جدول جو
جدول جو

معنی مؤون - جستجوی لغت در جدول جو

مؤون(مُ ئو)
جمع واژۀ مأنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به مأنه شود، جمع واژۀ مأن، به معنی چوب یا آهن که زمین شیار کنند با وی. و تهیگاه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مأن شود
لغت نامه دهخدا
مؤون(مُ ءَوْ وِ)
خر خورندۀ علف تا شکمش درآگنده شود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موهون
تصویر موهون
سست، لاغر، ضعیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزون
تصویر موزون
وزن شده، دارای وزن، سنجیده شده، متناسب، دارای تناسب اندام یا حرکات متناسب، برای مثال علی الخصوص کسی را که طبع موزون است / چگونه دوست ندارد شمایل «موزون» (سعدی۲ - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(رُ ئو)
جمع واژۀ رون. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به رون شود
لغت نامه دهخدا
(شُ ئو)
جمع واژۀ شأن. (از اقرب الموارد). رجوع به شأن و شؤن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ ئو)
دغل. ناراست. خائن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد کوتاه گردن و کوتاه دست و کوتاه سینه، مرد ناقص خلقت و ناقص اندام، مرد تنگ دوش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مودن شود، بچۀ لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ زار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). کودک نارسیده. (مهذب الاسماء). ورجوع به مودن و مودونه شود، تر نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیسانیده
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
بار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نفقۀ عیال وقوت روزانه. ج، مؤونات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مایحتاج معیشت چون نفقه و توشۀ سفر. (آنندراج) (از منتخب اللغات). نفقۀ عیال و اولاد که انسان از کشیدن آن درماند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنه و مؤنه و مؤونت شود، رنج و محنت. (آنندراج) (از منتخب اللغات). رنج. ج، مؤونات. (دهار) (مهذب الاسماء). تعب. (آنندراج) ، گرانی. (آنندراج). ثقل. مؤنه. رجوع به مؤنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
مؤونه. مؤونه. قوت. لوازم معیشت از نفقه و گرانی نفقه. (از یادداشت مؤلف). مؤنه. (ناظم الاطباء) : عیالان و مؤونت بسیار دارد... بیا تا یک فرزند از آن او من بستانم و یکی تو و به خانه خویش بداریم تا عیال و مؤونت او کمتر شود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نرسد بی مؤونت بذلت
طعمه و دانۀ وحوش و طیور.
مسعودسعد.
هر نفقه و مؤونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مؤونه شود.
- بسیارمؤونت، عیالوار. عیالوار که اهل و عیال و افراد نانخور بسیار دارد. که خرج زندگی خانواده بسیار دارد: من مردی کم بضاعت بسیارمؤونتم و سرمایه همان بالش داشتم. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، رنج. محنت. مشقت. دشواری. سختی. ج، مؤونات (مؤنات). (یادداشت مؤلف) : روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و مؤونت باقی. (کلیله و دمنه). الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). اگر گران می آید بر وی آمدن سوی حضرت ما با تمامی جثه ما به بعضی از وی برای تخفیف مؤونت قناعت کردیم. (کلیله و دمنه). آن را ازمؤونت فتوت و مکرمت شناسی. (کلیله و دمنه) ، خرج. هزینه. مخارج. (از یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ مؤن، به معنی نوعی از مالیات و عوارض. (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 165) : راهها از متسلکان ایمن گشته، کاروان ها از اطراف و نواحی بی زحمت مؤونت باج بدرقه می آیند. (از المعجم چ دانشگاه چ مدرس رضوی ص 10). زنان و کسان ایشان که در بنه و خانه مانده باشند مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 22).
- مؤونت زراعت، هزینۀ کشت وکار نظیر تهیۀ بذر و گاو و مزد کارگر و غیره: آنچه به جهت نسق و زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 46). اخراجات: مؤونت زراعت و کرایۀ منزل مهمانان و غیره...: بیست وسه تومان و ششهزار و هشتصد دینار و کسری. (از تذکرهالملوک ص 96).
، بار. ثقل
لغت نامه دهخدا
تصویری از موزون
تصویر موزون
سنجیده شده و اندازه کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزون
تصویر موزون
((مُ))
وزن شده، سنجیده شده، متناسب، هماهنگ، آهنگ دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موزون
تصویر موزون
آهنگین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موزون
تصویر موزون
متوازنٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از موزون
تصویر موزون
Rhythmic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rythmique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rítmico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ya kimuziki
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rítmico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rhythmisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rytmiczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ритмичный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ছন্দময়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از موزون
تصویر موزون
لحنی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از موزون
تصویر موزون
จังหวะ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از موزون
تصویر موزون
リズムのある
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از موزون
تصویر موزون
有节奏的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از موزون
تصویر موزون
קצבי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از موزون
تصویر موزون
리듬의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از موزون
تصویر موزون
ритмічний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmis
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از موزون
تصویر موزون
लयबद्ध
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی