جدول جو
جدول جو

معنی مکنونه - جستجوی لغت در جدول جو

مکنونه
(مَ نَ)
پنهان داشته. (ناظم الاطباء). تأنیث مکنون. رجوع به مکنون شود، جاریه مکنونه، دختر مستورۀ باپرده. (منتهی الارب). دختر مستور پردگی. (ناظم الاطباء)
مکنونه. رجوع به مکنونه شود.
- علوم مکنونه، علوم مخفی مانند کیمیا و سیمیا و لیمیا و جز آن
لغت نامه دهخدا
مکنونه
(مَ نَ)
نام زمزم. (منتهی الارب). چاه زمزم. (ناظم الاطباء). زمزم. (از اقرب الموارد). نامی است از نامهای زمزم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
مکنونه
مکنونه در فارسی مونث مکنون و راز مونث مکنون، جمع مکنونات یا اسرار مکنونه. رازهای نهانی. یا علوم مکنونه. علوم مخفیه از قبیل سیمیا لیمیا کیمیا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکاونه
تصویر شکاونه
شکاویدن، شکافتن، کندن و کاویدن زمین، نقب زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنون
تصویر مکنون
پوشیده، پنهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانویه
تصویر مانویه
پیروان مانی، مانویان، آیین مانی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ)
نوعی از خوشبوی که خلوق گویند. غالیه. (ناظم الاطباء). غالیه. عطر. نوعی مادۀ خوشبوی برای شست و شوی و شانه زدن موی سر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32).
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245).
آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24).
- درّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان:
زهد و عدالت سفال گشت و حجر
جهل و سفه زر و در مکنون شد.
ناصرخسرو.
گرت مدح بنده پسند آید ای شه
کنم در مکنون مقفی و موزون.
سوزنی.
خزانۀ مدیح تو را در گشادم
به صحرا نهادم بسی در مکنون.
سوزنی.
زآنکه ز اقبال او هر آینه من
صدف چند در مکنونم.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225).
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند.
مجیرالدین بیلقانی.
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون در مکنون.
نظامی.
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون.
نظامی.
قطره ای را در مکنون می دهد
نقطه ای را دور گردون می دهد.
عطار.
با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35).
تو آن در مکنون یکدانه ای
که پیرایۀ سلطنت خانه ای.
سعدی (بوستان).
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت
چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست.
ابن یمین.
این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5).
- لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود:
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار.
فرخی.
گر کف او را مسخرستی دریا
خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون.
فرخی.
گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی
که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید.
لامعی.
به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا.
ازرقی.
همی سازند تاج فرق نرگس
به زرین حقه و لؤلؤی مکنون.
ناصرخسرو.
و آن ابر همچو کلبۀ ندافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
چون به دریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا.
امیرمعزی.
جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن
جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20).
گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون
نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا.
امیرمعزی.
جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند
ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون.
رشید وطواط.
- مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر.
- مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود.
- مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ نَ)
تأنیث مکوّن. ج، مکونات. رجوع به مکون و مکونات شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ)
حال و حالت است، اگر گویند چه کنونه داری ؟ مراد آن است که چه حال و حالت داری، یعنی الاّن در چه خیالی ؟ (انجمن آرا) (آنندراج). حالت و کیفیت و چگونگی. و چون چیزی از مطلبی که بیان می کنند باقی مانده می گویند کنونه فروماند و دراحوالپرسی می گویند کنونه چه داری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
نام زمزم است. (منتهی الارب). از اسمای زمزم است. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء). نام چاه زمزم است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
اسب کوتاه پای فراخ شکم باریک استخوان. مکبون. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مکبون شود، زن شتابکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
عین مکمونه، چشم کمنه رسیده. (منتهی الارب). چشم مبتلا به بیماری کمنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
واحد ’مکنان’ است. (از اقرب الموارد). رجوع به مکنان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
فرس مکنوسه، سپل شتر تابان شکم یا پشم ریخته. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء). سپل شتر که اندرون آن صاف و نرم یا پشم ریخته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
مؤنث مجنون. (اقرب الموارد). رجوع به مجنون شود، نخله مجنونه، خرمابن دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخت خرمای بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
لکونه. لکن. لکنه. درماندن به سخن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مسنون، زمینی که گیاه آن را خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مسنونت. (آنندراج) ، مطابق حکم شرع. مسنونه. و رجوع به مسنونه شود
مسنونه. رجوع به مسنونه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مثنویه
تصویر مثنویه
مثنویه در فارسی، مونث مثنوی، دوتایی، تاوتک، جمع مثنویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
متکونه در فارسی مونث متکون: هست شونده هستی یاب مونث متکون جمع متکونات
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه در زیر است در زیر جمله اسمی) آنچه زیر اوست آنچه بعد از اوست: بمحشر آدم و مادونه با هم همه زیر لوایت دست برهم. (اسرارنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنوعه
تصویر متنوعه
مونث متنوع: فنون متنوعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانوسه
تصویر مانوسه
مانوسه در فارسی مونث مانوس: خو گر مونث مانوس جمع مانوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانویه
تصویر مانویه
مانویت در فارسی مانویه در فارسی زندیکی زندیکی گری مانی گروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنوره
تصویر متنوره
مونث متنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنونی
تصویر اکنونی
منسوب به اکنون متعلق بزمان حاضر کنونی فعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینونه
تصویر بینونه
جدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منونه
تصویر منونه
مونث منون: (کلمات منونه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنون
تصویر مکنون
پنهان داشته شده، نهفته، نهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکونه
تصویر مکونه
مکونه در فارسی مونث مکون: تاشیت باشیده مونث مکون، جمع مکونات
فرهنگ لغت هوشیار
مظنونه در فارسی مونث مظنون: رویزیده گمان برده مونث مظنون، جمع مظنونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنون
تصویر مکنون
((مَ))
پوشیده و پنهان داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنونه
تصویر کنونه
حالت
فرهنگ واژه فارسی سره
پنهان، پوشیده، مختفی، مخفی، مستور، مکتوم
متضاد: آشکار، فاش، مکشوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد