جدول جو
جدول جو

معنی مؤجه - جستجوی لغت در جدول جو

مؤجه(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رو به رو، برابر هم، رویاروی، رو در رو، روبارو، روی در روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجه
تصویر موجه
کلام یا عذری که با دلیل و برهان پسندیده باشد، خوب، پسندیده، جاه و مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجه
تصویر موجه
یک موج، موج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءَجْ جَ)
کولاب و جایی که در آن آب گرد آمده باشد. (ناظم الاطباء). کولاب. ج، مآجل. (منتهی الارب، مادۀ اج ل) (آنندراج). مأجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جِهْ)
نعت فاعلی از توجیه. آن که چیزی را بر یک روش و وتیره قرار می دهد، آنکه بزرگ و باقدر می گرداند. (ناظم الاطباء). رجوع به موجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِهْ)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
نعت فاعلی از تأجیج. برافروزنده. (منتهی الارب). آن که آتش برافروزاند. (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش. (آنندراج) ، چیزی و یا کسی که آب را شورو تلخ می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأجیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جَ)
توانا و قوی شده بعد از ناتوانی و ضعف. (از منتهی الارب، مادۀ اج د). استوار و قوی پشت. (از ناظم الاطباء).
- بناء مؤجد، استوار و محکم. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
، گره سخت بسته شده، پارچۀ کلفت نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
کسی و یا چیزی که زور می آورد و قوت می دهد. (ناظم الاطباء). قوی پشت گرداننده. (آنندراج). توانا و قوی گرداننده پس از ضعف و ناتوانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جَ دَ)
شتر مادۀ قوی پشت. (منتهی الارب، مادۀ ا ج د) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
آجرپز و آجرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
به کرایه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایجار. و رجوع به ایجار شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ رَ)
مؤنث مؤجر. (یادداشت مؤلف). زن که مباح کند خود را به مزد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ ج جَ)
فرصت داده شده و مهلت داده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرصت ومهلت داده شده. (غیاث). زمان نهاده. زمان داده. بزمان. مهلت داده. بامهلت. مدت معین شده. مهلت دار. مقابل معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار دینار مصری مصالحت کرده بعضی مؤجل و بعضی نقد تا ایشان ازمحاصرۀ قاهره برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- دین مؤجل (در فقه) ، خلاف دین حال، که زمان و مهلت دارد.
- مال مؤجل، پول کنار گذاشته شده در مدت زمانی معین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
نعت فاعلی از تأجیل. دوا کننده درد گردن که از ناهمواری بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می کند اجل را یعنی دردی که از ناهمواری بالین در گردن به هم می رسد، آن که درخواست می کند مداوای این درد را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آورندۀ آب در کولاب. آن که آب را در جایی فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مدت معین کننده و مهلت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مدت معین می کند و مهلت می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِهْ)
روباروی و مقابل. (ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو درروی. محاذی. مقابل. روی به روی. (یادداشت مؤلف).
- مواجه شدن، روبرو شدن. مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن.
- ، برخورد کردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مواجه شود.
، پیش. برابر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وِهْ)
آه گوینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ جَ)
زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب، مادۀ وث ج) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موه. ماهه. (ناظم الاطباء). آب درآمدن در کشتی. (تاج المصادر بیهقی). آب گردیدن در کشتی. (آنندراج). رجوع به موه شود، پدید آمدن آب چاه و بسیار شدن آن. (تاج المصادر بیهقی). آب برآمدن از چاه و بسیارآب گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف)
مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ)
مبتلا به امیهه یعنی آبلۀ گوسپند. (ناظم الاطباء). رجوع به مؤمهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِهْ)
پرستش فرماینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لَهْ)
پرستش شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجام. (از منتهی الارب، مادۀ اج م). رجوع به ایجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جَهْ)
صاحب جاه و وقار. (منتهی الارب، مادۀ وج ه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (آنندراج). چادر وگلیم دورویه. (ناظم الاطباء) ، دوروی: گل موجه، گل دوروی. (از یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). گل رعنا. گل قحبه. (یادداشت مؤلف) :
به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر.
مسعودسعد.
، آنکه در پشت و سینۀ وی گوژی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شیئی موجه، چیزی که بر یک وتیره و روش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه به سوی او رو کرده شود. (غیاث) ، پسندیده و مقبول و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و موافق قاعده. (ناظم الاطباء). خوب و پسندیده. (غیاث) ، قابل توجیه. قابل قبول. پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و توجیه شده. با قاعده. مطابق اصول. برابر مقررات و قواعد: امیر گفت موجه این است کدام کس رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
- حجت موجه، دلیل قابل قبول. دلیل روشن و استوار:
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست.
حافظ.
- دلیل موجه، برهانی که قابل قبول و شایستۀ توجیه باشد. دلیل پذیرفتنی و استوار. (از یادداشت مؤلف).
- عذر غیرموجه، عذری که قابل توجیه نیست. عذری که علت و پایۀ استوارو قابل قبولی ندارد. عذر ناموجه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب عذر موجه شود.
- عذر موجه، عذر قابل قبول. پوزش قابل توجیه و شایان پذیرش. (از یادداشت مؤلف).
- غیبت موجه، غیبتی که عذر پذیرفتنی و علت قابل قبول دارد. غیبت قابل توجیه.
- موجه بودن، قابل قبول بودن. قابل توجیه بودن. مدلل بودن. (از یادداشت مؤلف) :
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود.
مسعودسعد.
- موجه شمردن، اصولی و پذیرفتنی دانستن. قابل توجیه شمردن. قابل قبول دانستن:
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگزموجه نبود.
مسعودسعد.
، (اصطلاح بدیعی) صنعتی از صنایع بدیعی. رشید وطواط گوید: پارسی موجه دورویه باشد و این صنعت چنان بود که شاعر ممدوح را به صفتی از صفات حمیده بستاید چنانکه صفتی دیگر از صفات حمیدۀ او را در آن ستایش یاد کرده شود و او را به دو وجه مدح حاصل آید، متنبی گوید:
نهبت من الاعمار مالوحویته
لهنئت الدنیا بانک خالد.
در اول این بیت ممدوح را به شجاعت و کثرت کشتن اعدا ستوده است و در آخر به کمال بزرگی و شرف، چه گفته است: که دنیا را به دوام تو اندر او تهنیت کردندی. مراست:
آن کند تیغ تو به جان عدو
که کند جود تو به کان گهر.
دیگر شاعر راست:
ز نام تو نتوان آفرین گسست چنانک
گسست نتوان از نام دشمنت نفرین.
(از حدائق السحر وطواط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موجه
تصویر موجه
صاحب جاه و مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
دچار رو با رو روبرو شونده، روبرو مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجه
تصویر موجه
((مُ وَ جَّ هْ))
پسندیده، مقبول، صاحب جاه و مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
((مُ جِ))
رویاروی، مقابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رویارویی، روبرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، روبرو، مصادف، مقابل
فرهنگ واژه مترادف متضاد