در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
عیب کننده کسی در روی او. (از منتهی الارب). آن که روباروی کسی را عیب می کند و مذمت می نماید، آن که تهمت می کند کسی را، آن که در پی اثر کسی و یا چیزی می رود. (ناظم الاطباء). در پی اثر چیزی شونده و چشم دارنده و انتظار کشنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آن که محاسن مرده را شمرده و بر وی میگرید. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برشمارندۀ محاسن میت تا بر او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به معنی سوم مؤبل شود، آن که حیوانی را رگ می زند تا خون آن را گرفته بریان کنندو خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان بوده. (ناظم الاطباء). رگ زنندۀ حیوانی تا خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج)
عیب کننده کسی در روی او. (از منتهی الارب). آن که روباروی کسی را عیب می کند و مذمت می نماید، آن که تهمت می کند کسی را، آن که در پی اثر کسی و یا چیزی می رود. (ناظم الاطباء). در پی اثر چیزی شونده و چشم دارنده و انتظار کشنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آن که محاسن مرده را شمرده و بر وی میگرید. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برشمارندۀ محاسن میت تا بر او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به معنی سوم مؤبل شود، آن که حیوانی را رگ می زند تا خون آن را گرفته بریان کنندو خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان بوده. (ناظم الاطباء). رگ زنندۀ حیوانی تا خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج)
خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
نعت فاعلی از ایتان. (منتهی الارب، مادۀ ات ن). زن یا هر حیوان ماده ای که در زاییدن، اول پای بچۀ آن برآید. (ناظم الاطباء). زن که گاه زادن پای جنین او نخست بیرون آمده باشد پیش از دو دست او. (یادداشت مؤلف). آن زن که کودک نگونسار زاید. (مهذب الاسماء). مئتان. (منتهی الارب). و رجوع به ایتان شود
نعت فاعلی از ایتان. (منتهی الارب، مادۀ ات ن). زن یا هر حیوان ماده ای که در زاییدن، اول پای بچۀ آن برآید. (ناظم الاطباء). زن که گاه زادن پای جنین او نخست بیرون آمده باشد پیش از دو دست او. (یادداشت مؤلف). آن زن که کودک نگونسار زاید. (مهذب الاسماء). مئتان. (منتهی الارب). و رجوع به ایتان شود
سورۀ چهلم از قرآن مجید، مکیه، پس از زمر، و پیش از فصلت. و آن هشتاد وپنج آیه است و با این آیه شروع می شود: ’حم تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم’. و آن را سورۀ غافر نیز نامیده اند. (یادداشت مؤلف)
سورۀ چهلم از قرآن مجید، مکیه، پس از زمر، و پیش از فصلت. و آن هشتاد وپنج آیه است و با این آیه شروع می شود: ’حم تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم’. و آن را سورۀ غافر نیز نامیده اند. (یادداشت مؤلف)
مؤمن الطاق. مؤمن طاق. صاحب الطاق. (اهل سنت و جماعت اورا لقب شیطان الطاق دهند). وی به طاق (قلعه ای به طبرستان) سکونت داشت و نسبت او بدان قلعه است. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). ابوجعفر احول محمد بن النعمان از اصحاب ابی عبداﷲ جعفر بن محمد علیه السلام و متکلمی حاذق بود از شیعه، و از کتب اوست: 1- کتاب الامامه. 2- کتاب المعرفه. 3- کتاب الرد علی المعتزله فی امامه المفضول. 4- کتاب فی امر طلحه و الزبیر و عائشه. (ازفهرست ابن الندیم). ابوجعفر محمد الطاق از علمای شیعه در اواسط قرن دوم و از موالی کوفه بود که چون در طاق محامل در کوفه دکان صرافی داشته او را مؤمن الطاق، و مخالفین به مناسبت احول بودن او را شیطان الطاق لقب داده اند. از معاصران امام اعظم ابوحنیفه (80-150 هجری قمری) و از اصحاب حضرت امام جعفر صادق (ع) (83-148هجری قمری) است و از قدمای شیوخ شیعه و از متکلمان اولیۀ این فرقه محسوب می شود و با ابوحنیفه و رؤسای معتزله و خوارج مناظرات بسیار داشته. و از جمله قدمای متکلمین شیعه است که به عقیدۀ تشبیه متهم بوده، مخصوصاً معتزله در این خصوص بر او تاخته اند و چون او از قدیمترین کسانی است از امامیه که در باب ذات و صفات باری تعالی به تکلم پرداخته و هنوز علم کلام مطابق مذهب این فرقه مدون نشده بوده، متکلمین دیگر امامیه پاره ای از عقاید او را نپذیرفته اند و از آن جمله ابومحمد هشام بن حکم کتابی بر رد بعضی از عقاید او نوشته بوده است. وفات ابوجعفر بعد از وفات حضرت صادق اتفاق افتاده. وی در تأیید مذهب شیعه و اثبات امامت حضرت امیرالمؤمنین علی و رد آراء خوارج و معتزله در این خصوص و حکم در باب جنگ جمل و طلحه و زبیر و عایشه کتابها نوشته بوده. اصحاب او را نعمانیه و مخالفین، شیطانیه می خوانده اند. (از خاندان نوبختی صص 77-78). و نیز رجوع به شیطان الطاق و رجال کشی صص 122-126 و رجال نجاشی ص 228 و فهرست طوسی ص 323 و فرق الشیعه ص 66 و الفرق بین الفرق ص 53 و شرح ابن ابی الحدید ج 1 ص 294 شود
مؤمن الطاق. مؤمن طاق. صاحب الطاق. (اهل سنت و جماعت اورا لقب شیطان الطاق دهند). وی به طاق (قلعه ای به طبرستان) سکونت داشت و نسبت او بدان قلعه است. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). ابوجعفر احول محمد بن النعمان از اصحاب ابی عبداﷲ جعفر بن محمد علیه السلام و متکلمی حاذق بود از شیعه، و از کتب اوست: 1- کتاب الامامه. 2- کتاب المعرفه. 3- کتاب الرد علی المعتزله فی امامه المفضول. 4- کتاب فی امر طلحه و الزبیر و عائشه. (ازفهرست ابن الندیم). ابوجعفر محمد الطاق از علمای شیعه در اواسط قرن دوم و از موالی کوفه بود که چون در طاق محامل در کوفه دکان صرافی داشته او را مؤمن الطاق، و مخالفین به مناسبت احول بودن او را شیطان الطاق لقب داده اند. از معاصران امام اعظم ابوحنیفه (80-150 هجری قمری) و از اصحاب حضرت امام جعفر صادق (ع) (83-148هجری قمری) است و از قدمای شیوخ شیعه و از متکلمان اولیۀ این فرقه محسوب می شود و با ابوحنیفه و رؤسای معتزله و خوارج مناظرات بسیار داشته. و از جمله قدمای متکلمین شیعه است که به عقیدۀ تشبیه متهم بوده، مخصوصاً معتزله در این خصوص بر او تاخته اند و چون او از قدیمترین کسانی است از امامیه که در باب ذات و صفات باری تعالی به تکلم پرداخته و هنوز علم کلام مطابق مذهب این فرقه مدون نشده بوده، متکلمین دیگر امامیه پاره ای از عقاید او را نپذیرفته اند و از آن جمله ابومحمد هشام بن حکم کتابی بر رد بعضی از عقاید او نوشته بوده است. وفات ابوجعفر بعد از وفات حضرت صادق اتفاق افتاده. وی در تأیید مذهب شیعه و اثبات امامت حضرت امیرالمؤمنین علی و رد آراء خوارج و معتزله در این خصوص و حکم در باب جنگ جمل و طلحه و زبیر و عایشه کتابها نوشته بوده. اصحاب او را نعمانیه و مخالفین، شیطانیه می خوانده اند. (از خاندان نوبختی صص 77-78). و نیز رجوع به شیطان الطاق و رجال کشی صص 122-126 و رجال نجاشی ص 228 و فهرست طوسی ص 323 و فرق الشیعه ص 66 و الفرق بین الفرق ص 53 و شرح ابن ابی الحدید ج 1 ص 294 شود
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، واقع در 7هزارگزی باختری الشتر با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، واقع در 7هزارگزی باختری الشتر با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
از نامهای خدای تعالی جل شأنه. (از دهار) (ناظم الاطباء). یکی از نامهای باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای تعالی، و از آن است: عبدالمؤمن. نامی از نامهای صفات خدای تعالی. (یادداشت مؤلف)
از نامهای خدای تعالی جل شأنه. (از دهار) (ناظم الاطباء). یکی از نامهای باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای تعالی، و از آن است: عبدالمؤمن. نامی از نامهای صفات خدای تعالی. (یادداشت مؤلف)
گرونده. (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده شریعت. (آنندراج). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین. (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده. (منتهی الارب). آنکه خدا و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق دارد. (از تعریفات جرجانی). گرویده. بگرویده. گرونده. دیندار. دینور. به خدا و رسول گرویده. باایمان. دارندۀ ایمان. ایمان کننده. ایمان آورنده. مقابل کافر. ج، مؤمنون، مؤمنین. (یادداشت مؤلف) : در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه. منوچهری. مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم در جسد مؤمنانه جان مغانه. ناصرخسرو. خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو مؤمن نه مقصر بود ای مرد نه غالی. ناصرخسرو. پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو. اگر مؤمن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد بزرگوار در آخرت. (کشف الاسرار ج 2 ص 503). شرط مؤمن چیست اندر خویشتن کافرشدن شرط کافر چیست اندرکفر ایمان داشتن. سنائی. و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان و... مؤمنان جربایقان. (کتاب النقض ص 475). بر دل مومین و جان مؤمنش مهر و مهر دین مهیا دیده ام. خاقانی. سعی ابرار و جهاد مؤمنان تا بدین ساعت ز آغاز جهان. مولوی. سحر است چشم و زلف وبناگوششان دریغ کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند. سعدی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. هرکسی را میل با چیزی و خاطر با کسی است مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. - مؤمن آل فرعون، گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود. - مؤمن مسجدندیده. (امثال و حکم دهخدا). مؤمن مقدس مسجدندیده. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از متظاهر به دین داری. ، خستو. هستو. بی گمان. باوردارنده: من به پاکی او مؤمن هستم. باورکننده. (از یادداشت مؤلف). باورکننده. (مهذب الاسماء) ، مسلمان. (السامی فی الاسامی) (یادداشت مؤلف) : گر مار نه ای مردمی، از بهر چرایند مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا. ناصرخسرو. مؤمن و ترسا جهود و نیک و بد جملگان را هست رو سوی احد. مولوی. ، ایمن کننده و زنهاردهنده. ج، مؤمنون. (ناظم الاطباء). آمن کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). ایمن کننده. (دهار) (مهذب الاسماء) ، اعتمادکننده، زنهاردهنده و بی بیم گرداننده. (آنندراج) ، تصدیق کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، فروتنی نماینده. (از منتهی الارب)
گرونده. (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده شریعت. (آنندراج). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین. (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده. (منتهی الارب). آنکه خدا و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق دارد. (از تعریفات جرجانی). گرویده. بگرویده. گرونده. دیندار. دینور. به خدا و رسول گرویده. باایمان. دارندۀ ایمان. ایمان کننده. ایمان آورنده. مقابل کافر. ج، مؤمنون، مؤمنین. (یادداشت مؤلف) : در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه. منوچهری. مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم در جسد مؤمنانه جان مغانه. ناصرخسرو. خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو مؤمن نه مقصر بود ای مرد نه غالی. ناصرخسرو. پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو. اگر مؤمن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد بزرگوار در آخرت. (کشف الاسرار ج 2 ص 503). شرط مؤمن چیست اندر خویشتن کافرشدن شرط کافر چیست اندرکفر ایمان داشتن. سنائی. و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان و... مؤمنان جربایقان. (کتاب النقض ص 475). بر دل مومین و جان مؤمنش مهر و مهر دین مهیا دیده ام. خاقانی. سعی ابرار و جهاد مؤمنان تا بدین ساعت ز آغاز جهان. مولوی. سحر است چشم و زلف وبناگوششان دریغ کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند. سعدی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. هرکسی را میل با چیزی و خاطر با کسی است مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. - مؤمن آل فرعون، گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود. - مؤمن مسجدندیده. (امثال و حکم دهخدا). مؤمن مقدس مسجدندیده. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از متظاهر به دین داری. ، خستو. هستو. بی گمان. باوردارنده: من به پاکی او مؤمن هستم. باورکننده. (از یادداشت مؤلف). باورکننده. (مهذب الاسماء) ، مسلمان. (السامی فی الاسامی) (یادداشت مؤلف) : گر مار نه ای مردمی، از بهر چرایند مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا. ناصرخسرو. مؤمن و ترسا جهود و نیک و بد جملگان را هست رو سوی احد. مولوی. ، ایمن کننده و زنهاردهنده. ج، مؤمنون. (ناظم الاطباء). آمن کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). ایمن کننده. (دهار) (مهذب الاسماء) ، اعتمادکننده، زنهاردهنده و بی بیم گرداننده. (آنندراج) ، تصدیق کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، فروتنی نماینده. (از منتهی الارب)
نقیض مذکر. (اقرب الموارد). خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). ماده. (دهار). جنس مادۀ انسان و حیوان و غیره. مقابل مذکر. خلاف نر. زنانه. (یادداشت مؤلف) ، مخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، مردی که در ظرافت و نرمی سخن و شکستگی اندامش همانند زنان است. (از اقرب الموارد) ، خوشبویی که جامه را رنگین کند مانند زعفران و جز آن، خلاف ذکوره مانند مشک و کافور و امثال آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن بوی خوش که رنگ دارد مانند زعفران و خلوق. خلاف ذکور، ذکوره، ذکارۀ طیب. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) اسمی که به آن و یا به متعلق آن، علامت تأنیث ملحق گردد. خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). در صرف عربی، اسمی که شامل جنس مادۀ انسان و حیوان حقیقتاً و برخی از اشیاء و موجودات دیگر مجازاً می گردد، مانند فاضله و ناقه که در حقیقت مادۀ انسان و حیوان هستند و ارض و شمس که به مجاز مؤنث نامیده می شوند. علامت تأنیث اسم سه است: 1- تاء، همچون: فاضله، جاریه، ناظمه. 2- الف مقصوره، چون: لیلی، کبری، صغری. 3- الف ممدوده، چون: خنساء، زهراء، حمراء. یادآوری 1- علامت جمع مؤنث سالم ’ات’ است که به اسم ملحق می گردد. و اگر خوداسم ’تاء’ تأنیث داشت آن تاء حذف می شود و فقط ’ات’به آخر کلمه افزوده می گردد، چون: مریم و مریمات. عاقله و عاقلات. یادآوری 2- هر اسم جمع که واحد از لفظ خود ندارد و برای غیر آدمیان باشد مؤنث باشد. یادآوری 3- اسماء اعداد نیز مذکر و مؤنث دارند و به اشکال خاصی با معدود خود می آیند. رجوع به اسماء اعداد و اسم عدد شود. یادآوری 4- در زبان فارسی کنونی مؤنث نیست، اما در زبانهای قبل از اسلام ایران بوده است. - مؤنث حقیقی، اسمی است که نام و یا وصف انسان یا حیوان ماده باشد، مانند: امراءه، حلیمه. مقابل مؤنث مجازی. مقابل مؤنث غیرحقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث مجازی و مؤنث غیرحقیقی شود. - مؤنث غیرحقیقی، مؤنث مجازی. اسمی که در واقع متعلق به جنس نر انسان یا حیوان نباشد بلکه از روی قرارداد و اصطلاح مؤنث نامیده شود، مانند: ظلمه، ارض. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنث حقیقی و مؤنث مجازی شود. - مؤنث لفظی، اسم مذکری است که علامت تأنیث داشته باشد، مانند: حمزه، طلحه، معاویه. - ، اسمی است که در آن، علامت تأنیث باشد و آن بر دو قسم است: 1- لفظی، مانند: ضاربه، حبلی، حمراء. 2- تقدیری و آن ’تاء’ است، مانند ارض که در تصغیر ظاهر می شود مانند اریضه. (از تعریفات جرجانی). - مؤنث مجازی، اسمی است که نام یا وصف چیزهای بی روح باشد لیکن عربی زبانان آن را مانند مؤنث استعمال کنند. مقابل مؤنث حقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث حقیقی شود. - مؤنث معنوی، اسمی است مؤنث که علامت تأنیث ندارد، مانند: مریم، شمس، کلثوم. ، (اصطلاح نجوم) در اصطلاح احکام نجوم، بروج باردالمزاج را گویند یعنی برج مائی و ترابی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بروج شود
نقیض مذکر. (اقرب الموارد). خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). ماده. (دهار). جنس مادۀ انسان و حیوان و غیره. مقابل مذکر. خلاف نر. زنانه. (یادداشت مؤلف) ، مخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، مردی که در ظرافت و نرمی سخن و شکستگی اندامش همانند زنان است. (از اقرب الموارد) ، خوشبویی که جامه را رنگین کند مانند زعفران و جز آن، خلاف ذکوره مانند مشک و کافور و امثال آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن بوی خوش که رنگ دارد مانند زعفران و خلوق. خلاف ذکور، ذکوره، ذکارۀ طیب. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) اسمی که به آن و یا به متعلق آن، علامت تأنیث ملحق گردد. خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). در صرف عربی، اسمی که شامل جنس مادۀ انسان و حیوان حقیقتاً و برخی از اشیاء و موجودات دیگر مجازاً می گردد، مانند فاضله و ناقه که در حقیقت مادۀ انسان و حیوان هستند و ارض و شمس که به مجاز مؤنث نامیده می شوند. علامت تأنیث اسم سه است: 1- تاء، همچون: فاضله، جاریه، ناظمه. 2- الف مقصوره، چون: لیلی، کبری، صغری. 3- الف ممدوده، چون: خنساء، زهراء، حمراء. یادآوری 1- علامت جمع مؤنث سالم ’ات’ است که به اسم ملحق می گردد. و اگر خوداسم ’تاء’ تأنیث داشت آن تاء حذف می شود و فقط ’ات’به آخر کلمه افزوده می گردد، چون: مریم و مریمات. عاقله و عاقلات. یادآوری 2- هر اسم جمع که واحد از لفظ خود ندارد و برای غیر آدمیان باشد مؤنث باشد. یادآوری 3- اسماء اعداد نیز مذکر و مؤنث دارند و به اشکال خاصی با معدود خود می آیند. رجوع به اسماء اعداد و اسم عدد شود. یادآوری 4- در زبان فارسی کنونی مؤنث نیست، اما در زبانهای قبل از اسلام ایران بوده است. - مؤنث حقیقی، اسمی است که نام و یا وصف انسان یا حیوان ماده باشد، مانند: امراءه، حلیمه. مقابل مؤنث مجازی. مقابل مؤنث غیرحقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث مجازی و مؤنث غیرحقیقی شود. - مؤنث غیرحقیقی، مؤنث مجازی. اسمی که در واقع متعلق به جنس نر انسان یا حیوان نباشد بلکه از روی قرارداد و اصطلاح مؤنث نامیده شود، مانند: ظلمه، ارض. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنث حقیقی و مؤنث مجازی شود. - مؤنث لفظی، اسم مذکری است که علامت تأنیث داشته باشد، مانند: حمزه، طلحه، معاویه. - ، اسمی است که در آن، علامت تأنیث باشد و آن بر دو قسم است: 1- لفظی، مانند: ضاربه، حبلی، حمراء. 2- تقدیری و آن ’تاء’ است، مانند ارض که در تصغیر ظاهر می شود مانند اریضه. (از تعریفات جرجانی). - مؤنث مجازی، اسمی است که نام یا وصف چیزهای بی روح باشد لیکن عربی زبانان آن را مانند مؤنث استعمال کنند. مقابل مؤنث حقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث حقیقی شود. - مؤنث معنوی، اسمی است مؤنث که علامت تأنیث ندارد، مانند: مریم، شمس، کلثوم. ، (اصطلاح نجوم) در اصطلاح احکام نجوم، بروج باردالمزاج را گویند یعنی برج مائی و ترابی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بروج شود
