یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تأجیج. برافروزنده. (منتهی الارب). آن که آتش برافروزاند. (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش. (آنندراج) ، چیزی و یا کسی که آب را شورو تلخ می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأجیج شود
نعت فاعلی از تأجیج. برافروزنده. (منتهی الارب). آن که آتش برافروزاند. (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش. (آنندراج) ، چیزی و یا کسی که آب را شورو تلخ می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأجیج شود
توانا و قوی شده بعد از ناتوانی و ضعف. (از منتهی الارب، مادۀ اج د). استوار و قوی پشت. (از ناظم الاطباء). - بناء مؤجد، استوار و محکم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، گره سخت بسته شده، پارچۀ کلفت نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء)
توانا و قوی شده بعد از ناتوانی و ضعف. (از منتهی الارب، مادۀ اج د). استوار و قوی پشت. (از ناظم الاطباء). - بناء مؤجد، استوار و محکم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، گره سخت بسته شده، پارچۀ کلفت نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء)
کسی و یا چیزی که زور می آورد و قوت می دهد. (ناظم الاطباء). قوی پشت گرداننده. (آنندراج). توانا و قوی گرداننده پس از ضعف و ناتوانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
کسی و یا چیزی که زور می آورد و قوت می دهد. (ناظم الاطباء). قوی پشت گرداننده. (آنندراج). توانا و قوی گرداننده پس از ضعف و ناتوانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
فرصت داده شده و مهلت داده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرصت ومهلت داده شده. (غیاث). زمان نهاده. زمان داده. بزمان. مهلت داده. بامهلت. مدت معین شده. مهلت دار. مقابل معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار دینار مصری مصالحت کرده بعضی مؤجل و بعضی نقد تا ایشان ازمحاصرۀ قاهره برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی). - دین مؤجل (در فقه) ، خلاف دین حال، که زمان و مهلت دارد. - مال مؤجل، پول کنار گذاشته شده در مدت زمانی معین. (ناظم الاطباء)
فرصت داده شده و مهلت داده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرصت ومهلت داده شده. (غیاث). زمان نهاده. زمان داده. بزمان. مهلت داده. بامهلت. مدت معین شده. مهلت دار. مقابل معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار دینار مصری مصالحت کرده بعضی مؤجل و بعضی نقد تا ایشان ازمحاصرۀ قاهره برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی). - دین مؤجل (در فقه) ، خلاف دین حال، که زمان و مهلت دارد. - مال مؤجل، پول کنار گذاشته شده در مدت زمانی معین. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تأجیل. دوا کننده درد گردن که از ناهمواری بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می کند اجل را یعنی دردی که از ناهمواری بالین در گردن به هم می رسد، آن که درخواست می کند مداوای این درد را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آورندۀ آب در کولاب. آن که آب را در جایی فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مدت معین کننده و مهلت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مدت معین می کند و مهلت می دهد. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تأجیل. دوا کننده درد گردن که از ناهمواری بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می کند اجل را یعنی دردی که از ناهمواری بالین در گردن به هم می رسد، آن که درخواست می کند مداوای این درد را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آورندۀ آب در کولاب. آن که آب را در جایی فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مدت معین کننده و مهلت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مدت معین می کند و مهلت می دهد. (ناظم الاطباء)
روباروی و مقابل. (ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو درروی. محاذی. مقابل. روی به روی. (یادداشت مؤلف). - مواجه شدن، روبرو شدن. مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن. - ، برخورد کردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مواجه شود. ، پیش. برابر. (یادداشت مؤلف)
روباروی و مقابل. (ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو درروی. محاذی. مقابل. روی به روی. (یادداشت مؤلف). - مواجه شدن، روبرو شدن. مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن. - ، برخورد کردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مواجه شود. ، پیش. برابر. (یادداشت مؤلف)
موه. ماهه. (ناظم الاطباء). آب درآمدن در کشتی. (تاج المصادر بیهقی). آب گردیدن در کشتی. (آنندراج). رجوع به موه شود، پدید آمدن آب چاه و بسیار شدن آن. (تاج المصادر بیهقی). آب برآمدن از چاه و بسیارآب گردیدن. (آنندراج)
موه. ماهه. (ناظم الاطباء). آب درآمدن در کشتی. (تاج المصادر بیهقی). آب گردیدن در کشتی. (آنندراج). رجوع به موه شود، پدید آمدن آب چاه و بسیار شدن آن. (تاج المصادر بیهقی). آب برآمدن از چاه و بسیارآب گردیدن. (آنندراج)
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
صاحب جاه و وقار. (منتهی الارب، مادۀ وج ه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (آنندراج). چادر وگلیم دورویه. (ناظم الاطباء) ، دوروی: گل موجه، گل دوروی. (از یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). گل رعنا. گل قحبه. (یادداشت مؤلف) : به جام زرین همچون گل موجه درونش احمر باشد برونش اصفر. مسعودسعد. ، آنکه در پشت و سینۀ وی گوژی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شیئی موجه، چیزی که بر یک وتیره و روش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه به سوی او رو کرده شود. (غیاث) ، پسندیده و مقبول و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و موافق قاعده. (ناظم الاطباء). خوب و پسندیده. (غیاث) ، قابل توجیه. قابل قبول. پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و توجیه شده. با قاعده. مطابق اصول. برابر مقررات و قواعد: امیر گفت موجه این است کدام کس رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). - حجت موجه، دلیل قابل قبول. دلیل روشن و استوار: به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست. حافظ. - دلیل موجه، برهانی که قابل قبول و شایستۀ توجیه باشد. دلیل پذیرفتنی و استوار. (از یادداشت مؤلف). - عذر غیرموجه، عذری که قابل توجیه نیست. عذری که علت و پایۀ استوارو قابل قبولی ندارد. عذر ناموجه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب عذر موجه شود. - عذر موجه، عذر قابل قبول. پوزش قابل توجیه و شایان پذیرش. (از یادداشت مؤلف). - غیبت موجه، غیبتی که عذر پذیرفتنی و علت قابل قبول دارد. غیبت قابل توجیه. - موجه بودن، قابل قبول بودن. قابل توجیه بودن. مدلل بودن. (از یادداشت مؤلف) : موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگز موجه نبود. مسعودسعد. - موجه شمردن، اصولی و پذیرفتنی دانستن. قابل توجیه شمردن. قابل قبول دانستن: موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگزموجه نبود. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیعی) صنعتی از صنایع بدیعی. رشید وطواط گوید: پارسی موجه دورویه باشد و این صنعت چنان بود که شاعر ممدوح را به صفتی از صفات حمیده بستاید چنانکه صفتی دیگر از صفات حمیدۀ او را در آن ستایش یاد کرده شود و او را به دو وجه مدح حاصل آید، متنبی گوید: نهبت من الاعمار مالوحویته لهنئت الدنیا بانک خالد. در اول این بیت ممدوح را به شجاعت و کثرت کشتن اعدا ستوده است و در آخر به کمال بزرگی و شرف، چه گفته است: که دنیا را به دوام تو اندر او تهنیت کردندی. مراست: آن کند تیغ تو به جان عدو که کند جود تو به کان گهر. دیگر شاعر راست: ز نام تو نتوان آفرین گسست چنانک گسست نتوان از نام دشمنت نفرین. (از حدائق السحر وطواط)
صاحب جاه و وقار. (منتهی الارب، مادۀ وج هَ) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (آنندراج). چادر وگلیم دورویه. (ناظم الاطباء) ، دوروی: گل موجه، گل دوروی. (از یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). گل رعنا. گل قحبه. (یادداشت مؤلف) : به جام زرین همچون گل موجه درونش احمر باشد برونش اصفر. مسعودسعد. ، آنکه در پشت و سینۀ وی گوژی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شیئی موجه، چیزی که بر یک وتیره و روش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه به سوی او رو کرده شود. (غیاث) ، پسندیده و مقبول و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و موافق قاعده. (ناظم الاطباء). خوب و پسندیده. (غیاث) ، قابل توجیه. قابل قبول. پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و توجیه شده. با قاعده. مطابق اصول. برابر مقررات و قواعد: امیر گفت موجه این است کدام کس رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). - حجت موجه، دلیل قابل قبول. دلیل روشن و استوار: به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست. حافظ. - دلیل موجه، برهانی که قابل قبول و شایستۀ توجیه باشد. دلیل پذیرفتنی و استوار. (از یادداشت مؤلف). - عذر غیرموجه، عذری که قابل توجیه نیست. عذری که علت و پایۀ استوارو قابل قبولی ندارد. عذر ناموجه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب عذر موجه شود. - عذر موجه، عذر قابل قبول. پوزش قابل توجیه و شایان پذیرش. (از یادداشت مؤلف). - غیبت موجه، غیبتی که عذر پذیرفتنی و علت قابل قبول دارد. غیبت قابل توجیه. - موجه بودن، قابل قبول بودن. قابل توجیه بودن. مدلل بودن. (از یادداشت مؤلف) : موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگز موجه نبود. مسعودسعد. - موجه شمردن، اصولی و پذیرفتنی دانستن. قابل توجیه شمردن. قابل قبول دانستن: موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگزموجه نبود. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیعی) صنعتی از صنایع بدیعی. رشید وطواط گوید: پارسی موجه دورویه باشد و این صنعت چنان بود که شاعر ممدوح را به صفتی از صفات حمیده بستاید چنانکه صفتی دیگر از صفات حمیدۀ او را در آن ستایش یاد کرده شود و او را به دو وجه مدح حاصل آید، متنبی گوید: نهبت من الاعمار مالوحویته لهنئت الدنیا بانک خالد. در اول این بیت ممدوح را به شجاعت و کثرت کشتن اعدا ستوده است و در آخر به کمال بزرگی و شرف، چه گفته است: که دنیا را به دوام تو اندر او تهنیت کردندی. مراست: آن کند تیغ تو به جان عدو که کند جود تو به کان گهر. دیگر شاعر راست: ز نام تو نتوان آفرین گسست چنانک گسست نتوان از نام دشمنت نفرین. (از حدائق السحر وطواط)