جدول جو
جدول جو

معنی مکحلان - جستجوی لغت در جدول جو

مکحلان
(مِ حَ)
دو استخوان بازوی اسب. (منتهی الارب). دو استخوان بیرون خاسته اندرون دست اسب. مکحل یکی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغیلان
تصویر مغیلان
درختچه ای خاردار که از آن صمغ عربی به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
(ژِ)
فرنان دو. دریانورد پرتقالی است (1470-1521م) که در سال 1520 تنگۀ ماژلان را کشف کرد. وی نخستین کسی بود که سفر دور دنیا را پیش گرفت ولی در فیلیپین کشته شد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نی ی)
شاب مسحلانی، به معنی مسحلان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنَ)
تأنیث مسحلان. گویند صبیه مسحلانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ صِ)
تثنیۀ متصل. دو چیزباشند که دو طرف ایشان متلازم باشند، چون دو خط که محیط باشند به زاویه. گاه باشد که اتصال را اطلاق کنندبر معانی دیگر. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تثنیۀ مسال (در حالت رفعی). دو کرانۀ ریش مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مسال شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
تنگه ای است در جنوب امریکای جنوبی (شیلی) و شمال ’تردوفو’ که به نام کاشف آن ’ماژلان’ نام گذاری شده است. و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ / مُ)
نام درختی است خاردار و به عربی آن را ام غیلان خوانند. (برهان). درخت کیکر و ببول. (الفاظ الادویه). درخت ببول که به هندی کیکر نیز گویند. در اصل ام غیلان بود که معنی آن مادر دیوان است چه ام به معنی مادر و غیلان جمع غول و لفظ ’ام’ مجازاً برای مقارنت و مجاورت می آید... پس لفظ مغیلان مفرد است و جمع مغیل نیست، چنانکه بعضی گمان برند... (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، درختی خاردار که در مصر و عربستان فراوان و شبیه به درخت اقاقیا، ولی غیر از آن است و به تازی ام غیلان نامند. (ناظم الاطباء). طلح. سمر. درخت صمغ، و بار او را ظفرهالعجوز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بی بر به بار آمدی.
فردوسی.
آن جایها که خار مغیلان گرفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن.
فرخی.
جز به چشم عظمت هرکه در او درنگرد
مژه در دیدۀ او خار مغیلان گردد.
منوچهری.
به گاه جستن خشم و به گاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرمتر ز خزی.
منوچهری.
بی هنر مادام بی سود باشد چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد. (قابوسنامه).
گیتی همه بیابان ویشان رونده رود
مردم همه مغیلان ویشان صنوبرند.
ناصرخسرو.
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آیی پرخار مغیلانی.
ناصرخسرو.
گر میوه ت باید به سوی سیب و بهی شو
منگر سوی بی میوه و پرخار مغیلان.
ناصرخسرو.
تا کی در چشم عقل، خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس، باغ ارم ساختن.
خاقانی.
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت.
خاقانی.
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره برجای مغیلان دیده اند.
خاقانی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک سر بباید گفت.
سعدی.
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برچیند
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
سعدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای بادیۀ هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت.
سعدی.
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمی رود ای ساربان از این منزل.
سعدی.
امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ
گویی که خود نبوده در این بوستان گلی.
سعدی.
همه شب با خیال غمزه در گفت
مغیلان زیر پهلو چون توان خفت.
امیرخسرو.
همه راه و بیراه خار مغیلان
عقابان وادی به سان عقارب.
حسن متکلم.
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.
حافظ.
یارب این کعبۀ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 37).
و رجوع به ام غیلان و کتاب ’گیا’ی گل گلاب ص 95 شود.
- مغیلان باستان، کنایه از دنیا و روزگار است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چند نالم که گلبن انصاف
زین مغیلان باستان برخاست.
خاقانی.
- مغیلان زار، آنجا که مغیلان بسیار روید.
- ، مغیلان گاه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مغیلان گاه، به معنی مغیلان باستان است که کنایه از دنیا باشد. (برهان) (از آنندراج). دنیا و روزگار. مغیلان زار. (ناظم الاطباء).
، خاری باشد به غایت سرتیز و در بیابان مکه روید. (صحاح الفرس). خار شتر، عدس تلخه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان بافت در بخش هوراند است که در شهرستان اهر واقع است و120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
تثنیۀ مرکل. دو پهلوی ستور. (از اقرب الموارد). رجوع به مرکل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَیْ یَ)
پیمودنیها چون گندم و جو، در زمانهای پیش و هم اکنون در پاره ای دیهها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان زهان است که در بخش قاین شهرستان بیرجند واقع است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
رجل مکرمان، مرد کریم. (منتهی الارب). مرد کریم و جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). در ندا گویند یا مکرمان، یعنی ای مرد کریم فراخ خوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ)
سخت دروغزن. (مهذب الاسماء). دروغگوی. مکذبانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
به صیغۀ تثنیه، یک جفت کفش کهنه. (ناظم الاطباء). رجوع به منقل شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شاهرود است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 991 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
دو ستاره اند که پیش از سهیل طالع شوند و بیننده هریک از آن دو را سهیل گمان برد و قسم یاد کند که اینک سهیل است و دیگری سوگند خورد که سهیل نیست. (منتهی الارب). از آن دو ستاره یکی را حضار و دیگری را وزن نامند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به محلفین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِلْ لَ)
تثنیۀ محلّه. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، دیگ و دستاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسیا و دیگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
تثنیۀ مسحل (در حالت رفعی). دو مسحل. دو کنار ریش یا دو طرف پایین عذار تا مقدم ریش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام. (از منتهی الارب). رجوع به مسحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شاب مسحلان، جوان دراز بالا یاجوان فروهشتۀ تنک موی جای جای سترده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحلانی. و رجوع به مسحلانی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دو استخوان برآمده به باطن ذراع اسب یا آن دو استخوان ورک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمک زار. نمک لاخ. (فرهنگ فارسی معین) :
در نمک لان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 2 بیت 1344)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ حُ)
بابونۀ گاوچشم. (ناظم الاطباء). همان اقحوان است. (آنندراج). بر وزن و معنی اقحوان است که شکوفۀ ریحان و بابونه باشد و شیرازیان بابونه گاو گویند ناسور را نافع است. (برهان). و رجوع به بابونه و اقحوان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
شاب ﱡ اسحلان، جوان درازبالا یا جوان فروهشته و تنک موی یا جای جای سترده سر. (منتهی الارب) ، ناخشنود کردن
لغت نامه دهخدا
نمکزار: در نمک لان چون خری مرده فتاد آن خری و مردگی یکسو نهاد. (مثنوی. نیک. 319: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرمان
تصویر مکرمان
جوانمرد، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکملین
تصویر مکملین
جمع مکمل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه متصل، دو چیز باشند که دو طرف ایشان متلازم باشد چون دو خط که محیط باشند به زاویه. گاه باشد که اتصال را اطلاق کنند بر معانی دیگر مقابل انفصال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکحلین
تصویر متکحلین
جمع متکحل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکحلات
تصویر تکحلات
جمع تکحل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحلان
تصویر کحلان
مینای اسمانی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
خار اشتر، تلخه وینوک (عدس تلخ) خارشتر، عدس تلخه ، درختچه ایست با خارهای بی شمار از تیره پروانه واران و از دسته گل ابریشم ها که از آن نیز صمغ عربی بدست میاورند درخت صمغ عربی درخت ام غیلان طلح اقاقیای نیلوتیک. درختی است خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیلان
تصویر مغیلان
((مُ))
ام غیلان، درختچه خاردار که در بیابان ها می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسولان
تصویر مسولان
دست اندرکاران، کارگزاران
فرهنگ واژه فارسی سره