جدول جو
جدول جو

معنی مؤمر - جستجوی لغت در جدول جو

مؤمر(مُءْ مِ)
برکت دهنده در نسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مؤمر(مُ ءَمْ مِ)
امارت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه امیر می گرداند و تعیین امیر می کند. (ناظم الاطباء) ، تیزکننده، داغ و نشان نهنده، مسلطسازنده بر، سنان کننده در نیزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مؤمر(مُ ءَمْ مَ)
امارت داده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). امیرکرده شده. (یادداشت مؤلف) ، تیزکرده، داغ یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مسلطگردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مؤمر(مُءْ مَ)
افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موتمر
تصویر موتمر
محل اجتماع، کنفرانس، مامور
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءَخْ خَ)
مبنیاً للمفعول، سپس چیزی. خلاف مقدم. گویند: ضرب مقدم رأسه و مؤخر رأسه. (منتهی الارب). مؤخر (م ء خ خ ) . سپس گذاشته شده و سپس مانده. (ناظم الاطباء). واپس داشته شده. (یادداشت مؤلف). بازپس. (دهار). سپس چیزی خلاف مقدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آن که پس از دیگری است. مستأخر. پسین. خلاف مقدم. مقابل مقدم. (از یادداشت مؤلف) :... به وجود آخر و به زمان مؤخر آمد. (سندبادنامه ص 13) ... در سلسلۀ زمان مؤخر... (سندبادنامه ص 14)،
{{اسم}} دنبالۀ چشم. (یادداشت مؤلف).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لحاظ. دنبال چشم. دنبالۀ چشم. آن طرف چشم که دنبالش صدغ است. (یادداشت مؤلف). گوشۀ چشم. (مهذب الاسماء).
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
{{اسم خاص}} (اصطلاح فلکی) نام منزل بیست و هفتم از منازل قمر و آن دو ستاره است مثل مقدم در برج حوت. (غیاث) (آنندراج). دو کوکبند روشن، میان ایشان مقدار نیزه ای از کواکب قوس مجتمع، و عرب این هر دو را به مرغهای دلو مانند کنند، یعنی موضعهایی که آب برون می ریزد و آن منزل بیست و هفتم است از منازل قمر و رقیب آن هواست. (جهان دانش ص 124)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
بیان کننده غایت و حد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
حد و غایت بیان شده و معین گشته. (ناظم الاطباء) ، سقاء مؤمد، مشکی که به قدر یک آشام آب در آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
پر. مملو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انباشته. آگنده. (یادداشت مؤلف) ، مرد متهم به بدی و نحو آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خِ)
مؤخر. گوشۀ چشم به طرف گوش. (غیاث) (آنندراج).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (ناظم الاطباء). گویند: نظر الیه بمؤخر عینه او بمقدم عینه، دید او را به دنبالۀ چشم به کنج چشم.
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خَ)
مؤخر. مؤخره. رجوع به مؤخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
آجرپز و آجرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
نام اسب هشتم از اسبان رهان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه) (از نصاب الصبیان) (ناظم الاطباء). صاحب غیاث آرد: نام اسب هفتم که به ضرورت قافیه در بیت نصاب به مقام هشتم واقع شده است. (غیاث) (آنندراج). شخصی که در مسابقه، مرکوب او در مرتبۀ هشتم است. اسبی که در مسابقه هفتم آید به قول میدانی در السامی فی الاسامی و مهذب الاسماء و غیاث اللغات، و هشتم به قول نصاب و تاج العروس و اقرب الموارد و متن اللغه. (از یادداشت مؤلف) :
ده اسب اند در تاختن هریکی را
به ترتیب نامی است پیدا نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عاطف خطی و مؤمل.
ابونصر فراهی (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ)
نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب، مادۀ اث ر). برگزیننده. (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. (یادداشت مؤلف). ایثارکننده. (غیاث) ، توانگر. دارا. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه).
- مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَطْ طِ)
مایل گرداننده و خم دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اطر) ، پی پیچنده بر سر سوفار تیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شِ)
نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را، آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
ابن جمیل بن یحیی بن ابی حفصه. شاعری ظریف از مردم مدینه و معروف به ’قتیل الهوی’ بود. در مدینه و بعد در عراق به مدح حکام پرداخت. ابوالفرج اصفهانی از اشعار او در اغانی آورده است. مرگ مؤمل در حدود سال 170 هجری قمری بود. (از الاعلام زرکلی)
ابن امیل. شاعری از کوفه بود و عصر اموی رادرک کرد و در عصر عباسی شهرت یافت. در پایان عمر نابینا شد و در حدود سال 190 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 61 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
قصدکننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
بیوسنده و امیددارنده. (منتهی الارب). امیددارنده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدوار. (غیاث) (آنندراج) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ ما)
کنیزک گردانیده. (از منتهی الارب). کنیزک گردانیده شده
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ رَ)
مؤمر. افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ رَ)
قناه مؤمره، نیزۀ باسنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
کسی که مایل و شایق باشد معاشرت زنان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ)
مبتلا به امیهه یعنی آبلۀ گوسپند. (ناظم الاطباء). رجوع به مؤمهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
گرونده. (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده شریعت. (آنندراج). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین. (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده. (منتهی الارب). آنکه خدا و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق دارد. (از تعریفات جرجانی). گرویده. بگرویده. گرونده. دیندار. دینور. به خدا و رسول گرویده. باایمان. دارندۀ ایمان. ایمان کننده. ایمان آورنده. مقابل کافر. ج، مؤمنون، مؤمنین. (یادداشت مؤلف) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه.
ناصرخسرو.
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای مرد نه غالی.
ناصرخسرو.
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.
اگر مؤمن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد بزرگوار در آخرت. (کشف الاسرار ج 2 ص 503).
شرط مؤمن چیست اندر خویشتن کافرشدن
شرط کافر چیست اندرکفر ایمان داشتن.
سنائی.
و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان و... مؤمنان جربایقان. (کتاب النقض ص 475).
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام.
خاقانی.
سعی ابرار و جهاد مؤمنان
تا بدین ساعت ز آغاز جهان.
مولوی.
سحر است چشم و زلف وبناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند.
سعدی.
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب.
سعدی.
هرکسی را میل با چیزی و خاطر با کسی است
مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش.
اوحدی.
- مؤمن آل فرعون، گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود.
- مؤمن مسجدندیده. (امثال و حکم دهخدا). مؤمن مقدس مسجدندیده. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از متظاهر به دین داری.
، خستو. هستو. بی گمان. باوردارنده: من به پاکی او مؤمن هستم. باورکننده. (از یادداشت مؤلف). باورکننده. (مهذب الاسماء) ، مسلمان. (السامی فی الاسامی) (یادداشت مؤلف) :
گر مار نه ای مردمی، از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا.
ناصرخسرو.
مؤمن و ترسا جهود و نیک و بد
جملگان را هست رو سوی احد.
مولوی.
، ایمن کننده و زنهاردهنده. ج، مؤمنون. (ناظم الاطباء). آمن کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). ایمن کننده. (دهار) (مهذب الاسماء) ، اعتمادکننده، زنهاردهنده و بی بیم گرداننده. (آنندراج) ، تصدیق کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، فروتنی نماینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
از نامهای خدای تعالی جل شأنه. (از دهار) (ناظم الاطباء). یکی از نامهای باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای تعالی، و از آن است: عبدالمؤمن. نامی از نامهای صفات خدای تعالی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، واقع در 7هزارگزی باختری الشتر با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مؤمن الطاق. مؤمن طاق. صاحب الطاق. (اهل سنت و جماعت اورا لقب شیطان الطاق دهند). وی به طاق (قلعه ای به طبرستان) سکونت داشت و نسبت او بدان قلعه است. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). ابوجعفر احول محمد بن النعمان از اصحاب ابی عبداﷲ جعفر بن محمد علیه السلام و متکلمی حاذق بود از شیعه، و از کتب اوست: 1- کتاب الامامه. 2- کتاب المعرفه. 3- کتاب الرد علی المعتزله فی امامه المفضول. 4- کتاب فی امر طلحه و الزبیر و عائشه. (ازفهرست ابن الندیم). ابوجعفر محمد الطاق از علمای شیعه در اواسط قرن دوم و از موالی کوفه بود که چون در طاق محامل در کوفه دکان صرافی داشته او را مؤمن الطاق، و مخالفین به مناسبت احول بودن او را شیطان الطاق لقب داده اند. از معاصران امام اعظم ابوحنیفه (80-150 هجری قمری) و از اصحاب حضرت امام جعفر صادق (ع) (83-148هجری قمری) است و از قدمای شیوخ شیعه و از متکلمان اولیۀ این فرقه محسوب می شود و با ابوحنیفه و رؤسای معتزله و خوارج مناظرات بسیار داشته. و از جمله قدمای متکلمین شیعه است که به عقیدۀ تشبیه متهم بوده، مخصوصاً معتزله در این خصوص بر او تاخته اند و چون او از قدیمترین کسانی است از امامیه که در باب ذات و صفات باری تعالی به تکلم پرداخته و هنوز علم کلام مطابق مذهب این فرقه مدون نشده بوده، متکلمین دیگر امامیه پاره ای از عقاید او را نپذیرفته اند و از آن جمله ابومحمد هشام بن حکم کتابی بر رد بعضی از عقاید او نوشته بوده است. وفات ابوجعفر بعد از وفات حضرت صادق اتفاق افتاده. وی در تأیید مذهب شیعه و اثبات امامت حضرت امیرالمؤمنین علی و رد آراء خوارج و معتزله در این خصوص و حکم در باب جنگ جمل و طلحه و زبیر و عایشه کتابها نوشته بوده. اصحاب او را نعمانیه و مخالفین، شیطانیه می خوانده اند. (از خاندان نوبختی صص 77-78). و نیز رجوع به شیطان الطاق و رجال کشی صص 122-126 و رجال نجاشی ص 228 و فهرست طوسی ص 323 و فرق الشیعه ص 66 و الفرق بین الفرق ص 53 و شرح ابن ابی الحدید ج 1 ص 294 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
سورۀ چهلم از قرآن مجید، مکیه، پس از زمر، و پیش از فصلت. و آن هشتاد وپنج آیه است و با این آیه شروع می شود: ’حم تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم’. و آن را سورۀ غافر نیز نامیده اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
اعتمادکننده، راستی کننده، امین پندارنده، آمین گوینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شَ)
نعت مفعولی از تأشیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موتمر
تصویر موتمر
گرد همایی محل اجتماع کنفرانس: موتمراسلامی
فرهنگ لغت هوشیار