دهی است از دهستان مرکزی بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 8هزارگزی جنوب باختری خمام با 230 تن سکنه. آب آن ازرود خانه سفیدرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 8هزارگزی جنوب باختری خمام با 230 تن سکنه. آب آن ازرود خانه سفیدرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
کسی که دو نفر را با هم آشتی بدهد و یا واسطۀ رفع اختلاف و کشمکش آن ها بشود، واسطه، سبب، برای مثال تو را از دو گیتی برآورده اند / به چندین میانجی بپرورده اند (فردوسی - ۱/۷)
کسی که دو نفر را با هم آشتی بدهد و یا واسطۀ رفع اختلاف و کشمکش آن ها بشود، واسطه، سبب، برای مِثال تو را از دو گیتی برآورده اند / به چندین میانجی بپرورده اند (فردوسی - ۱/۷)
وسطی، (ناظم الاطباء)، میانی، وسط، اوسط، وسطی، وسطی ̍، که در میان است، میانی، (یادداشت مؤلف) : او را ابوکرب اسعد تبع میانین خواندندی، (مجمل التواریخ و القصص)، وسطی ̍، انگشت میان سبابه و بنصر و آن انگشت درازتر کف باشد، انگشت وسطی، میانه، میانگی، انگشت سوم دست، (یادداشت مؤلف)، قسمت پایین لگن در انسان، (از لغات فرهنگستان)
وسطی، (ناظم الاطباء)، میانی، وسط، اوسط، وَسَطی، وُسْطی ̍، که در میان است، میانی، (یادداشت مؤلف) : او را ابوکرب اسعد تبع میانین خواندندی، (مجمل التواریخ و القصص)، وُسْطی ̍، انگشت میان سبابه و بنصر و آن انگشت درازتر کف باشد، انگشت وسطی، میانه، میانگی، انگشت سوم دست، (یادداشت مؤلف)، قسمت پایین لگن در انسان، (از لغات فرهنگستان)
دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 1/5هزارگزی شمال باختری پل سفید با 200 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 1/5هزارگزی شمال باختری پل سفید با 200 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نهری که از شمال شهر شوشتر زیر قلعۀ سلاسل از شاخۀ غربی کارون جدا کرده اند و جلگۀ میاناب را که از شوشتر تا بندقیر ممتد است سیراب می کند، نام جلگه ای میان دوشاخۀ شطیط و گرگر رود کارون از شوشتر تا بندقیر
نهری که از شمال شهر شوشتر زیر قلعۀ سلاسل از شاخۀ غربی کارون جدا کرده اند و جلگۀ میاناب را که از شوشتر تا بندقیر ممتد است سیراب می کند، نام جلگه ای میان دوشاخۀ شطیط و گرگر رود کارون از شوشتر تا بندقیر
در بهار عجم و مصطلحات آمده است: ظاهراً مرکب است از میان و لفظ ’گی’ که کلمه نسبت است. پس گاف را به جیم بدل کرده چنین خوانده اند. مؤلف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به یاء متصل کردند، های مختفی به کاف فارسی بدل شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب باشد از میان و لفظ ’چی’ که کلمه ترکی و به معنی صاحب و خداوند و دارنده است، پس به جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل گشت. (از غیاث) (از آنندراج) .مصلح در میان دو کس. (آنندراج). مصلح و میاندار. (ناظم الاطباء). واسطۀ سازش و تلفیق و ایجاد تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده. مصلح در میان دو کس یا دو گروه. واسطۀ آشتی و صلح. (یادداشت مؤلف) : میان شان همه داوری شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز. فردوسی. میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز منش برزداری ز بالای برز. فردوسی. اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. هر یک (از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی) کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون من امروز در میانه نیم چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی. ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو بکران برد زمانه غم بیکران ما را. خاقانی. صد جان به میانجی نه، یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. میانجی چه باشد که بس بیهشند و گر راست خواهی میانجی کشند. نظامی. عتابی گر بود ما را از این پس میانجی در میانه موی تو بس. نظامی. اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم. نظامی. وارستگی میانجی ما و تو می کند این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد. حکیم شرف الدین شفائی. دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد. جلال اسیر. - به میانجی، بوساطت. بوسیلۀ: اندر همه تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه تن پراکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند (ماده در شش) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. (چهارمقاله ص 12و 13). - بی میانجی، بی وساطت: آن کیست که بی میانجی صبح دست طرب از میان برآورد. خاقانی. نان من بی میانجی دگران تو دهی رزق بخش جانوران. نظامی. - میانجی شدن، واسطه شدن. وساطت کردن. پا در میانی کردن. بین دو کس یا دو گروه به آشتی و صلح کوشیدن. - امثال: جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امثال و حکم دهخدا). میانجی می خورد اندرمیان مشت. دل میانجی فراخ است. (جامعالتمثیل). ، پایمرد. متکفل. (دهار). پایندان، داور. (ناظم الاطباء). حکم. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). - به میانجی نهادن، به داور بردن. در حکمیت قرار دادن: هرکه درم دارد قولش رواست گرچه خطا گوید زو بشنوند و آنکه ندارد چیز از قول وی حکمت لقمان به میانجی نهند. (از المعجم). ، در مابین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. (ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار) : هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید. خاقانی. ، واسطۀ انجام یافتن کاری، چنانکه واسطۀ ایجاد ارتباط زناشوئی: میانجی بپذرفت و خاقان بداد به نوشیروان دخت خاقان نژاد. فردوسی. چون رفت میانجی سخنگوی در جستن آن نگار دلجوی. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. ، مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطه: ترا از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند. فردوسی (از تاریخ معجم ص 1). نخاع چون میانجی عصب و دماغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست. خاقانی. جداگانه هر گوهری را نگاشت که در هیچ گوهر میانجی نداشت. نظامی. - بی میانجی، بدون واسطه. مستقیم. مستقیماً: خرد بی میانجی و بی رهنمای بداند که هست این جهان را خدای. ابوشکور. نخست از آفرینش برگزیده خدایش بی میانجی آفریده. ناصرخسرو. دل من بی میانجی از پی صبح کیسه ها داشت از میان بگشاد. خاقانی. فلک بر پای دار و انجم افروز خرد را بی میانجی حکمت آموز. نظامی. تودهی بی میانجی آن را گنج که نداند ستاره هفت از پنج. نظامی. ، سبب. باعث مرگ: گفت در این ره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست. نظامی. - میانجی مرگ، واسطۀ مرگ. سبب مرگ. باعث مردن: چون درختی دراو نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ. نظامی. ، دلال. (ناظم الاطباء). سمسار. میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) ، دلال، مبرطس. مبرطش. واسطه میان خریدار و فروشنده. (یادداشت مؤلف)، مذبذب. لا الی هولا، و لا الی هؤلا. مردد. مقابل قاطع و مصمم: چو بهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی دید بازار اوی. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، استاد. (ناظم الاطباء)، سفیر. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). قاصد. (از غیاث) (ازآنندراج). پیغام گزار. رسول. (یادداشت مؤلف) (آنندراج)، رسالت. به معنی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و جادو به معنی سحر و ساحر. (از آنندراج) (از بهارعجم). به معنی ایلچی گری است. (از آنندراج) (از غیاث)، زعیم. (یادداشت مؤلف)، وسیط. معزوم. معزوم علیه (در خواب مصنوعی). (یادداشت مؤلف)، اعتدال. حد وسط. (یادداشت مؤلف) : الاقتصاد، میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یادداشت مؤلف) : بسایند (فرفیون) را سودنی میانجی، نه خرد و نه درشت. (الابنیه عن حقایق الادویه)، حایل. حاجز. (یادداشت مؤلف). فاصله. حائل میان دو چیز. میانه: از این سو سپهبد وز آن سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه. فردوسی. نبودی گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه. فردوسی. که بستد نیایش ز بهرام شاه که جیحون میانجی است ما را به راه. فردوسی
در بهار عجم و مصطلحات آمده است: ظاهراً مرکب است از میان و لفظ ’گی’ که کلمه نسبت است. پس گاف را به جیم بدل کرده چنین خوانده اند. مؤلف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به یاء متصل کردند، های مختفی به کاف فارسی بدل شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب باشد از میان و لفظ ’چی’ که کلمه ترکی و به معنی صاحب و خداوند و دارنده است، پس به جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل گشت. (از غیاث) (از آنندراج) .مصلح در میان دو کس. (آنندراج). مصلح و میاندار. (ناظم الاطباء). واسطۀ سازش و تلفیق و ایجاد تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده. مصلح در میان دو کس یا دو گروه. واسطۀ آشتی و صلح. (یادداشت مؤلف) : میان شان همه داوری شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز. فردوسی. میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز منش برزداری ز بالای برز. فردوسی. اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. هر یک (از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی) کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون من امروز در میانه نیم چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی. ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو بکران برد زمانه غم بیکران ما را. خاقانی. صد جان به میانجی نه، یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. میانجی چه باشد که بس بیهشند و گر راست خواهی میانجی کشند. نظامی. عتابی گر بود ما را از این پس میانجی در میانه موی تو بس. نظامی. اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم. نظامی. وارستگی میانجی ما و تو می کند این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد. حکیم شرف الدین شفائی. دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد. جلال اسیر. - به میانجی، بوساطت. بوسیلۀ: اندر همه تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه تن پراکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند (ماده در شش) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. (چهارمقاله ص 12و 13). - بی میانجی، بی وساطت: آن کیست که بی میانجی صبح دست طرب از میان برآورد. خاقانی. نان من بی میانجی دگران تو دهی رزق بخش جانوران. نظامی. - میانجی شدن، واسطه شدن. وساطت کردن. پا در میانی کردن. بین دو کس یا دو گروه به آشتی و صلح کوشیدن. - امثال: جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امثال و حکم دهخدا). میانجی می خورد اندرمیان مشت. دل میانجی فراخ است. (جامعالتمثیل). ، پایمرد. متکفل. (دهار). پایندان، داور. (ناظم الاطباء). حکم. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). - به میانجی نهادن، به داور بردن. در حکمیت قرار دادن: هرکه درم دارد قولش رواست گرچه خطا گوید زو بشنوند و آنکه ندارد چیز از قول وی حکمت لقمان به میانجی نهند. (از المعجم). ، در مابین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. (ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار) : هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید. خاقانی. ، واسطۀ انجام یافتن کاری، چنانکه واسطۀ ایجاد ارتباط زناشوئی: میانجی بپذرفت و خاقان بداد به نوشیروان دخت خاقان نژاد. فردوسی. چون رفت میانجی سخنگوی در جستن آن نگار دلجوی. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. ، مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطه: ترا از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند. فردوسی (از تاریخ معجم ص 1). نخاع چون میانجی عصب و دماغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست. خاقانی. جداگانه هر گوهری را نگاشت که در هیچ گوهر میانجی نداشت. نظامی. - بی میانجی، بدون واسطه. مستقیم. مستقیماً: خرد بی میانجی و بی رهنمای بداند که هست این جهان را خدای. ابوشکور. نخست از آفرینش برگزیده خدایش بی میانجی آفریده. ناصرخسرو. دل من بی میانجی از پی صبح کیسه ها داشت از میان بگشاد. خاقانی. فلک بر پای دار و انجم افروز خرد را بی میانجی حکمت آموز. نظامی. تودهی بی میانجی آن را گنج که نداند ستاره هفت از پنج. نظامی. ، سبب. باعث ِ مرگ: گفت در این ره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست. نظامی. - میانجی مرگ، واسطۀ مرگ. سبب مرگ. باعث مردن: چون درختی دراو نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ. نظامی. ، دلال. (ناظم الاطباء). سمسار. میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) ، دلال، مبرطس. مبرطش. واسطه میان خریدار و فروشنده. (یادداشت مؤلف)، مذبذب. لا الی هولا، و لا الی هؤلا. مردد. مقابل قاطع و مصمم: چو بهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی دید بازار اوی. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، استاد. (ناظم الاطباء)، سفیر. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). قاصد. (از غیاث) (ازآنندراج). پیغام گزار. رسول. (یادداشت مؤلف) (آنندراج)، رسالت. به معنی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و جادو به معنی سحر و ساحر. (از آنندراج) (از بهارعجم). به معنی ایلچی گری است. (از آنندراج) (از غیاث)، زعیم. (یادداشت مؤلف)، وسیط. معزوم. معزوم علیه (در خواب مصنوعی). (یادداشت مؤلف)، اعتدال. حد وسط. (یادداشت مؤلف) : الاقتصاد، میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یادداشت مؤلف) : بسایند (فرفیون) را سودنی میانجی، نه خرد و نه درشت. (الابنیه عن حقایق الادویه)، حایل. حاجز. (یادداشت مؤلف). فاصله. حائل میان دو چیز. میانه: از این سو سپهبد وز آن سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه. فردوسی. نبودی گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه. فردوسی. که بستد نیایش ز بهرام شاه که جیحون میانجی است ما را به راه. فردوسی
دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری سراوان با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ درازایی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری سراوان با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ درازایی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
نام یکی از دهستانهای بخش رضوانده (رضوانشهر) منطقۀ طالشدولاب شهرستان خمسۀ طوالش است. این دهستان بین دهستانهای خشابر - پره سر - گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا تقریباً از وسط آن می گذرد. میانده از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 3500 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 5هزارگزی شمال صومعه سرا با 1444 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله و استخر و راه آن مالرو است. یک بقعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام یکی از دهستانهای بخش رضوانده (رضوانشهر) منطقۀ طالشدولاب شهرستان خمسۀ طوالش است. این دهستان بین دهستانهای خشابر - پره سر - گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا تقریباً از وسط آن می گذرد. میانده از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 3500 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 5هزارگزی شمال صومعه سرا با 1444 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله و استخر و راه آن مالرو است. یک بقعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام یکی از دهستانهای بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در جنوب باختری شهرکرد با هوای کوهستانی و کوههای بلند و رودخانه های پرآب، محصول عمده آن غلات و برنج و میوه و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی است، این دهستان از 13 آبادی با 4077 تن جمعیت تشکیل شده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) دهی از دهستان فشگلدرۀ آبیک شهرستان قزوین، واقع در 9هزارگزی باختری آبیک با 146 تن سکنه، آب آن از رود خانه زیاران و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نام یکی از دهستانهای بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در جنوب باختری شهرکرد با هوای کوهستانی و کوههای بلند و رودخانه های پرآب، محصول عمده آن غلات و برنج و میوه و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی است، این دهستان از 13 آبادی با 4077 تن جمعیت تشکیل شده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) دهی از دهستان فشگلدرۀ آبیک شهرستان قزوین، واقع در 9هزارگزی باختری آبیک با 146 تن سکنه، آب آن از رود خانه زیاران و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
اوسط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). وسطی. (ترجمان القرآن). میانه: نخستین را تور نام کرد و میانگی را سلم و کهترین را ایرج... پس چون افریدون بمرد این دو پسر مهترین و میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آن را سه طبقه کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی آدمیان و زبرین مرغان را. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برادر میانگی گفت چرا نگفتی سبحان اﷲ. (قصص الانبیاء ص 202). رجوع به میان شود، متوسط. (یادداشت لغت نامه)، معتدل. در حد اعتدال. نه افراط و نه تفریط، اوسط، میانگی و پسندیده تر. (دهار)، انگشت وسطی. میانین. میانه. (یادداشت مؤلف)، واسطهالقلاده. واسطهالعقد: ام القلائد، میانگی زرین که در گردن بند بود. (مهذب الاسماء)، (اصطلاح ریاضی و نجوم) متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی، معدل. میانگین. (یادداشت لغت نامه) : همی گویند که بر آن (یعنی هندوان گویند بر آن یکی از اجزای زمان) اندازۀ نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی. (التفهیم). ارتفاع میانگی کدام بود. (التفهیم). و رجوع به معدل و میانگین شود
اوسط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). وسطی. (ترجمان القرآن). میانه: نخستین را تور نام کرد و میانگی را سلم و کهترین را ایرج... پس چون افریدون بمرد این دو پسر مهترین و میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آن را سه طبقه کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی آدمیان و زبرین مرغان را. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برادر میانگی گفت چرا نگفتی سبحان اﷲ. (قصص الانبیاء ص 202). رجوع به میان شود، متوسط. (یادداشت لغت نامه)، معتدل. در حد اعتدال. نه افراط و نه تفریط، اوسط، میانگی و پسندیده تر. (دهار)، انگشت وسطی. میانین. میانه. (یادداشت مؤلف)، واسطهالقلاده. واسطهالعقد: ام القلائد، میانگی زرین که در گردن بند بود. (مهذب الاسماء)، (اصطلاح ریاضی و نجوم) متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی، معدل. میانگین. (یادداشت لغت نامه) : همی گویند که بر آن (یعنی هندوان گویند بر آن یکی از اجزای زمان) اندازۀ نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی. (التفهیم). ارتفاع میانگی کدام بود. (التفهیم). و رجوع به معدل و میانگین شود
مرکب از: گوش + ک پسوند تصغیر و شباهت، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گوش خرد. گوش کوچک. تصغیر گوش باشد که به عربی اذن خوانند، دو گوشت پاره ای را گویند که بر سر حلقوم آدمی که مجرای طعام است می باشد و آن را به عربی لوزتان خوانند. (برهان) (آنندراج). ملازه که از کام فرود آمده باشد. (رشیدی). و در فرهنگ دو گوشت پاره مانند دو بادام که درون دهن بر سر حلقوم می باشد و به تازی لوزتان خوانند. (رشیدی) ، و صاحب ملازه را نیز گویند و او را کام فرود آمده هم می گویند. (برهان) (آنندراج) ، گوشۀ اندام زن. (رشیدی)
مرکب از: گوش + ک پسوند تصغیر و شباهت، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گوش خرد. گوش کوچک. تصغیر گوش باشد که به عربی اذن خوانند، دو گوشت پاره ای را گویند که بر سر حلقوم آدمی که مجرای طعام است می باشد و آن را به عربی لوزتان خوانند. (برهان) (آنندراج). ملازه که از کام فرود آمده باشد. (رشیدی). و در فرهنگ دو گوشت پاره مانند دو بادام که درون دهن بر سر حلقوم می باشد و به تازی لوزتان خوانند. (رشیدی) ، و صاحب ملازه را نیز گویند و او را کام فرود آمده هم می گویند. (برهان) (آنندراج) ، گوشۀ اندام زن. (رشیدی)
پیوسته خوردن طعامی را و ننگ نداشتن و نایستادن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داخل شدن در کاری. (از اقرب الموارد) ، لجاجت ورزیدن و پافشاری کردن در دروغ و بدی. (از ذیل اقرب الموارد)
پیوسته خوردن طعامی را و ننگ نداشتن و نایستادن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داخل شدن در کاری. (از اقرب الموارد) ، لجاجت ورزیدن و پافشاری کردن در دروغ و بدی. (از ذیل اقرب الموارد)
دهی است از بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان. دارای هوای معتدل. آب قرای آن از رود خانه شمر و دوخرارود است که از ارتفاعات جنوبی سرچشمه میگیرد. محصول عمده آنجا برنج، چای، ابریشم و لبنیات. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان شامل 150 آبادی بزرگ و کوچک و صدها محل گله داران (به اصطلاح محلی کلام) است. جمعیت دهستان در حدود 18000 تن است. قرای مهم آن لشکریان، کوچیل، لیش و چوشل است. قصبۀ مرکزی بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 25 کیلومتری جنوب غربی لاهیجان. حدود 1000 تن جمعیت دارد، ولی در پائیز و زمستان سکنۀ آن به 2000 تن میرسد. (از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان. دارای هوای معتدل. آب قرای آن از رود خانه شمر و دوخرارود است که از ارتفاعات جنوبی سرچشمه میگیرد. محصول عمده آنجا برنج، چای، ابریشم و لبنیات. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان شامل 150 آبادی بزرگ و کوچک و صدها محل گله داران (به اصطلاح محلی کلام) است. جمعیت دهستان در حدود 18000 تن است. قرای مهم آن لشکریان، کوچیل، لیش و چوشل است. قصبۀ مرکزی بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 25 کیلومتری جنوب غربی لاهیجان. حدود 1000 تن جمعیت دارد، ولی در پائیز و زمستان سکنۀ آن به 2000 تن میرسد. (از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 107هزارگزی جنوب خاوری قصبۀ رزن با 485 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 107هزارگزی جنوب خاوری قصبۀ رزن با 485 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان علوی کلا بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6هزارگزی المده با 170 تن سکنه. آب آن از گچرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان علوی کلا بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6هزارگزی المده با 170 تن سکنه. آب آن از گچرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
منسوب به میان میانی وسطی: از شه زادگان و آمدن برادر میانی وسطی: (متوفی شدن بزرگین میانین بجنازه برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود، { قسمتی از سطح تحتانی حفره لگن خاصره که محدود است بین عضو تناسلی در جلو و سوراخ مقعد در عقب. در حقیقت این ناحیه کف لگن را تشکیل میدهد. دراین ناحیه پیش آب راه و مهبل (در زن) و مخرج قرار دارند عجان میان دو راه
منسوب به میان میانی وسطی: از شه زادگان و آمدن برادر میانی وسطی: (متوفی شدن بزرگین میانین بجنازه برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود، { قسمتی از سطح تحتانی حفره لگن خاصره که محدود است بین عضو تناسلی در جلو و سوراخ مقعد در عقب. در حقیقت این ناحیه کف لگن را تشکیل میدهد. دراین ناحیه پیش آب راه و مهبل (در زن) و مخرج قرار دارند عجان میان دو راه