هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز و برابر کردن آن ها با هم، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی هم وزن در دو مصراع، برای مثال آنکه بیرون برد رفعش چین ز ر خسار سپر / و آنکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان ی پرتوی از رای او پیرایۀ خورشیدوماه / نکته ای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی - ۱۳۹)، مماثله
هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز و برابر کردن آن ها با هم، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی هم وزن در دو مصراع، برای مِثال آنکه بیرون برد رفعش چین ز ر خسار سپر / و آنکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان ی پرتوی از رای او پیرایۀ خورشیدوماه / نکته ای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی - ۱۳۹)، مماثله
مؤنث مودون. (منتهی الارب). زن کوتاه دست و کوتاه گردن و کوتاه سینه. (ناظم الاطباء). رجوع به مودون و مودنه شود، زن ناقص خلقت ناقص اندام، زن تنگ دوش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ نزار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). مودنه، تر نهاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خیسانده. در آب نهاده تا نرم شود
مؤنث مودون. (منتهی الارب). زن کوتاه دست و کوتاه گردن و کوتاه سینه. (ناظم الاطباء). رجوع به مودون و مودنه شود، زن ناقص خلقت ناقص اندام، زن تنگ دوش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ نزار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). مودنه، تر نهاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خیسانده. در آب نهاده تا نرم شود
موازنه. رجوع به موازنه شود، سنجیدگی میان دو چیز و آن دو را با هم برابر کردن. کشیدن و سنجیدن با دیگری. (یادداشت مؤلف). مقایسه. سنجش. تیک کردن: با یک نفر نویسنده که از سرکار مواجب دارد (اخراجات را) مقابله و موازنه و خاطر جمع نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 34)، همسنگی. توازن.برابری با دیگری در وزن یا نیرو. (از یادداشت مؤلف) : کدام خدمت در موازنۀ آن کرامت آید. (کلیله و دمنه). هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید. (کلیله و دمنه). با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع با اخترت مقابله با رایت اقتران. خواجوی کرمانی. ، (اصطلاح سیاسی) عبارت است از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که به منظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند. - بهم خوردن موازنه، از میان رفتن تساوی نیروی یکی از دو قدرت متقابل با فراهم آمدن تفوق یکی بر دیگری. - موازنۀ قدرت، مساوی و برابر شدن قدرت دو دولت یا دو دسته و یا دو بلوک سیاسی. - موازنه کردن، با یکدیگر سنجیدن. (یادداشت مؤلف). ، (در اصطلاح بدیع) صنعتی است که در آن فاصله دو کلام در وزن برابر باشد بدون رعایت قافیه، چنانکه خداوند در قرآن فرماید: و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، که مصفوفه و مبثوثه در وزن برابرند بدون اینکه هم قافیه باشند. و تاء آخر را اعتباری نیست چون زاید است. (از تعریفات جرجانی). الفاظ را در وزن و حروف خواتیم متساوی داشتن ترصیع خوانند و آنچه در حروف خواتیم متفق نباشد آن را موازنه خوانند. چنانکه شاعری گفته است: به بزم و رزم تو ماند همی خزان و بهار به تیغ و کلک تو ماند همی قضا و قدر. (از المعجم ص 251). آوردن دو جمله، دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها به ترتیب با هم هموزن عروضی باشند. (از یادداشت لغت نامه)
موازنه. رجوع به موازنه شود، سنجیدگی میان دو چیز و آن دو را با هم برابر کردن. کشیدن و سنجیدن با دیگری. (یادداشت مؤلف). مقایسه. سنجش. تیک کردن: با یک نفر نویسنده که از سرکار مواجب دارد (اخراجات را) مقابله و موازنه و خاطر جمع نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 34)، همسنگی. توازن.برابری با دیگری در وزن یا نیرو. (از یادداشت مؤلف) : کدام خدمت در موازنۀ آن کرامت آید. (کلیله و دمنه). هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید. (کلیله و دمنه). با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع با اخترت مقابله با رایت اقتران. خواجوی کرمانی. ، (اصطلاح سیاسی) عبارت است از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که به منظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند. - بهم خوردن موازنه، از میان رفتن تساوی نیروی یکی از دو قدرت متقابل با فراهم آمدن تفوق یکی بر دیگری. - موازنۀ قدرت، مساوی و برابر شدن قدرت دو دولت یا دو دسته و یا دو بلوک سیاسی. - موازنه کردن، با یکدیگر سنجیدن. (یادداشت مؤلف). ، (در اصطلاح بدیع) صنعتی است که در آن فاصله دو کلام در وزن برابر باشد بدون رعایت قافیه، چنانکه خداوند در قرآن فرماید: و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، که مصفوفه و مبثوثه در وزن برابرند بدون اینکه هم قافیه باشند. و تاء آخر را اعتباری نیست چون زاید است. (از تعریفات جرجانی). الفاظ را در وزن و حروف خواتیم متساوی داشتن ترصیع خوانند و آنچه در حروف خواتیم متفق نباشد آن را موازنه خوانند. چنانکه شاعری گفته است: به بزم و رزم تو ماند همی خزان و بهار به تیغ و کلک تو ماند همی قضا و قدر. (از المعجم ص 251). آوردن دو جمله، دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها به ترتیب با هم هموزن عروضی باشند. (از یادداشت لغت نامه)
برابر کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هذا یوازن هذا، این بر وزن آن است. (ناظم الاطباء). با چیزی هم وزن بودن. (غیاث). با کسی همسنگ آمدن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، رویاروی ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابله و رویاروی کردن، روباروی شدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، پاداش کردار دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
برابر کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هذا یوازن هذا، این بر وزن آن است. (ناظم الاطباء). با چیزی هم وزن بودن. (غیاث). با کسی همسنگ آمدن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، رویاروی ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابله و رویاروی کردن، روباروی شدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، پاداش کردار دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
جای اذان و منار و عوام مئذنه گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئذنه و مأذنه گوی شود، صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مئذنه شود
جای اذان و منار و عوام مئذنه گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئذنه و مأذنه گوی شود، صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مئذنه شود
بار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نفقۀ عیال وقوت روزانه. ج، مؤونات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مایحتاج معیشت چون نفقه و توشۀ سفر. (آنندراج) (از منتخب اللغات). نفقۀ عیال و اولاد که انسان از کشیدن آن درماند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنه و مؤنه و مؤونت شود، رنج و محنت. (آنندراج) (از منتخب اللغات). رنج. ج، مؤونات. (دهار) (مهذب الاسماء). تعب. (آنندراج) ، گرانی. (آنندراج). ثقل. مؤنه. رجوع به مؤنه شود
بار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نفقۀ عیال وقوت روزانه. ج، مؤونات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مایحتاج معیشت چون نفقه و توشۀ سفر. (آنندراج) (از منتخب اللغات). نفقۀ عیال و اولاد که انسان از کشیدن آن درماند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنه و مؤنه و مؤونت شود، رنج و محنت. (آنندراج) (از منتخب اللغات). رنج. ج، مؤونات. (دهار) (مهذب الاسماء). تعب. (آنندراج) ، گرانی. (آنندراج). ثقل. مؤنه. رجوع به مؤنه شود
مؤمنه. زن گرویده به خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). زنی که به خدای و رسول ایمان آورده باشد: در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه. منوچهری. تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). بود آن زن پاکدین و مؤمنه سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه. مولوی. و رجوع به مؤمن شود
مؤمنه. زن گرویده به خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). زنی که به خدای و رسول ایمان آورده باشد: در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه. منوچهری. تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). بود آن زن پاکدین و مؤمنه سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه. مولوی. و رجوع به مؤمن شود
خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مؤذّنی. صفت مؤذن. پیشۀ مؤذن. اذان گویی. (از یادداشت مؤلف) : نرگس همی رکوع کند در میان باغ زیرا که کرد فاخته بر سرومؤذنی. منوچهری. مؤذن بد را مزن و بدمگوی لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی. ناصرخسرو. و رجوع به مؤذن شود
مؤذّنی. صفت مؤذن. پیشۀ مؤذن. اذان گویی. (از یادداشت مؤلف) : نرگس همی رکوع کند در میان باغ زیرا که کرد فاخته بر سرومؤذنی. منوچهری. مؤذن بد را مزن و بدمگوی لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی. ناصرخسرو. و رجوع به مؤذن شود
موازنه: موازنه در فارسی: همسنگی، همسنجی، ترازنش تراز ناکی هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز مقایسه کردن، هم وزنی، سنجش مقایسه، آوردن دو جمله دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها بترتیب با هم هم وزن (وزن عروضی) باشند مانند: (شاهی که رخش او را دولت بود دلیل شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان) (مسعود سعد. المعجم. مد. چا. 251: 1) توضیح} ترصیع {اعم از موازنه است. یا سیاست موازنه. عبارتست از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که بمنظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند
موازنه: موازنه در فارسی: همسنگی، همسنجی، ترازنش تراز ناکی هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز مقایسه کردن، هم وزنی، سنجش مقایسه، آوردن دو جمله دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها بترتیب با هم هم وزن (وزن عروضی) باشند مانند: (شاهی که رخش او را دولت بود دلیل شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان) (مسعود سعد. المعجم. مد. چا. 251: 1) توضیح} ترصیع {اعم از موازنه است. یا سیاست موازنه. عبارتست از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که بمنظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند