جدول جو
جدول جو

معنی میخش - جستجوی لغت در جدول جو

میخش
ترش و شیرین، ملس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میخک
تصویر میخک
(دخترانه)
گلی زینتی و پرپر به رنگهای سرخ، سفید، و صورتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میخی
تصویر میخی
شبیه میخ مثلاً خط میخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میخک
تصویر میخک
گیاهی زینتی با گل های پرپر به رنگ های سرخ، بنفش یا سفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میخ
تصویر میخ
میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
میخ درم: آلتی که با آن سکه می زدند، برای مثال وزآن پس دگر کرد میخ درم / همان میخ دینار و هر بیش وکم (فردوسی - ۶/۲۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میش
تصویر میش
گوسفند ماده و دنبه دار، برای مثال کهین تخت را نام بد میش سار / سر میش بودی بر او بر نگار (فردوسی - ۸/۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میخوش
تصویر میخوش
هر چیزی که دارای مزه ای آمیخته از ترشی و شیرینی باشد مانند سرکنگبین، ملس، ترش و شیرین
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
درآینده. (منتهی الارب، مادۀ وخ ط) (ناظم الاطباء). الداخل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 23هزارگزی خاور گرمی با 236 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
گوسفند، گوسپند، مطلق گوسفند باشد خواه ماده و خواه نر، در مهذب الاسماء و منتهی الارب ذیل کلمه نعجه آمده است ماده میش، پس میش باید نر هم داشته باشد و دهار در کلمه العافظه می نویسد میشینۀ نر و بزینه، گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به معنی ضأن یعنی گوسفند می آمده است اعم از نر و ماده، گویا در قدیم میش به جنسی می گفته اند که امروز گوسفند می گوییم و اعم از نر و ماده و پشم دار است، و گوسفند اطلاق می شده است هم بر میش (یعنی گوسفند در معنی امروزی که پشم دارد) و هم بر بز اعم از نر و ماده، به عبارت بهترامروز بطور مطلق بر آنچه موی و پشم دارد گوسفند اطلاق می شود و در قدیم میش اطلاق می شده است و بالعکس در قدیم بر آنچه پشم دارد گوسفند اطلاق می شده است و این شامل موی داران این ها نمی شده است، بزل، میشینۀ مقابل بزینه، (از یادداشت مؤلف)، ضأن، (نصاب الصبیان) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب) (دهار)، غریس، قرار، سدف، (منتهی الارب) :
کهن تخت را نام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار،
فردوسی،
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بزپاسبانان بدید،
فردوسی،
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ،
فردوسی،
سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را،
(ویس و رامین)،
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمۀ میش از پیش گرگ،
اسدی،
ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش، از تو بقربان،
ناصرخسرو،
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است،
ناصرخسرو،
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست،
ناصرخسرو،
او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند، (کشف الاسرار ج 6 ص 182)،
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان،
امیرمعزی،
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست،
سعدی،
هم میش را به عهد تو گرگ است مؤتمن
هم کبک را به دور توباز است مستشار،
سلمان ساوجی،
هرهره، آواز میش، هرط، میش کلانسال لاغر، رمّاء، میش مادۀ سپید، (منتهی الارب)،
- آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ) در یک جوی و یا (به جوی)، عدالت مطلق برقرار بودن، دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم برضعیفان کوتاه بودن:
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی،
فردوسی،
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش،
نظامی،
- چنگال گرگ از میش گسستن، رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن:
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ،
فردوسی،
- خویش شدن میش و گرگ، کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم:
بدین هم نشان تاقباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ،
فردوسی،
- گاهی گرگ و گاه میش بودن، درشتی و نرمی با هم داشتن، سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن:
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش،
فردوسی،
- گرگ و میش شدن هوا، کمی روشن شدن هوا هنگام صبح، (یادداشت مؤلف)،
- مرغ میش، رجوع به میش مرغ شود،
- میش را به گرگ سپردن، نظیر گوهر به دزد سپردن و گوشت به گربه سپردن، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن،
- میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن، سخت پای بند عدالت بودن، در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن:
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ،
فردوسی،
- امثال:
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه،
(امثال و حکم دهخدا)،
، گوسپند ماده، (ناظم الاطباء)، گوسفند دنبه دار ماده، (آنندراج)، مقابل قوچ، میش در قدیم به معنی ضأن یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است، ام فروه، گوسپند مادۀ میشینه که حداقل دارای سه سال باشد، (از یادداشت مؤلف) :
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای،
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین،
فردوسی،
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406)،
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 908)،
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش،
مولوی،
، گوسپند نر، (ناظم الاطباء)، میش کوهی، گوسفند وحشی، میش شکاری:
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند،
فردوسی،
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش،
فردوسی،
از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست،
فردوسی،
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین،
فردوسی،
، قسمی عناب، (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد، (ناظم الاطباء)، برج بره
لغت نامه دهخدا
(مُ خِش ش)
چوب در بینی شترکننده برای کشیدن مهار بر آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ)
خرامیدن. (منتهی الارب از مادۀ م ی خ). خرامان رفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(میخ)
وتد. قطعۀ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میلۀ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قطعه تخته یا فلز بکار برند و یا برای آویختن چیزی از وی بر دیوار و درخت و غیره کوبند و یا در زمین استوار کنند و چیزی چون طناب یا زنجیر بدان بند بنمایند. وتد. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). ترجمه وتد چه میخ آهنی و چه چوبین. (آنندراج) (از انجمن آرا). طنب. وح ّ. حیط. وتد (و ت / ت ) . وتد. ودّ. عیر. اشعث. عران کوکب. (منتهی الارب) :
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل.
فرخی.
دو میخ پیش او (درودگر) بود. (کلیله ودمنه).
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند ورا ماه نعل و میخ سها.
سوزنی.
چون بزر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند.
خاقانی.
آن شنیدم که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
سرو را پای فروشدبه زمین همچون میخ
پیش بالاش ز بس دست که بر سر زده بود.
اوحدی مراغه ای.
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کو از زر است.
جامی.
تراشیده شد میخش از نخل طور
به بیماری مردم چشم حور.
ملاطغرا.
پایداری و استقامت میخ
شاید ار عبرت بشر گردد.
ملک الشعراء بهار.
- به نعل و میخ (یا به میخ و نعل) زدن، گاه مساعد و گاه مخالف گفتن در طریق وصول به مقصودی. (یادداشت مؤلف).
- ، به کنایه گفتن. به کنایتها ادای مقصود کردن. (یادداشت مؤلف).
- سیخ و میخ ایستادن، راست و بی حرکت ایستادن. قائم ماندن.
- گرمیخ، گل میخ.رجوع به گل میخ شود.
- گل میخ، میخ آهنین درشت که بر سر کلاهکی نیم کره مانند دارد وتزیین درها را سابقاً به کار می برده اند. رجوع به همین کلمه در جای خود شود.
- میخ آهنین، مسمار. (یادداشت مؤلف) .:
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ.
(گلستان).
- میخ پیچ، نوعی میخ که قسمت پایین کلاهک آن تا سر نوک پیچ دارد و در کلاهک شکافی و آن را با چرخاندن در چوب یا دیوار و غیره فرو برند نه با کوفتن.
- میخ چشم کسی بودن، کنایه از مخل و خار چشم کسی بودن. (از آنندراج).
- میخ چشم کسی شدن، مزاحم و سخت مراقب اعمال او شدن. و رجوع به ترکیب میخ چشم کسی بودن شود.
- هزار میخ، با میخ بسیار. دارای میخهای کثیر. خیمۀ هزار میخی.
، وتد خیمه و مسمار. (ناظم الاطباء). چوبها که بر زمین فرو برند و طنابهای چادر بر آن استوار کنند. مسمار. (یادداشت مؤلف) :
آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون خیمۀ محکم نیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده و میخهای محکم نگاهداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
در او شش ستون خیمۀ نیلگون
ز سیمش همه میخ و از زرستون.
اسدی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
و گر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی (بوستان).
وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.
سعدی.
- میخ خود را کوبیده بودن، جای پای خود را قرص کرده بودن. حرف خود را به کرسی نشانده بودن.
- میخ دو سر، که در هر دو سوی کلاهک مانند دارد یا هر دو سر آن تیز نیست.
- ، مجازاً چیزی غیر موافق با وضع اصلی و خلاف منظور.
- امثال:
مثل میخ دو سر (میخ دو شاخ) ، که به زمین فرو نرود. (امثال و حکم دهخدا).
میخ دو سر به زمین فرونرود.
میخ طویلۀ پای خروس، بالایی سخت کوتاه. (یادداشت مؤلف). کوتاه قد. سخت کوتاه قامت.
، سوزن، سنجاق، قلاب، سیخ، پانه. (ناظم الاطباء)، قلمۀ درخت. (یادداشت مؤلف)، چوبدستی چوپانان. (ناظم الاطباء)، سرسکه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مهر. مهرپول. قالب سکه. (از یادداشت مؤلف). آهنی که بر وی نقش مطلوب را که بر سکه منقوش خواهند ساخت بطور وارو کنده کاری کنند یا بطور برجسته پدید آرند و در بن قالب نهند و سپس زر یا سیم یا فلز دیگر گداخته را بر آن ریزند تا قطعه های مسکوک با نقش مطلوب حاصل گردد. سکۀ درم و دینار. آهنی که نگار پول بر سر آن کنده باشند. (یادداشت مؤلف). سکۀ درم. (از آنندراج). به معنی سکۀ درم نیز آمده. (انجمن آرا) :
درم را یکی میخ نو ساختیم
سوی شادی و فرخی تاختیم.
فردوسی.
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
فردوسی.
با نام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر با نگین.
فرخی.
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستک ها شکسته.
نظامی.
- میخ درم، سکه را گویند و آن آهنی باشد که نقش زر و پول بر آن کنده باشد. (برهان). سکه و آن آهنی باشد که بر درم و دینار زنند تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج). سکه. نشان زر. (زمخشری) :
از آن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم.
فردوسی.
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم.
سنائی.
- میخ دینار، قالب دینار. سرسکه و آن آهنی باشد که بر دینار زنند بلکه تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج).
- میخ دیناری، قالب سرسکۀ مربوط به دینار. سرسکه.
، میخ درم است که سکه باشد. (برهان)، توسعاً سکۀ زر یا سیم. سکۀ زر. (ناظم الاطباء)، ناسره. (فرهنگ اوبهی)، سربند و عصابه. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح نجومی) این کلمه در پیش از اسلام به معنی وتد مفرد اوتاد در علم نجوم استعمال می شده است. (یادداشت مؤلف)، بول و شاش. (ناظم الاطباء). به معنی شاش هم آمده که بول باشد. (برهان). رجوع به مصدر میختن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مصغر میخ یعنی میخ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). به معنی میخ کوچک است. (از آنندراج). میخ خرد. میخ کوچک. (یادداشت مؤلف) ، دارویی خوشبو که قرنفل و فلفل دنباله دار نیز گویند. (ناظم الاطباء). بوی افزاری است که از هندوستان آرند و در طعامهاکنند. بوی افزاری است طعام را. دارویی خوشبو که در دیگ افزارها به کار برند. (یادداشت مؤلف). قرنفل را گویند و آن از ادویۀ حاره است گویند تا آن را نجوشانند اهل جزیره قرنفل نگذارند که به جایی برند. (برهان). میخک یکی از انواع تیره موردیهاست که غنچه های ناشکفتۀ آن شبیه به میخ است به نام میخک در ادویۀ خوراکی به کار می رود. (این میخک را با گل میخک نباید اشتباه کرد). (از گیاه شناسی آقای گل گلاب ص 262). قرنفل را گویند چه به میخ کوچک شباهت دارد و اصل در آن (کرن پهول) بوده قرنفل معرب آن است. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی قرنفل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). قرنفل. قرنفول. (منتهی الارب). به معنی قرنفل است. (فرهنگ جهانگیری) :
فلفل و میخک و بزبار و کبابه چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به قرنفل شود، گلی است که بوی میخک دارد. گلی زینتی. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح گیاه شناسی) یکی از دو دسته اقسام تیره قرنفلیان. قرنفلیان را از روی شکل گلها به دو دسته تقسیم می کنند: یکی دستۀمیخکها که قسمتی از کاسبرگهای آنها به هم چسبیده است. انواع آن عبارتند از میخک و شیلن و صابونی باغاسول با ساقه های زیرین و ساق و برگ لعابدار که در آب کف می کنند، دیگر لیخنس و قرنفل... دستۀ دیگر گیاهانی که کاسبرگ های آنها بکلی از یکدیگر جداست. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 245 و 246) ، مرضی چون استخوانی در کف پای و جز آن. میخچه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به میخچه شود، انگشت مانندی بر بالای پای خروس و مرغ. (یادداشت مؤلف) ، در بیت های زیر از نظام قاری ظاهراً نوعی پارچه باشد:
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآکه قاری ترک این شش میکند.
نظام قاری (دیوان ص 57).
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کاین تکبر از قبای صوف و دیبا میکنند.
نظام قاری (دیوان ص 58).
بپرده شاهد کمخا و جلوه گر میخک
بهم برآمده دستار کاین چه بوالعجبی ست.
نظام قاری (دیوان ص 49).
گر بود دارایی عدلش به جمع اقمشه
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن.
نظام قاری (دیوان ص 30).
خصم میخک نکند فرق ز کمخا ورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی در بار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
منسوب به میخ، آنچه نسبت به میخ دارد، شبیه میخ، مانند میخ،
- خط میخی، رجوع به ذیل کلمه خاورشناسی و خط شود،
، در اصطلاح متصوفه، خرقه و جبۀ درویشان و آن را هزار میخی نیز گویند، (آنندراج) (از برهان)، نوعی از جبه و خرقۀ درویشان که دو ته جامۀ سفید را به رشته های خیلی ستبر جابجا دوزند، (غیاث)، خرقه وبالاپوش درویشان که سوزن زده نیز گویند، (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
اسم مصدر از میزیدن و میختن. ادرار. شاش کردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْهْ)
میشه. آمیختن پشم با موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم. (المصادر زوزنی) ، درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند، آمیختن هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). خلط. (المصادر زوزنی). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء) ، آمیختن سخن. (المصادر زوزنی) ، پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبر و آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج) ، نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن. (آنندراج). و رجوع به میشه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
نهی) منع از لخشیدن، یعنی ملخش چه شخشیدن به معنی لغزیدن و لخشیدن آمده است. (برهان) (آنندراج). کلمه نهی، یعنی نلغز و نلخش. (ناظم الاطباء) :
یکی بهره را بر سه بهر است بخش
تو هم برسه بخش هیچ برتر مشخش.
ابوشکور (از گنج بازیافته ص 29)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میخی
تصویر میخی
نام یک نوع خطی در قدیم که حروف آن شبیه میخ بوده است
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای محکم و استحکام کردن در جایی داخل میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است دارای شاخه های بلند و برگهای باریک و دراز، گلهایش درشت و به رنگ سرخ و بنفش و سفید وجود دارد درختی است عظیم از تیره موردیها بارتفاع 10 تا 12 مترکه منشا رویش آن مجمع الجزایرملوک دراقیانوسیه است ولی امروزه در جزایرآنتیل و زنگبار و ماداگاسکار نیز میروید. چون برگهای سبز دایمی و گلهای زیبا دارد بعنوان درختی زینتی نیزکاشته میشود برگهای آن متقابل و گلهایش کوچک است که بطور فراهم درانتهای شاخه های نازکتر قرار میگیرند. کاسه گلش شامل 4 کاسبرگ کوچک و ضخیم و جام گل نیز شامل 4 گلبرگ است که بصورت سرپوش کروی پرچم های فراوان آنرا فرا میگیرد. گلبرگها معمولا بلافاصله پس از شکفتگی گل می افتند. این گیاه در 5 یا 6 سالگی گل میدهد ولی برداشت محصول باید از سال دهم آغاز شود. غنچه باز نشده گلهای آن شبیه به میخ است (علت وجه تسمیه) و بنام میخک در ادویه خوراکی بکارمیرود. و معمولا غنچه - های باز نشده آنرا باید موقعی چید که جام گل رنگ گلی پیدا کرده باشد و پس از چیدن مدت سه روزآنها را در معرض آفتاب قرار میدهند تا خشک و قهوه یی رنگ شوند میخک دارویی قرنفل ابیض مقرنف غرنیواس لونگ. توضیح 1 در پزشکی و دارو سازی منظور از میخک همان غنچه های خشک شده درخت میخک است. ولی در گل فروشی ها و گل خانه ها مراد گل میخک است که گیاهی زینتی است و هیچ ارتباطی با درخت میخک ندارد. توضیح 2 در برخی ماخذ درخت قرنفل را مترادف درخت میخک آورده اند که صحیح نیست، غنچه های خشک شده درخت میخک که شباهت کامل به یک میخ کوچک دارند و در داروسازی وادویه غذایی مورد استفاده قرار میگیرند، گیاهی است زینتی و علفی از تیره قرنفلیان که یکساله است و برخی گونه های پایا نیزدارد و دارای گلهای انتهایی زیبابرنگهای مختلف میباشد. قسمتی از کاسبرگهایاین گیاه بهم چسبیده است. گلبرگهای آن درانتها ناخنی شکل و دارای بریدگیهای زیاد و در قاعده زبانه یی شکلند. در حدود 70 گونه ازاین گیاه شناخته شده که غالبا زینتی هستند و انواع پرپر آنها در باغبانی کشت و تربیت میشوند. گلهایش دارای بوی مطبوعی شبیه غنچه های درخت میخک میباشند (وجه تسمیه این گیاه به گل میخک از همین جهت است)، بوته گیاه مزبور دارای شاخه های بلند و راست است و سر هر شاخه گل درشت و زیبایی قرار دارد. برگهایش دراز و باریک است و میوه اش پر از دانه های ریز سیاه رنگ میباشد. رنگ گلهایش سفید و صورتی و قرمز و بنفش و نارنجی و زرد و غیره است گل میخک میخک گلدانی قرنفل چینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزش
تصویر میزش
ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میش
تصویر میش
گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ))
گیاهی است زینتی و علفی از تیره قرنفلیان که یکساله است و گل های انتهایی زیبا به رنگ های گوناگون (سفید، صورتی، قرمز بنفش، نارنجی یا زرد) دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخی
تصویر میخی
منسوب به میخ خرقه درویشان، هزار میخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخی
تصویر میخی
منسوب به میخ
خط میخی: نام خطی است که به علت شباهت علامات آن به میخ بدین نام خوانده می شود و ظاهراً از اختراعات سومریان است، سنگ نبشته های کهن آشوری و بابلی بدین خط است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میش
تصویر میش
گوسفند ماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخ
تصویر میخ
شاش، بول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخ
تصویر میخ
میله فلزی برای اتصال تکه های چوب یا نصب چیزی به دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخ
تصویر میخ
قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میرش
تصویر میرش
وفات
فرهنگ واژه فارسی سره
مرگ دسته جمعی
فرهنگ گویش مازندرانی
مشق، تکلیف شب شاگرد مدرسه
فرهنگ گویش مازندرانی