موحد. صاحب یک نقطه. حرفی که دارای یک نقطه باشد: باء موحده. یک نقطه دار. (یادداشت مؤلف) ، حرف باء را گویند زیرا یک نقطه بیش ندارد. (ناظم الاطباء). ب. حرف باء. باء موحده. باء اخت التاء. باء که دومین حرف الفباست وبیش از یک نقطه ندارد. حرف ’ب’. (یادداشت مؤلف)
موحد. صاحب یک نقطه. حرفی که دارای یک نقطه باشد: باء موحده. یک نقطه دار. (یادداشت مؤلف) ، حرف باء را گویند زیرا یک نقطه بیش ندارد. (ناظم الاطباء). ب. حرف باء. باء موحده. باء اخت التاء. باء که دومین حرف الفباست وبیش از یک نقطه ندارد. حرف ’ب’. (یادداشت مؤلف)
مؤنث موجد، بدید آورنده. آفریننده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موجد شود. - علت موجده، مقابل علت مبقیه. (یادداشت مؤلف). علتی که سبب پیدایش چیزی است. رجوع به علت شود
مؤنث موجد، بدید آورنده. آفریننده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موجد شود. - علت موجده، مقابل علت مبقیه. (یادداشت مؤلف). علتی که سبب پیدایش چیزی است. رجوع به علت شود
شرابخانه و میخانه. (ناظم الاطباء). خرابات. خانه خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب فروشند. (یادداشت مؤلف) : من به بانگ مؤذنان کز میکده بانگ مرغ زندخوان آمد برون. خاقانی. هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی. ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم. خاقانی. گر مرید صورتی در صومعه زناربند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی. حافظ. بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده هاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی. حافظ. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. ، (اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
شرابخانه و میخانه. (ناظم الاطباء). خرابات. خانه خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب فروشند. (یادداشت مؤلف) : من به بانگ مؤذنان کز میکده بانگ مرغ زندخوان آمد برون. خاقانی. هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی. ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم. خاقانی. گر مرید صورتی در صومعه زناربند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی. حافظ. بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده هاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی. حافظ. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. ، (اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
نزد طبیبان از قوتهای تن است. یکی از سه قوه نباتیه. و آن دو دیگر غاذیه و نامیه است. قوه ای است که در جسم هرچه لطیف تر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند، چنانکه در نبات، تخم، و در حیوان نطفه. (یادداشت مؤلف). قوتی است که از خون تحصیل منی کند و آن را مستعد قبول صورت انسانی و غیره کند. (غیاث). یکی از چهار قوه مخدومۀ طبیعیه و آن به مغیرۀ اول معروف است و خود قوه ای است که منی را از خون می گیرد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 13). - خیال مولده، تصور زاینده
نزد طبیبان از قوتهای تن است. یکی از سه قوه نباتیه. و آن دو دیگر غاذیه و نامیه است. قوه ای است که در جسم هرچه لطیف تر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند، چنانکه در نبات، تخم، و در حیوان نطفه. (یادداشت مؤلف). قوتی است که از خون تحصیل منی کند و آن را مستعد قبول صورت انسانی و غیره کند. (غیاث). یکی از چهار قوه مخدومۀ طبیعیه و آن به مغیرۀ اول معروف است و خود قوه ای است که منی را از خون می گیرد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 13). - خیال مولده، تصور زاینده
زن غیرعرب زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نوپیدا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). - بینه مولده، حجت غیرثابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، کلمه نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده است. مولد. (یادداشت مؤلف). - لغت مولده، لغتی که در اصل کلام عرب موضوع نباشد مگر از لغت اصلی گرفته باشند. (ناظم الاطباء). ، شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
زن غیرعرب زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نوپیدا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). - بینه مولده، حجت غیرثابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، کلمه نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده است. مولد. (یادداشت مؤلف). - لغت مولده، لغتی که در اصل کلام عرب موضوع نباشد مگر از لغت اصلی گرفته باشند. (ناظم الاطباء). ، شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مؤصده. ثابت و پایدار. پاینده و ثابت. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موصده و مؤصده شود. - نار موصده، آتش پاینده و ثابت: ای نواهای تو نار موصده زو به هر بندم هزار آتشکده. (نان و حلوای شیخ بهائی چ سنگی از یادداشت مؤلف)
مؤصده. ثابت و پایدار. پاینده و ثابت. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موصده و مؤصده شود. - نار موصده، آتش پاینده و ثابت: ای نواهای تو نار موصده زو به هر بندم هزار آتشکده. (نان و حلوای شیخ بهائی چ سنگی از یادداشت مؤلف)
خانه آتش پرستان را گفته اند. (برهان). مکان آتش پرستان. (آنندراج). آتشکده. (ناظم الاطباء) : در مغکده گر دفتر مدح توبخواند بیزار شود هیربد از زند و ز پازند. امیرمعزی (از آنندراج). مغکده دید که من ردشدۀ کعبه شدم کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا. خاقانی. ، میخانه و شرابخانه را گویند. (برهان). میکده. (ناظم الاطباء) ، در بیت زیر ظاهراً کنایه از دنیاست: اندر این مغکده چو ابله و مست پای بازی گرفته ای بر دست. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 362). و رجوع به معنی دوم مغ سرا شود
خانه آتش پرستان را گفته اند. (برهان). مکان آتش پرستان. (آنندراج). آتشکده. (ناظم الاطباء) : در مغکده گر دفتر مدح توبخواند بیزار شود هیربد از زند و ز پازند. امیرمعزی (از آنندراج). مغکده دید که من ردشدۀ کعبه شدم کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا. خاقانی. ، میخانه و شرابخانه را گویند. (برهان). میکده. (ناظم الاطباء) ، در بیت زیر ظاهراً کنایه از دنیاست: اندر این مغکده چو ابله و مست پای بازی گرفته ای بر دست. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 362). و رجوع به معنی دوم مغ سرا شود
مؤنث ماکد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رکیه ماکده، چاه که آبش بر یک قرار باشد و کم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
مؤنث ماکد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رکیه ماکده، چاه که آبش بر یک قرار باشد و کم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
کفشی که گالش ها یعنی طایفه ای از دامداران جنگل نشین نواحی دیلمان و گیلان و مازندران در هنگام برف بپای خود می بندند تا در برف فرونروند. این کفش را بزبان اهل محل چوکده گویند. (از ایران باستان ج 2 ص 1083). چغته
کفشی که گالش ها یعنی طایفه ای از دامداران جنگل نشین نواحی دیلمان و گیلان و مازندران در هنگام برف بپای خود می بندند تا در برف فرونروند. این کفش را بزبان اهل محل چوکده گویند. (از ایران باستان ج 2 ص 1083). چُغَتَه