جدول جو
جدول جو

معنی مؤثرات - جستجوی لغت در جدول جو

مؤثرات
(مُءْ ثِ)
جمع واژۀ مؤثره. (منتهی الارب). رجوع به مؤثره و مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
مؤثرات
(مُ ءَثْ ثِ)
جمع واژۀ مؤثره. (یادداشت مؤلف). تأثیرکنندگان. (آنندراج) (غیاث). رجوع به مؤثره و مؤثر شود، کنایه باشد از ستارگان. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مؤثرات
(مُ ءَثْ ثَ)
جمع واژۀ مؤثّره. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤثره و مؤثر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ)
منظم کردن و علف خورانیدن دواب در یک جا. (منتهی الارب). مؤارات. بستن ستور را با ستور دیگر در یک جا و علوفه دادن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه).
- مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ)
نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب، مادۀ اث ر). برگزیننده. (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. (یادداشت مؤلف). ایثارکننده. (غیاث) ، توانگر. دارا. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ را)
مؤنث مؤری (م ء ر را) . (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ رَ)
مؤنث مؤثر. ج، مؤثرات. رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ رَ)
مؤنث مؤثر. ج، مؤثرات. رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ رَ)
مؤنث مؤثر. (از منتهی الارب). رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
جمع واژۀ مؤنه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤونه و مؤونات و مؤونت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پوشیدن. پوشیده داشتن. پوشانیدن. نهان کردن. نهفتن. (یادداشت مؤلف). مستورداشتن خبر و غیر آن را اظهار کردن. نهان داشتگی: وقت کشف آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به مواراه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَثْ ثَ)
ج موثّقه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موثق شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ ثَ رَ)
مأثره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ موزور. موزوره. رجوع به موزور شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
مؤاتاه. مواتات. موافقت کردن. موافقت کردن کسی را بر کاری. (از منتهی الارب مادۀ ات ی) (از ناظم الاطباء). موافقت در امری با کسی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤاتاه شود
لغت نامه دهخدا
مواخات. با هم برادری داشتن. (غیاث). رجوع به مواخات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ مَ)
نام قسمی خط عربی. (فهرست ابن الندیم) ، احکام پادشاهان در مصادرۀ اموال یکی از مأموران خود. (یادداشت لغت نامه) ، جمع واژۀ مؤامره. رجوع به مؤامره شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ نِ)
جمیع اسلحه یا نیزه و خود و برگستوان و پاره آهن که بدان کنارۀ کلاه خود را به حلقه های زره بر گردن بندند، سپر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثَ)
جمع واژۀ مؤثفه. قدر مؤثفات، دیگ بر دیگ پایه نهاده. (منتهی الارب). رجوع به مؤثفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
جمع واژۀ مأثوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأثوره و مأثور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سَ)
جمع واژۀ مؤسسه. بنگاهها. سازمانها. مؤسسه ها: مؤسسات دولتی. مؤسسات ملی، و آن را در زبان فارسی غالباً به کسر سین (اوّل) تلفظکنند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤسسه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
جمع واژۀ مؤونه. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (دهار) ، سختیها. مشکلات. رنجها. دشواریها. (از یادداشت مؤلف) : باز در عواقب کارهای عالم تفکر می کردم و مؤونات آن را پیش چشم آوردم. (کلیله و دمنه). رجوع به مؤنت و مؤنه شود، جمع واژۀ مؤن، به معنی نوعی از مالیات و عوارض. (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 165). عوارض. مالیات. نوعی مالیات بوده است. (از یادداشت مؤلف) : ترخان آن بود که از همه مؤونات معاف بود. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مؤن و مؤونت شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
جمع واژۀ مؤمنه. (ناظم الاطباء). زنان ایمان آورنده. زنان باایمان. (یادداشت مؤلف) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای. (قابوسنامه ص 3).
برنخوانده خلق پنداری همی
مسلمات ٌ مؤمنات ٌ قانتات.
ناصرخسرو.
و رجوع به مؤمن و مؤمنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ)
جمع واژۀ مؤلفه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤلّ-ف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لَ)
جمع واژۀ مؤلفه. تألیفات. تصنیفات. کتابهای نوشته شده: کتاب شفا از مؤلفات ابوعلی سیناست. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤلّف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کَ)
جمع واژۀ مؤکده. و رجوع به مؤکد و مؤکده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موخرات
تصویر موخرات
جمع موخره
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موامره، رایزنی ها و، باز خواه نامه ها به گونه رمن جمع موامره، قلمی (شعبه ای) از خط عربی که مستخرج از ثلاثین است و در دادخواهی میان ملوک بکار میرفته، نوشته هایی که سلاطین و حکام بنام مامورانی که وجوهی از اموال دولت را بنام خود ضبط میکردند صادر می نمودند و بموجب آن رد آن وجوه را از ایشان میخواستند: و حقوق دیوان مجموع آنچه داخل موامرات و جانکقیت معین شده و در دفاتر قوانین و دساتیر ودواوین مثبت و مقنن گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواخرات
تصویر مواخرات
جمع موخره، پس انداخته ها پشت مانده ها، پایانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاثرات
تصویر متاثرات
جمع متاثره، سنهیدگان جمع متاثره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موثرات
تصویر موثرات
جمع موثره، جمع موثره
فرهنگ لغت هوشیار