جمع واژۀ مأنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به مأنه شود، جمع واژۀ مأن، به معنی چوب یا آهن که زمین شیار کنند با وی. و تهیگاه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مأن شود
جَمعِ واژۀ مأنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به مأنه شود، جَمعِ واژۀ مأن، به معنی چوب یا آهن که زمین شیار کنند با وی. و تهیگاه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مأن شود
رساننده به مرغزار ستورنارسیده (مرغزار نچریده). و رجوع به مؤنف شود، برانگیزنده بر ننگ. ورجوع به مؤنف شود، تیزکننده پیکان، طلب کننده گیاه. (از منتهی الارب)
رساننده به مرغزار ستورنارسیده (مرغزار نچریده). و رجوع به مُؤْنِف شود، برانگیزنده بر ننگ. ورجوع به مُؤْنِف شود، تیزکننده پیکان، طلب کننده گیاه. (از منتهی الارب)
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مون. جمع واژۀ مؤنه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ مؤنت و مؤنه، به معنی بار و گرانی نفقۀ عیال و قوت روزانه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤنت و مؤنه شود، هزینه. خرجی. جیرۀروزانه: ما را اگر قسمت ولایتی هست اضعاف آن مؤن سپاه و وجوه و اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). و مؤن حشر وچریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، نوعی از مالیات و عوارض. ج، مؤونات. (از یادداشت های قزوینی ج 7 ص 165 مستنداً به تاریخ جهانگشای جوینی) : و جمعی از عباداﷲ الصالحین که بیگانگان دین از مؤن و عوارضات ایشان را معاف و مسلم داشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). با حصول این معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مؤن و اثقال ایشان حاصل... (تاریخ جهانگشای جوینی). و احبار و اخیار هر ملتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبلات و حراث و زراع ایشان را معاف و مسلم داشته اند. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 11). بعد از وضع مؤن و اخراجات و نفقات... بر قدر ارتفاع خراج را وضع کنند. (ترجمه تاریخ قم ص 183). در ذکر نجوم و دفعات مال خراج و رسوم و مؤن و اخراجات آن. (تاریخ قم ص 142). و رجوع به مؤنت و مؤنه و مؤنه شود
مُوَن. جَمعِ واژۀ مؤنه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). جَمعِ واژۀ مؤنت و مؤنه، به معنی بار و گرانی نفقۀ عیال و قوت روزانه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤنت و مؤنه شود، هزینه. خرجی. جیرۀروزانه: ما را اگر قسمت ولایتی هست اضعاف آن مؤن سپاه و وجوه و اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). و مؤن حشر وچریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، نوعی از مالیات و عوارض. ج، مؤونات. (از یادداشت های قزوینی ج 7 ص 165 مستنداً به تاریخ جهانگشای جوینی) : و جمعی از عباداﷲ الصالحین که بیگانگان دین از مؤن و عوارضات ایشان را معاف و مسلم داشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). با حصول این معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مؤن و اثقال ایشان حاصل... (تاریخ جهانگشای جوینی). و احبار و اخیار هر ملتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبلات و حراث و زراع ایشان را معاف و مسلم داشته اند. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 11). بعد از وضع مؤن و اخراجات و نفقات... بر قدر ارتفاع خراج را وضع کنند. (ترجمه تاریخ قم ص 183). در ذکر نجوم و دفعات مال خراج و رسوم و مؤن و اخراجات آن. (تاریخ قم ص 142). و رجوع به مؤنت و مؤنه و مؤنه شود