نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، گروه روان جهت آرایش، سواران باشند یا پیادگان. (منتهی الارب) ، گروه سواران یا پیادگان. (ناظم الاطباء). گروهی سواران. ج، مواکب. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). گروه سواران. (دهار) (از غیاث). گروه سوار. (از کنزاللغات). جمع سواران. (آنندراج) ، گروه شترسواران که برای آرایش و زینت باشند. ج، مواکب. (ناظم الاطباء). جماعت شترسواران. ج، مواکب. (منتهی الارب) ، گروه سواران که در سواری امیر خود باشند. (غیاث) (آنندراج). گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند. (از یادداشت مؤلف). گروه کلان از سواران و پیادگان و جماعت برگزیده از سپاهیان و گروه محافظپادشاه و جز آن و سواران بسیار که در رکاب پادشاه برای شوکت و حشمت می روند. (ناظم الاطباء) : با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بسی نمانده که شاه جهان بیاراید مصاف و موکب اورا به صدهزار سوار. فرخی. به جای خیمه شیانی نهاد بر اشتر به جای موکب گوهر نهاد بر استر. عنصری. ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار. بوحنیفۀ اسکافی (ازتاریخ بیهقی). بر آن دکان بایستاد... و موکبی سخت نیکو و بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). چون شنود که موکب سلطان از پروان به غزنین روی دارد با پسرش سلیمان و... به خدمت استقبال آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). تویی که پیش و پس موکبت به سر بدود هر آن کسی که یمین از یسار بشناسد. ظهیر فاریابی. ز گردی کز هوای کفر خیزد چه زحمت موکب پیغمبری را. ظهیر فاریابی. این چه موکب بود یارب کاندرآمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا. خاقانی. از آن موکب امروز مردی نیابم وز آن انجم اکنون سهایی نبینم. خاقانی. جان از پی گرد موکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. ... به شعار مظاهرت تظاهر جست و در خدمت موکب او به بست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه. نظامی. به موکب خرامد چو باران و برف به هیبت نشیند چو دریای ژرف. نظامی. - فلک موکب، که آسمان و آنچه در اوست موکب اوست. کنایه از با شکوه و جلال بسیار: ای فلک موکب ستاره حشر وی زبشرت گشاده روی بشر. اوحدی. - موکب بهار، موکب فصل ربیع. استعاره از گلها و شکوفه ها و زیباییهای بهار: روز از برای ثقل کشی موکب بهار پالان به توسن استر گرما برافکند. خاقانی. - موکب جلال، ملتزمین رکاب پادشاه که نمایانگر شکوه و جلال اویند. شکوه و شوکت خسروانی: گفتا که چند شب من و دولت به هم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. - موکب شاه اختران، خورشید و دستگاه او: موکب شاه اختران رفت به کاخ مشتری شش مهه داده ده نهش قصر دوازده دری. خاقانی. - موکب فصل ربیع، بهار: دان که دواسبه رسید موکب فصل ربیع دهر خرف بازیافت قوت فصل شباب. خاقانی. ، سپاه و لشکر. (از غیاث) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکر و سپاه. (برهان)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، گروه روان جهت آرایش، سواران باشند یا پیادگان. (منتهی الارب) ، گروه سواران یا پیادگان. (ناظم الاطباء). گروهی سواران. ج، مواکب. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). گروه سواران. (دهار) (از غیاث). گروه سوار. (از کنزاللغات). جمع سواران. (آنندراج) ، گروه شترسواران که برای آرایش و زینت باشند. ج، مواکب. (ناظم الاطباء). جماعت شترسواران. ج، مواکب. (منتهی الارب) ، گروه سواران که در سواری امیر خود باشند. (غیاث) (آنندراج). گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند. (از یادداشت مؤلف). گروه کلان از سواران و پیادگان و جماعت برگزیده از سپاهیان و گروه محافظپادشاه و جز آن و سواران بسیار که در رکاب پادشاه برای شوکت و حشمت می روند. (ناظم الاطباء) : با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بسی نمانده که شاه جهان بیاراید مصاف و موکب اورا به صدهزار سوار. فرخی. به جای خیمه شیانی نهاد بر اشتر به جای موکب گوهر نهاد بر استر. عنصری. ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار. بوحنیفۀ اسکافی (ازتاریخ بیهقی). بر آن دکان بایستاد... و موکبی سخت نیکو و بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). چون شنود که موکب سلطان از پروان به غزنین روی دارد با پسرش سلیمان و... به خدمت استقبال آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). تویی که پیش و پس موکبت به سر بدود هر آن کسی که یمین از یسار بشناسد. ظهیر فاریابی. ز گردی کز هوای کفر خیزد چه زحمت موکب پیغمبری را. ظهیر فاریابی. این چه موکب بود یارب کاندرآمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا. خاقانی. از آن موکب امروز مردی نیابم وز آن انجم اکنون سهایی نبینم. خاقانی. جان از پی گرد موکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. ... به شعار مظاهرت تظاهر جست و در خدمت موکب او به بست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه. نظامی. به موکب خرامد چو باران و برف به هیبت نشیند چو دریای ژرف. نظامی. - فلک موکب، که آسمان و آنچه در اوست موکب اوست. کنایه از با شکوه و جلال بسیار: ای فلک موکب ستاره حشر وی زبشرت گشاده روی بشر. اوحدی. - موکب بهار، موکب فصل ربیع. استعاره از گلها و شکوفه ها و زیباییهای بهار: روز از برای ثقل کشی موکب بهار پالان به توسن استر گرما برافکند. خاقانی. - موکب جلال، ملتزمین رکاب پادشاه که نمایانگر شکوه و جلال اویند. شکوه و شوکت خسروانی: گفتا که چند شب من و دولت به هم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. - موکب شاه اختران، خورشید و دستگاه او: موکب شاه اختران رفت به کاخ مشتری شش مهه داده ده نهش قصر دوازده دری. خاقانی. - موکب فصل ربیع، بهار: دان که دواسبه رسید موکب فصل ربیع دهر خرف بازیافت قوت فصل شباب. خاقانی. ، سپاه و لشکر. (از غیاث) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکر و سپاه. (برهان)
ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود کنایه از اشک کنایه از میخ تزئینی شمشیر
سِتارِه، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جِرم، کُوکَبِه، نَجمِه، اِستارِه، سِتار، نَجم، تارا، اَختَر، نَیِّر در علم زیست شناسی گلی زینتی، پُرپَر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود کنایه از اشک کنایه از میخ تزئینی شمشیر
ادب آموزنده ادب آموز تربیت کننده مربی، جمع مودبین. ادب کننده و سرزنش کننده، معلم از ریشه پارسی ادب آموخته ادبدان از ریشه پارسی ادب آموز پرورنده ادب آموخته تربیت یافته: تاکمالی که در او منظور بود او را حاصل شود مانند اسب مودب وباز معلم. . ، جمع مودبین
ادب آموزنده ادب آموز تربیت کننده مربی، جمع مودبین. ادب کننده و سرزنش کننده، معلم از ریشه پارسی ادب آموخته ادبدان از ریشه پارسی ادب آموز پرورنده ادب آموخته تربیت یافته: تاکمالی که در او منظور بود او را حاصل شود مانند اسب مودب وباز معلم. . ، جمع مودبین
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب