پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - درّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کَن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - دُرِّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، الآن، الحال، حالا، حالیا، عجالتاً، همینک، نون، کنون، ایدر، ایدون، ایمه، اینک، بالفعل، فعلاً، فی الحال، همیدون
زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، اَلآن، اَلحال، حالا، حالیا، عِجالَتاً، هَمینَک، نون، کُنون، ایدَر، ایدون، اِیمِه، اینَک، بِالفِعل، فِعلاً، فِی الحال، هَمیدون
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صفت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صِفَت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گِل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
پنهان داشته. (ناظم الاطباء). تأنیث مکنون. رجوع به مکنون شود، جاریه مکنونه، دختر مستورۀ باپرده. (منتهی الارب). دختر مستور پردگی. (ناظم الاطباء) مکنونه. رجوع به مکنونه شود. - علوم مکنونه، علوم مخفی مانند کیمیا و سیمیا و لیمیا و جز آن
پنهان داشته. (ناظم الاطباء). تأنیث مکنون. رجوع به مکنون شود، جاریه مکنونه، دختر مستورۀ باپرده. (منتهی الارب). دختر مستور پردگی. (ناظم الاطباء) مکنونه. رجوع به مکنونه شود. - علوم مکنونه، علوم مخفی مانند کیمیا و سیمیا و لیمیا و جز آن
الحال و این زمان. (برهان). حالا و کنون و الحال و در این وقت و این زمان. (ناظم الاطباء). به معنی الحال و این زمان است و ایدر و الحال و فی الحال ودمان و الان و بالفعل و اینک و همینک از مترادفات آن است. (از آنندراج). این وقت. (از انجمن آرا). تلان. (منتهی الارب). این دم. همین زمان. حال. حالا. اینک. نک. نون. کنون. ایدر. ایدون. الحال. فعلاً. بالفعل. نقداً. الساعه. آنفاً. این کلمه گاهی بصورت کنون و گاهی بصورت نون مخفف شود. (یادداشت مؤلف) : چون برگ لاله بودمی و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا. رودکی. آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی. ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فکانه کند. ابوالعباس. سوی باغ گل باید اکنون شدن چه بینیم از بام و از پنجره. بونصر. ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر. شاکر بخاری. من اکنون شوم سوی خرگاه خویش یکی بازجویم سر راه خویش. فردوسی. که اکنون نداند کسی نام تو ز رفتن برآید مگر کام تو. فردوسی. تو اکنون ره خانه دیو گیر به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر. فردوسی. اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری. منوچهری. گفتم:... این کار را درمان چیست ؟ گفت: جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم...بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه). دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب. خاقانی. عیار شعر من اکنون عیان تواند شد که رای روشن آن مهتر است معیارم. خاقانی. گریزانم از کاینات اینت همت نه اکنون که عمری است تا می گریزم. خاقانی. پیشتر از خود بنه بیرون فرست توشۀ فردای خود اکنون فرست. نظامی. تا ظن نبری که بود مجنون زین شیفتگان که بینی اکنون. نظامی. - هم اکنون، فوراً. بی درنگ. درزمان: و گر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. هم اکنون ببرم سرانتان ز تن نیابید جز کام شیران کفن. فردوسی. وزان پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای... فردوسی. هم اکنون بازگرد و ویس را گوی زنان را نیست چیزی بهتر از شوی. (ویس و رامین).
الحال و این زمان. (برهان). حالا و کنون و الحال و در این وقت و این زمان. (ناظم الاطباء). به معنی الحال و این زمان است و ایدر و الحال و فی الحال ودمان و الان و بالفعل و اینک و همینک از مترادفات آن است. (از آنندراج). این وقت. (از انجمن آرا). تلان. (منتهی الارب). این دم. همین زمان. حال. حالا. اینک. نک. نون. کنون. ایدر. ایدون. الحال. فعلاً. بالفعل. نقداً. الساعه. آنفاً. این کلمه گاهی بصورت کنون و گاهی بصورت نون مخفف شود. (یادداشت مؤلف) : چون برگ لاله بودمی و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا. رودکی. آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی. ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فکانه کند. ابوالعباس. سوی باغ گل باید اکنون شدن چه بینیم از بام و از پنجره. بونصر. ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر. شاکر بخاری. من اکنون شوم سوی خرگاه خویش یکی بازجویم سر راه خویش. فردوسی. که اکنون نداند کسی نام تو ز رفتن برآید مگر کام تو. فردوسی. تو اکنون ره خانه دیو گیر به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر. فردوسی. اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری. منوچهری. گفتم:... این کار را درمان چیست ؟ گفت: جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم...بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه). دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب. خاقانی. عیار شعر من اکنون عیان تواند شد که رای روشن آن مهتر است معیارم. خاقانی. گریزانم از کاینات اینت همت نه اکنون که عمری است تا می گریزم. خاقانی. پیشتر از خود بنه بیرون فرست توشۀ فردای خود اکنون فرست. نظامی. تا ظن نبری که بود مجنون زین شیفتگان که بینی اکنون. نظامی. - هم اکنون، فوراً. بی درنگ. درزمان: و گر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. هم اکنون ببرم سرانتان ز تن نیابید جز کام شیران کفن. فردوسی. وزان پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای... فردوسی. هم اکنون بازگرد و ویس را گوی زنان را نیست چیزی بهتر از شوی. (ویس و رامین).
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)