ انجم این زمرد تنگ میدان است.
سالک یزدی.
، دوران. دوره. عمر. دوران کامرانی و پیروزی. نوبت.
- میدان بسرآمدن، کنایه از عمر به آخری رسیدن باشد. (برهان). عمر به آخر رسیدن. (ناظم الاطباء). آخر شدن عمر است. (از آنندراج) (انجمن آرا). دوران عمر و کامرانی بسر رسیدن.
- ، کنایه از قایم شدن قیامت است. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- میدان خلفاء، نزد اهل اخبار ازسنۀ بیست الی بیست و چهار هجرت باشد. (یادداشت مؤلف).
، قسمتی از قلم که ببرند و تراشند برای نوشتن، و زبان قلم نوک این میدان است. آن قسمت از قلم که اریب برند تا نوک پدید آرند. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه مقام شهود معشوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مرکب از می + دان، پسوند ظرفیت چنانکه گلدان، جای گل وشمعدان، جای شمع. ظرف و آوند شراب و پیالۀ شرابخواری. (از شعوری ج 2 ورق 357) (از ناظم الاطباء). ظرف و اوانی شراب را گویند. (برهان). در فارسی به معنی ظرف می است و ظرف و آنیۀ شراب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ وو)
دهی است از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 26هزارگزی شمال خاوری کامیاران با 164 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
کسی که در پیشاپیش امیر و یا وزیر حرکت کند و القاب او را اعلام نماید. (ناظم الاطباء). معرف. مرتبه دار
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
منسوب است به میدان و آن محله ای است به نیشابور. (یادداشت مؤلف). منسوب است به میدان زیاد نیشابور. (از انساب سمعانی) ، منسوب است به میدان که محله ای است در اصفهان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کاری و چیزی به هم ناپیوسته باشد، و آن را به عربی طفره و در هندوستان ناغه گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیدانه
تصویر سیدانه
گرگ گله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیدانه
تصویر صیدانه
یغام (غول)، پر گوی: زن پر درد سر
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدانه
تصویر مجدانه
کوشمندانه از روی کوشش با کوشش: مجدانه در وصول بمقصود میکوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیطانک
تصویر شیطانک
عنکبوت سیمگیر ساز هرماسک سیمگیر ساز
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جودانک
تصویر جودانک
بید جو دانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریدانه
تصویر ریدانه
بزانه (نسیم) وزانه باد نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدانک
تصویر آبدانک
مثانه کوچک آبدان کوچک، مثانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانش
تصویر بیدانش
بی علم نادان، بی عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانه
تصویر بیدانه
بی هسته بدون دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
صفحه زمین بی عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به میدان: کپنک پوشکان میدانی درکمین تواند میدانی ک (ضیاء اصفهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
((مِ))
پهنه زمین، عرصه، محوطه ای که چند خیابان بدان وصل می شود، فلکه، جمع میادین، زمین یا محوطه بازی و مسابقه
فرهنگ فارسی معین
زمین مسابقه، زمین بازی، ساحت، عرصه، فضا، گستره، محوطه، جولانگاه، صحنه، معرکه، رزمگاه، مصافگاه، زمینه فعالیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی بابل، مرتعی در آمل، از توابع علوی کلای نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی