خانه رفته. (آنندراج). خانه روفته و جاروب شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، در گنجینه نهاده. (ناظم الاطباء). ظاهراً تصحیف مکنوز است. و رجوع به مکنوز شود
خانه رفته. (آنندراج). خانه روفته و جاروب شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، در گنجینه نهاده. (ناظم الاطباء). ظاهراً تصحیف مکنوز است. و رجوع به مکنوز شود
ابزاری که بدان آژین می کنند سنگ آسیا را. (ناظم الاطباء) ، ابزاری آهنی که به آن سنگ آسیا را وقتی که درشت گردد هموار کنند. ج، مکاوس. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
ابزاری که بدان آژین می کنند سنگ آسیا را. (ناظم الاطباء) ، ابزاری آهنی که به آن سنگ آسیا را وقتی که درشت گردد هموار کنند. ج، مکاوس. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
پنهان شدن آهو در خوابگاه خود و درآمدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در آشیان شدن آهو. (ترجمان القرآن) (دهار). در آشیان شدن آهو و گوزن و بز کوهی. (تاج المصادر بیهقی)
پنهان شدن آهو در خوابگاه خود و درآمدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در آشیان شدن آهو. (ترجمان القرآن) (دهار). در آشیان شدن آهو و گوزن و بز کوهی. (تاج المصادر بیهقی)
کنس. کونوس. ازگیل. رجوع به ازگیل در همین لغت نامه و درختان جنگلی ایران و جنگل شناسی ساعی شود. - کنوس طبری، به لغت تبرستان اسم نوع زعرور است و به ترکی ازگل خوانند و لذیذتراز زعرور است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم نوع کبیرزعرور است. (الفاظ الادویه)
کُنُس. کونوس. ازگیل. رجوع به ازگیل در همین لغت نامه و درختان جنگلی ایران و جنگل شناسی ساعی شود. - کنوس طبری، به لغت تبرستان اسم نوع زعرور است و به ترکی ازگل خوانند و لذیذتراز زعرور است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم نوع کبیرزعرور است. (الفاظ الادویه)
نگونسار و سرنگون. (غیاث) (آنندراج). نگونسارکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگوسار. نگونسار. وارون. (یادداشت مرحوم دهخدا). نگونسار و سرنگون. (ناظم الاطباء) : البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او به مواعظ تغییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت. (سندبادنامه ص 114). چو شد رایات شاه زنگ منکوس برآمددیده بان قلعۀ روس. نظامی. من شما را وقت ذرات الست دیده ام پابسته و منکوس و پست. مولوی. گرزها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد. مولوی. ، از آخر به اول آمده: هو یقراء القرآن منکوساً، یعنی از آخر قرآن شروع کرده و به فاتحه ختم می کند و یا از آخر سوره می خواند و به اول آن ختم می نماید و کلاهما مکروه مگر در تعلیم کودکان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بچۀ سرنگون آمده، یعنی پایش قبل از سر برآید به زادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، الولادالمنکوس، آنکه بچه سرنگون بیرون آید در زاییده شدن، یعنی پایهایش پیش از سر برآید. (ناظم الاطباء) ، نام شکلی از اشکال رمل. (منتهی الارب) (آنندراج). شکلی از اشکال رمل. (ناظم الاطباء) ، بیماری نکس کرده و برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نگونسار و سرنگون. (غیاث) (آنندراج). نگونسارکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگوسار. نگونسار. وارون. (یادداشت مرحوم دهخدا). نگونسار و سرنگون. (ناظم الاطباء) : البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او به مواعظ تغییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت. (سندبادنامه ص 114). چو شد رایات شاه زنگ منکوس برآمددیده بان قلعۀ روس. نظامی. من شما را وقت ذرات الست دیده ام پابسته و منکوس و پست. مولوی. گرزها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد. مولوی. ، از آخر به اول آمده: هو یقراء القرآن منکوساً، یعنی از آخر قرآن شروع کرده و به فاتحه ختم می کند و یا از آخر سوره می خواند و به اول آن ختم می نماید و کلاهما مکروه مگر در تعلیم کودکان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بچۀ سرنگون آمده، یعنی پایش قبل از سر برآید به زادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، الولادالمنکوس، آنکه بچه سرنگون بیرون آید در زاییده شدن، یعنی پایهایش پیش از سر برآید. (ناظم الاطباء) ، نام شکلی از اشکال رمل. (منتهی الارب) (آنندراج). شکلی از اشکال رمل. (ناظم الاطباء) ، بیماری نکس کرده و برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شهری است در مغرب که در آن کارخانه های دباغی پوست و پارچه بافی دایر است. (از المنجد). شهری است در مراکش، در جنوب غربی فاس که 000، 185 تن سکنه دارد و عمارت ’باب المنصور’ با دیوارها و درهای بسیار زیبا و عالی در آنجاست. (از لاروس). و رجوع به مکناسه شود
شهری است در مغرب که در آن کارخانه های دباغی پوست و پارچه بافی دایر است. (از المنجد). شهری است در مراکش، در جنوب غربی فاس که 000، 185 تن سکنه دارد و عمارت ’باب المنصور’ با دیوارها و درهای بسیار زیبا و عالی در آنجاست. (از لاروس). و رجوع به مکناسه شود
خزانه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). پنهان و گذاشته شده در گنجینه. (ناظم الاطباء) : شاه گفت... اثاث و امتعه و مکنوز و مدخر از محمولات اثقال... جمله به جایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 289) ، مجازاً، به معنی پنهان داشته شده. (غیاث) (آنندراج) : خمش کن از خصال شمس تبریز همان بهتر که باشد گنج مکنوز. مولوی
خزانه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). پنهان و گذاشته شده در گنجینه. (ناظم الاطباء) : شاه گفت... اثاث و امتعه و مکنوز و مدخر از محمولات اثقال... جمله به جایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 289) ، مجازاً، به معنی پنهان داشته شده. (غیاث) (آنندراج) : خمش کن از خصال شمس تبریز همان بهتر که باشد گنج مکنوز. مولوی
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - درّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کَن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - دُرِّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
فرس مکنوسه، سپل شتر تابان شکم یا پشم ریخته. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء). سپل شتر که اندرون آن صاف و نرم یا پشم ریخته باشد. (از اقرب الموارد)
فرس مکنوسه، سپل شتر تابان شکم یا پشم ریخته. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء). سپل شتر که اندرون آن صاف و نرم یا پشم ریخته باشد. (از اقرب الموارد)
نوعی سر انداز زنان زردشتی ایران و آن پارچه ایست که در حدود سه متر طول دارد و از ابریشم و گلابتون بافته میشود. مکنو را طوری روی سر میاندازند که میان آن مقابل چانه قرار گیرد. ابتدا گوشه چپ را در پشت سر به لچک سنجاق میکنند و آنرا از طرف چپ صورت پایین میاورند و از زیر چانه بطرف راست صورت میبندند بطوریکه نقطه میان آن که قبلا نشان شده در زیر چانه قرار گیرد و دامن آن روی سینه بیفتد. باین طریق گوشه راست} مکنو {را از طرف راست صورت بالا میبرند در حالی که گوشه چپ به لچک سنجاق شده از پشت سر تا ساق پا آویزان است. این گوشه راست مکنو وقتی بالای سر رسید در طرف چپ سنجاق میشود و دامن آن مانند دامن چپ شانه راست تا ساق پا آویزان میگردد بطوریکه فقط قرص صورت پیداست و موهای سر کاملا در زیر مکنو پوشیده میشود. در این موقع قسمت جلو مکنو سینه را پوشانیده و دو گوشه آن از پشت شانه تا ساق پا آویزان است
نوعی سر انداز زنان زردشتی ایران و آن پارچه ایست که در حدود سه متر طول دارد و از ابریشم و گلابتون بافته میشود. مکنو را طوری روی سر میاندازند که میان آن مقابل چانه قرار گیرد. ابتدا گوشه چپ را در پشت سر به لچک سنجاق میکنند و آنرا از طرف چپ صورت پایین میاورند و از زیر چانه بطرف راست صورت میبندند بطوریکه نقطه میان آن که قبلا نشان شده در زیر چانه قرار گیرد و دامن آن روی سینه بیفتد. باین طریق گوشه راست} مکنو {را از طرف راست صورت بالا میبرند در حالی که گوشه چپ به لچک سنجاق شده از پشت سر تا ساق پا آویزان است. این گوشه راست مکنو وقتی بالای سر رسید در طرف چپ سنجاق میشود و دامن آن مانند دامن چپ شانه راست تا ساق پا آویزان میگردد بطوریکه فقط قرص صورت پیداست و موهای سر کاملا در زیر مکنو پوشیده میشود. در این موقع قسمت جلو مکنو سینه را پوشانیده و دو گوشه آن از پشت شانه تا ساق پا آویزان است