آنکه آماده می کند، چیزی که دست می دهد و آماده می شود. (ناظم الاطباء) ، چیزی همیشه باشنده. (آنندراج). چیزی که همیشه می باشد، آماده و مهیا شده. (ناظم الاطباء). آماده و توانا: أصبح فلان موهباً، أی معداً قادراً. (از منتهی الارب). قابل و توانا. (ناظم الاطباء)
آنکه آماده می کند، چیزی که دست می دهد و آماده می شود. (ناظم الاطباء) ، چیزی همیشه باشنده. (آنندراج). چیزی که همیشه می باشد، آماده و مهیا شده. (ناظم الاطباء). آماده و توانا: أصبح فلان موهباً، أی معداً قادراً. (از منتهی الارب). قابل و توانا. (ناظم الاطباء)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی است از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوار. (ناظم الاطباء). استوار کرده شده. (آنندراج). کامل و افزون کرده شده: گویند اعطاه اﷲ عضواً مؤرباً، داد خدا او را عضو کامل و استوار. (منتهی الارب). کامل. (ناظم الاطباء). افزون و کامل کرده شده. (آنندراج). بسیار و فراوان و افزون کرده شده. (ناظم الاطباء) ، حد معین نموده شده. (آنندراج). محدود. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی است از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوار. (ناظم الاطباء). استوار کرده شده. (آنندراج). کامل و افزون کرده شده: گویند اعطاه اﷲ عضواً مؤرباً، داد خدا او را عضو کامل و استوار. (منتهی الارب). کامل. (ناظم الاطباء). افزون و کامل کرده شده. (آنندراج). بسیار و فراوان و افزون کرده شده. (ناظم الاطباء) ، حد معین نموده شده. (آنندراج). محدود. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوارکننده. آن که تنگ و محکم می کشد گره را. (ناظم الاطباء) ، افزون کننده. (از منتهی الارب) ، آن که کامل می نماید و تمام می کند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تمام نمایندۀ چیزی. (آنندراج) ، آن که حد معین می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
نعت فاعلی از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوارکننده. آن که تنگ و محکم می کشد گره را. (ناظم الاطباء) ، افزون کننده. (از منتهی الارب) ، آن که کامل می نماید و تمام می کند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تمام نمایندۀ چیزی. (آنندراج) ، آن که حد معین می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارندۀ ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. (یادداشت مؤلف) : ای در اصول فضل، مقدم وی در فنون علم، مؤدب. مسعودسعد. - مؤدب گردیدن، مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن. ، فاضل و دانشمند و تأدیب شده، سیاست شده و عقوبت شده. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارندۀ ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. (یادداشت مؤلف) : ای در اصول فضل، مقدم وی در فنون علم، مؤدب. مسعودسعد. - مؤدب گردیدن، مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن. ، فاضل و دانشمند و تأدیب شده، سیاست شده و عقوبت شده. (ناظم الاطباء)
صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمر بن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمرو بن دینار از او روایت کنند. (از الانساب سمعانی). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمر بن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمرو بن دینار از او روایت کنند. (از الانساب سمعانی). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
آنکه به مهمانی می خواند. مؤدب، ادب کننده وسرزنش کننده. (ناظم الاطباء). ادب دهنده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموزنده. (منتهی الارب). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج، مؤدبون. (مهذب الاسماء). معلم. علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43). - مؤدب شدن، معلم شدن. مربی گشتن. پیشۀ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن: مؤدب شدم یا فقیه و محدث کاحادیث مسند کنم استماعی. خاقانی
آنکه به مهمانی می خواند. مُؤْدِب، ادب کننده وسرزنش کننده. (ناظم الاطباء). ادب دهنده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموزنده. (منتهی الارب). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج، مؤدبون. (مهذب الاسماء). معلم. علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43). - مؤدب شدن، معلم شدن. مربی گشتن. پیشۀ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن: مؤدب شدم یا فقیه و محدث کاحادیث مسند کنم استماعی. خاقانی
جمع واژۀ موهبه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جمع واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جمع واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
جَمعِ واژۀ مَوهَبَه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جَمعِ واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جَمعِ واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود