جدول جو
جدول جو

معنی مؤجر - جستجوی لغت در جدول جو

مؤجر(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
لغت نامه دهخدا
مؤجر(مُ ءَجْ جِ)
آجرپز و آجرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ ءَشْ شِ)
نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را، آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جَ)
توانا و قوی شده بعد از ناتوانی و ضعف. (از منتهی الارب، مادۀ اج د). استوار و قوی پشت. (از ناظم الاطباء).
- بناء مؤجد، استوار و محکم. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
، گره سخت بسته شده، پارچۀ کلفت نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
نعت فاعلی از تأجیج. برافروزنده. (منتهی الارب). آن که آتش برافروزاند. (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش. (آنندراج) ، چیزی و یا کسی که آب را شورو تلخ می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأجیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ)
نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب، مادۀ اث ر). برگزیننده. (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. (یادداشت مؤلف). ایثارکننده. (غیاث) ، توانگر. دارا. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه).
- مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَطْ طِ)
مایل گرداننده و خم دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اطر) ، پی پیچنده بر سر سوفار تیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شَ)
نعت مفعولی از تأشیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ ج جَ)
فرصت داده شده و مهلت داده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرصت ومهلت داده شده. (غیاث). زمان نهاده. زمان داده. بزمان. مهلت داده. بامهلت. مدت معین شده. مهلت دار. مقابل معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار دینار مصری مصالحت کرده بعضی مؤجل و بعضی نقد تا ایشان ازمحاصرۀ قاهره برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- دین مؤجل (در فقه) ، خلاف دین حال، که زمان و مهلت دارد.
- مال مؤجل، پول کنار گذاشته شده در مدت زمانی معین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سِ)
آنکه می بندد و اسیر می کند، آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَزْ زِ)
نعت فاعلی از تأزیر. ازارپوشیده. آنکه بدن خود را به ازار می پوشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأزیر شود. ازارپوشاننده. (آنندراج) ، استوارکننده و مستحکم نماینده. (ناظم الاطباء). قوی سازنده. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَزْ زَ)
نعت مفعولی از تأزیر. رجوع به تأزیر شود، نصر مؤزر، یاری و اعانت کافی و بسیار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنن-دراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ رِ)
نعت فاعلی از تأریج. بعث کننده. برانگیزانندۀ آشوب و غوغا و فتنه و جنگ، و برهم زنندۀ صلح و اتحاد و اتفاق. (ناظم الاطباء). ورغلاننده. (آنندراج) ، سازندۀ اوارجۀ درست. و رجوع به تأریج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ رِ)
ابن عمرو بن حارث بن منیع سدوسی بصری نحوی اخباری، از یاران خلیل و عالم به زبان و ادب عرب و حدیث و انساب بود. از محضر ابوزید انصاری کسب فیض کرد و با خلیل بن احمد مصاحبت داشت و ازشعبه بن حجاج و جز وی حدیث شنید. با مأمون به خراسان رفت. در مرو سپس در نیشابور، سکونت گزید. گفته شده است که اصمعی و خلیل هر یک، یک سوم زبان عرب را یادمی گرفتند و مؤرج دو سوم آن را و ابومالک همه آن را. از آثار اوست: 1- غریب القرآن. 2- الانواء. 3- المعانی. 4- جماهیرالقبائل. 5- حذق نسب قریش و جز آن. (از معجم الادباء چ اروپا ج 7 ص 193). وی از نحویان بزرگ قرن دوم هجری بود و به سال 195 هجری قمری درگذشت. (از کشف الظنون) (از الفهرست ابن الندیم). کتاب الامثال نیزاز اوست. مؤرج شعر نیکو می گفت.
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَرر)
نعت فاعلی از ائترار. (منتهی الارب، مادۀ ارر). رجوع به ائترار شود. آنکه سبب می شود شتابانیدن را. (ناظم الاطباء). شتاباننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
کسی و یا چیزی که زور می آورد و قوت می دهد. (ناظم الاطباء). قوی پشت گرداننده. (آنندراج). توانا و قوی گرداننده پس از ضعف و ناتوانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جَ)
کولاب و جایی که در آن آب گرد آمده باشد. (ناظم الاطباء). کولاب. ج، مآجل. (منتهی الارب، مادۀ اج ل) (آنندراج). مأجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ)
افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ رَ)
مؤنث مؤجر. (یادداشت مؤلف). زن که مباح کند خود را به مزد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤجر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
به کرایه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایجار. و رجوع به ایجار شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ جَ)
آنچه که اجاره شود. مکان اجاره ای. ج، مآجر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مآجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
کسی که مایل و شایق باشد معاشرت زنان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
برکت دهنده در نسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
امارت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه امیر می گرداند و تعیین امیر می کند. (ناظم الاطباء) ، تیزکننده، داغ و نشان نهنده، مسلطسازنده بر، سنان کننده در نیزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
نعت فاعلی از تأجیل. دوا کننده درد گردن که از ناهمواری بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می کند اجل را یعنی دردی که از ناهمواری بالین در گردن به هم می رسد، آن که درخواست می کند مداوای این درد را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آورندۀ آب در کولاب. آن که آب را در جایی فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مدت معین کننده و مهلت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مدت معین می کند و مهلت می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
امارت داده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). امیرکرده شده. (یادداشت مؤلف) ، تیزکرده، داغ یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مسلطگردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خِ)
مؤخر. گوشۀ چشم به طرف گوش. (غیاث) (آنندراج).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (ناظم الاطباء). گویند: نظر الیه بمؤخر عینه او بمقدم عینه، دید او را به دنبالۀ چشم به کنج چشم.
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خَ)
مؤخر. مؤخره. رجوع به مؤخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَخْ خَ)
مبنیاً للمفعول، سپس چیزی. خلاف مقدم. گویند: ضرب مقدم رأسه و مؤخر رأسه. (منتهی الارب). مؤخر (م ء خ خ ) . سپس گذاشته شده و سپس مانده. (ناظم الاطباء). واپس داشته شده. (یادداشت مؤلف). بازپس. (دهار). سپس چیزی خلاف مقدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آن که پس از دیگری است. مستأخر. پسین. خلاف مقدم. مقابل مقدم. (از یادداشت مؤلف) :... به وجود آخر و به زمان مؤخر آمد. (سندبادنامه ص 13) ... در سلسلۀ زمان مؤخر... (سندبادنامه ص 14)،
{{اسم}} دنبالۀ چشم. (یادداشت مؤلف).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لحاظ. دنبال چشم. دنبالۀ چشم. آن طرف چشم که دنبالش صدغ است. (یادداشت مؤلف). گوشۀ چشم. (مهذب الاسماء).
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
{{اسم خاص}} (اصطلاح فلکی) نام منزل بیست و هفتم از منازل قمر و آن دو ستاره است مثل مقدم در برج حوت. (غیاث) (آنندراج). دو کوکبند روشن، میان ایشان مقدار نیزه ای از کواکب قوس مجتمع، و عرب این هر دو را به مرغهای دلو مانند کنند، یعنی موضعهایی که آب برون می ریزد و آن منزل بیست و هفتم است از منازل قمر و رقیب آن هواست. (جهان دانش ص 124)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجام. (از منتهی الارب، مادۀ اج م). رجوع به ایجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ جِ)
نعت فاعلی از ائتجار. أئتجر علیه بکذا، این قدر اجرت بر آن گرفت. (از منتهی الارب). کرایه کرده شده. اجرت گیرنده. (ناظم الاطباء) ، صدقه دهنده به طلب اجر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا