جدول جو
جدول جو

معنی مکنفه - جستجوی لغت در جدول جو

مکنفه
(مُ کَنْ نَ فَ)
لحیه مکنفه، ریش بزرگ کرانه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکنده
تصویر مکنده
کسی که چیزی را می مکد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنسه
تصویر مکنسه
جارو، آلتی برای تمیز کردن خاک و خاشاک و زباله از روی زمین که از برخی گیاهان یا الیاف مصنوعی تهیه می شود، خاک روب، جاروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنف
تصویر مکنف
پنهان کننده، پوشاننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کَنْ نا)
تأنیث مکنّی ̍. رجوع به مکنّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَنْنَ)
هر چیزی که کناره های آن را فراهم آورده و جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- صلاء مکنف، بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). بریانی که کناره های آن را فراهم آورده باشند. (ناظم الاطباء).
، رجل مکنف اللحیه، مرد بزرگ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
پوشاننده و پنهان کننده. حاجز. حاجب:
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 263)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / مَ کِ نَ)
واحد مکن (م / م ک ) است. (از اقرب الموارد). رجوع به مکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَنْ نَ)
جاریه مکنه، دختر پردگین کرده شده. (منتهی الارب). دختر مستور باپرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
قوت و شدت و سختی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). یقال: له مکنه،ای قوه و شده. (محیطالمحیط). و رجوع به مکنت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ فَ)
ناحیه و کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کنفه الابل. ناحیتها و جانبها. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَکْ کِ فَ)
نعت است از تنکیف. منکف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منکف و تنکیف شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
با کسی یاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را یارمندی کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج). همدیگر را یارمندی و اعانت کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نزد عروضیان اثبات یکی از دو حرف یا اثبات دو حرف است ازجزء یا حذف یکی از دو حرف یا حذف هر دو حرف است از جزء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ فَ)
حجفهٌ مقنّفه، سپر فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ فَ)
به لغت مراکش، هر چیز که تب را بر طرف سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَلْ لَ فَ)
مؤنث مکلف یعنی کلف دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ / دِ)
آنکه بمکد. آنکه چیزی را بمکد. حجوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه عمل مکیدن را انجام دهد: چون جای هوا اندرآن نی پاره خالی شود به بالا برآید و بر دهان آن مکنده رسد. (جامعالحکمتین ص 127). و رجوع به مکیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فِهْ)
رجل منفه، مردی که شتر را مانده می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِنَ سَ)
جاروب. مکسحه. ج، مکانس. (مهذب الاسماء). جاروب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جارو. مسفره. محسره. محوقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
مؤنث مکنی. رجوع به مکنی شود.
- استعارۀ مکنیه، رجوع به استعاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَیْ یَ فَ)
تأنیث مکیف. ج، مکیفات. رجوع به مکیف و مکیفات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَیْ یِ فَ)
تأنیث مکیف. ج، مکیفات. رجوع به مکیف و مکیفات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ فَ)
شتر مادۀ سناف بسته (خاص بالناقه فلایقال بعیر مسنف). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِفَ)
تأنیث مسنف. اسب پیش شونده از اسبان. (منتهی الارب) ، زمین قحطرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتر مادۀلاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : بکره مسنفه، شتر مادۀ جوان که بر حمل آن ده ماه گذشته و او پستان پرکرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ سَ / سِ)
مکنسه. جاروب: ضمیر منیرش از خاشاک گناه به مکنسۀ عفو و صفح مصفی گردان. (تاریخ غازان ص 47). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
آنکه چیزی را بمکد: (چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا برآید و بر دهان آن مکنده رسد) (جامع الحکمتین. 127)، جمع مکندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصنفه
تصویر مصنفه
مصنفه در فارسی: نوشته نامه ماتیکان مونث مصنف، جمع مصنفات
فرهنگ لغت هوشیار
مکیفه در فارسی مونث مکیف چگونگی بخش، مستی آور مونث مکیف، جمع مکیفات
فرهنگ لغت هوشیار
مکنسه در فارسی: جاروب، گل کتانی از گیاهان جاروب جارو، جمع مکانس، گل کتانی
فرهنگ لغت هوشیار
فراز گرفته، بزگ ریش احاطه کرده شده، چیزی که جوانب آن فراهم و جمع شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانفه
تصویر مکانفه
مکانفت در فارسی: همیاری همپشتی یکدیگر را یاری کردن مساعدت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنه
تصویر مکنه
مکنت در فارسی: توانگری، نیرو نیرو مندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنسه
تصویر مکنسه
((مِ نَ س یا سَ))
جاروب، جارو، گل کتانی، جمع مکانس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکنف
تصویر مکنف
((مُ کَ نَّ))
احاطه کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
پمپ
فرهنگ واژه فارسی سره