جدول جو
جدول جو

معنی مؤدمه - جستجوی لغت در جدول جو

مؤدمه(مُءْ دَ مَ)
تأنیث مؤدم. (یادداشت مؤلف). زن دانای تجربه کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤدم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصادمه
تصویر مصادمه
به یکدیگر خوردن و همدیگر را کوفتن، به هم صدمه زدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْ یِ مَ)
زن دولتمند بی شوهر. (منتهی الارب، مادۀ أی م) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن مالدار بی شوی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نبرد کردن درخوبرویی و زیبایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبرد کردن به نیکویی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
سازواری کردن با کسی، مباهات کردن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مَ)
خود آهنی بی مونه و آن پاره آهن جامه باشد که بدان خود را به حلقه های زره بر گردن بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
ارض موخومه، زمین وخیمه. و رجوع به موخمه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
همدیگر کوفتن و بر هم زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر به هم واکوفتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). به یکدیگر واکوفتن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ مَ / مِ)
مصادمت. (ناظم الاطباء). کوس. بر هم زدن. (یادداشت مؤلف) ، مدافعه. مزاحمت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصادمت در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ مَ)
مؤنث متقدم. ج، متقدمات (م ت ق دد) رجوع به متقدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ دْ دِ مَ)
فانی. ناب متهدمه، ناقۀ پیر فانی. عجوز متهدمه کذلک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ دَ / دُ بَ)
طعام مهمانی یا کدخدایی. ج، مآدب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامی که برای مهمانی یا عروسی آماده سازند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ کَ / کِ مَ)
مأکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مأکم شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ یَ مَ)
سبب بیوگی. گویند: الحرب مأیمه للنساء، کارزار سبب بیوگی زنان می گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحرب مأیمه میتمه، یعنی جنگ مردان را می کشد و زنان را بی شوهر و فرزندان را بی پدر می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ ثَ مَ)
ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء) ، گناه. مأثم. (از اقرب الموارد) ، آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایۀ گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ مَ)
مؤنث محتدم
لغت نامه دهخدا
(کُ)
آشتی. مصالحه. آشتی کردن. صلح کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موادعت و موادعه شود، یکدیگر را وداع کردن. (غیاث). و رجوع به موادعت شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ دِ)
نعت فاعلی از ایدام. اصلاح کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سازواری ده بین کسان. (از اقرب الموارد). برقرار کننده دوستی و الفت دهنده. (ناظم الاطباء). اصلاح کننده و الفت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آن که نان خورش برای نان ترتیب می دهد. (ناظم الاطباء). بسیار آمیزندۀ نان به نان خورش. (آنندراج) (از منتهی الارب). ادیم. (از منتهی الارب). رجوع به ادیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ)
مبتلا به امیهه یعنی آبلۀ گوسپند. (ناظم الاطباء). رجوع به مؤمهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ مَ)
مؤنث مؤثم. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤثم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کِ مَ)
زنی که مأکمتین او ستبر و بزرگ باشد. (از منتهی الارب). زن کلان سرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَطْطَ مَ)
مؤنث مؤطم. و رجوع به مؤطم شود.
- آطام مؤطمه، قلعه های محفوظ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ رَ مَ)
بیضه مؤرمه، خود فراخ بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤرم
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نزدیک شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
اصلاح کردن میان کسان و الفت دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ دَ)
مرد دانا و تجربه کار. (منتهی الارب، مادۀ ادم). مرد دانای تجربه کار. (ناظم الاطباء). مجرب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مواسمه
تصویر مواسمه
آورد زیبایی (آورد مسابقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهدمه
تصویر منهدمه
مونث منهدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدمه
تصویر متقدمه
مونث متقدم جمع متقدمات
فرهنگ لغت هوشیار
مصادمه و مصادمت در فارسی: به هم زدن به همم خوردن کوست همکوبش هماسیبی با یکدیگر برخورد کردن بهم صدمه زدن، برخورد تصادم، جمع مصادمات
فرهنگ لغت هوشیار
منادمت در فارسی: همنشینی هم پیالگی همنشینی کردن، با هم باده گساری کردن، همنشینی، باده گساری با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسومه
تصویر موسومه
مونث موسوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهومه
تصویر موهومه
موهومه در فارسی مونث موهوم: سمردای سمرادیک مونث موهوم
فرهنگ لغت هوشیار
موادعه و موادعت در فارسی: آشتی کردن، بدرود کردن صلح کردن آشتی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موادعه
تصویر موادعه
((مُ دَ عَ یا دِ ع))
آشتی کردن، صلح کردن
فرهنگ فارسی معین