جدول جو
جدول جو

معنی مؤتنف - جستجوی لغت در جدول جو

مؤتنف(مُءْ تَ نِ)
نعت فاعلی از ائتناف. (منتهی الارب، مادۀ ان ف). از سر گیرندۀ کاری و آغازکننده آن. (آنندراج). آغازکننده و ابتداکننده. آن که کاری را از سر می گیرد، پیش آینده و نزدیک شونده و آینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مؤتنف(مُءْ تَ نَ)
مرغزار ستور نارسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُءْ تَ لِ فَ)
مؤنث مؤتلف: دول مؤتلفه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتلف و مؤتلفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مَ)
نعت مفعولی از ائتمان. (از منتهی الارب، مادۀ ام ن). اعتماد کرده شده و امین گرفته شده. (ناظم الاطباء). موثق. امین. (یادداشت مؤلف). معتمد و امین. (غیاث) :
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن.
فرخی.
گفت اگر صد ره کنی تو راست، من
کژ شوم چون کژ شوی ای مؤتمن.
مولوی.
دست سوی خاک برد آن مؤتمن
خاک خود را درکشید از وی علن.
مولوی.
مثل: المستشار مؤتمن. (یادداشت مؤلف) :
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی.
مشورت با عقل کردم گفت: حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن.
حافظ.
و رجوع به ائتمان شود، استوار داشته شده. (یادداشت مؤلف). استوارداشته. ج، مؤتمنون. (مهذب الاسماء) ، زنهاردار. زینهاردار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مَ)
یکی از صفات باری تعالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مَ)
قاسم بن هارون الرشید عباسی متولد 173 و متوفای 208 هجری قمری هارون الرشید او را در زمان خود پس از دو برادر به ولیعهدی منصوب کرد. ورجوع به قاسم مؤتمن و مجمل التواریخ و القصص ص 349 و تاریخ گزیده ص 304 و 308 و تاریخ الخلفا ص 205 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ)
نعت فاعلی از ایتلاء. (از منتهی الارب). رجوع به ایتلاء شود. سوگندخورنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ)
نعت فاعلی از ایتلاق. برق درخشنده. (از منتهی الارب). رجوع به ایتلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ فَ / فِ)
مجتمع و متحد و سازوار شونده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤتلف شود، (در اصطلاح عروض) یکی از پنج دایره که دو بحر از بحور پانزده گانه عرب در آن جای داده شده است و آن دو بحر یکی ’وافر’ است و دیگر ’کامل’ که بنای هر دو بحر بر سباعیات است مرکب از پنج متحرک و دو ساکن. اجزاءوافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار متفاعلن است و چون افاعیل این دو بحر در عدد متحرکات و سواکن و ترکیب ارکان متفق و مؤتلف بودند آن دو را در دایره ای نهادند و نام آن دایره را مؤتلفه کردند... (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 51). در فارسی بر این دو بحر نیز گه گاه شعر سروده شده است، (در اصطلاح عروض) یکی از چهار دایره ای که سه بحر از بحور ده گانه فارسی که در فارسی بر آن بحور شعر عذب و خوش هست و جزء بحور پانزده گانه عرب نیز هست در آن جای دارد و آن سه بحر ’رجز’ است و ’رمل’ و ’هزج’. این دایره را بسبب ائتلاف اجزا در ترتیب و ترکیب، دایرۀ مؤتلفه نامیده اند. (المعجم ص 70). اجزاء رجز مثمن سالم چهار بار ’مستفعلن’ است و مثال آن از شعر فارسی:
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
و اجزاء رمل مثمن سالم چهار بار ’فاعلاتن’ است و مثال آن از شعر فارسی:
بی وفا دلبر گر آزارم نمی کردی چه می شد
بسته بر آن زلف طرارم نمی کردی چه می شد.
اجزاء ’هزج’ مثمن سالم چهار بار ’مفاعلین’ است و مثال آن از شعر فارسی:
همه شب تا سحر با مرغ شب آه وفغان دارم
چه غم دارم که غم پرورده ای همداستان دارم
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ کِ)
نعت فاعلی از ائتکال. (از منتهی الارب، مادۀ اک ل). عضوی که خورد بعضی از آن بعض دیگر را. (منتهی الارب). عضو خورنده بعض آن مر بعض دیگر را. (آنندراج). خورده شده، خشم گیرنده. خشمگین شده. (ناظم الاطباء). خشم گرفته، برانگیخته شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ وِ)
آن که سیاست و حراست می کند مال را، آن که اصلاح می کند و آراسته می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ قِ)
نعت فاعلی از ائتقاط، (از منتهی الارب، مادۀ اق ط). سازندۀ کشک. (ناظم الاطباء). سازندۀ اقط و اقط پینوست که آن را قروت و کشک نیز گویند و آن ماست از جغرات خشک کرده شده است آن را نانخورش سازند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ فِ)
نعت فاعلی از ائتفاک. (از منتهی الارب مادۀ اف ک). منقلب گردیده. زیر و زبر شده و سرنگون گشته از زلزله. (ناظم الاطباء) ، برگرداننده و بازگرداننده از چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، صاحب شک. (حاشیه مثنوی چ خاور). شک کننده. شکاک. دیرباور:
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت میری را که رو ای مؤتفک.
مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 358 چ خاور).
، دروغگو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ فِ)
لازم شونده. (منتهی الارب مادۀ اف ظ) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ غَ)
مهلکه. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مهلکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ عِ)
وعده پذیرنده. (منتهی الارب، مادۀ وع د) (ازمنتهی الارب). آنکه وعده کسی را می پذیرد. (ناظم الاطباء) ، با هم وعده بدی کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وعده بدی کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ طِ)
نعت فاعلی از ائتطام. (منتهی الارب، مادۀ اطم). به مرض اطام گرفتار شونده. رجوع به ائتطام شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مِ)
نعت فاعلی از ائتمان. (منتهی الارب). اعتمادکننده. (ناظم الاطباء). رجوع با ائتمان شود، امین گیرنده، بی بیم و ترس گرداننده. (از منتهی الارب) ، امین. (ناظم الاطباء) ، امین و وکیلی که دارای امانت باشد. (ناظم الاطباء). امانتدار و این اسم فاعل است از ائتمان مأخوذ از امانت. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْتَ)
نعت فاعلی از اتواء (ایتواء). کسی که پناه و جای می دهد دیگری را. (از منتهی الارب، مادۀ اوی). آن که منزل می دهد کسی را و پذیرایی می کند، مهربان و مشفق و با رحم و مروت و دلنواز. (ناظم الاطباء). بخشنده و ترحم کننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نَ)
نصل مؤنف، پیکان تیزنوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نِ فَ)
دختر خوش منظر به جوانی. (منتهی الارب). دختری که نزدیک به سن بلوغ رسیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءْ تِ نَ)
مؤتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَنِ)
آن که به طعام اشتها ندارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ)
نعت فاعلی از ائتلاف. (منتهی الارب). رجوع به ائتلاف شود. مجتمع گشته و سازواری نموده. (ناظم الاطباء). سازوارآینده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح رجالی) در اصطلاح اهل حدیث اتفاق اسم دو نفر راوی است در خط و اختلاف بین همان دو اسم است در تلفظ خواه اختلاف از حیث نقطه باشد یا از حیث شکل. اتفاق دو اسم در خطو اختلاف آن دو از حیث نقطه، مانند ’اخیف’ و ’اخنف’ اما اتفاق دو اسم در خط، و اختلاف در شکل یعنی اعراب، مانند ’سلاّم’ و ’سلام’. و مراد از اسم در این مورد اسمی است که با علم مرادف باشد و در این صورت شامل لقب و کنیه هم خواهد گردید. (از شرح نخبه). حدیثی است که اسامی یا صفات دو یا چند تن از راویان آن متفق الکتابه و مختلف اللفظ باشد، مانند ’جریر و حریر’، ’بریدو یزید’، ’بشار و یسار’. (از یادداشت لغت نامه). و رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ نِ)
روضه مؤنف، مرغزار ستورنارسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نچریده، ماء مؤنف، آب که تا بینی رسد، رساننده به مرغزار ستورنارسیده، برانگیزنده بر ننگ، دردمند بینی گرداننده، شتاب کننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نِ)
رساننده به مرغزار ستورنارسیده (مرغزار نچریده). و رجوع به مؤنف شود، برانگیزنده بر ننگ. ورجوع به مؤنف شود، تیزکننده پیکان، طلب کننده گیاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تِ)
نعت فاعلی از ایتان. (منتهی الارب، مادۀ ات ن). زن یا هر حیوان ماده ای که در زاییدن، اول پای بچۀ آن برآید. (ناظم الاطباء). زن که گاه زادن پای جنین او نخست بیرون آمده باشد پیش از دو دست او. (یادداشت مؤلف). آن زن که کودک نگونسار زاید. (مهذب الاسماء). مئتان. (منتهی الارب). و رجوع به ایتان شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مشهور به مؤمن کلو. نسبت تخلص از ولایت نی ریز فارس دارد. مدتها در اصفهان بوده، بعد به هند و از آنجا به زیارت کعبه رفته. از اوست:
بر هر ورقی که وصف آن موست
چون کاغذ مشک بسته خوشبوست.
# # #
عشق به هر خاطری که راه ندارد
هست بلادی که پادشاه ندارد.
(از تذکرۀ نصرآبادی صص 386-387)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ملازمت کردن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظبت. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نَ فَ)
غنم مؤنفه، گوسفندان گیاه طلب کرده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
صفت و حالت مؤمن. مؤمن بودن. ایمان داشتن: به جهت مؤمنی فاضلتر است. (دانشنامۀ الهی ص 143). و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
یا مؤمن سمرقندی. ازگویندگان قرن نهم بود. نام او عبدالمؤمن است و در خانقاه اخلاصیه تحصیل علوم کرده و مؤمن تخلص اوست:
بگشا دهن که نوش لبی نوش خند هم
تا قیمت شکر شکنی نرخ قند هم.
(از مجالس النفائس ص 116) (از فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ / نِ)
مؤمنه. زن گرویده به خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). زنی که به خدای و رسول ایمان آورده باشد:
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه).
بود آن زن پاکدین و مؤمنه
سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه.
مولوی.
و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ)
مؤمنه. مؤنث مؤمن. تأنیث مؤمن. (یادداشت مؤلف). زن گرویده به خدای تعالی. ج، مؤمنات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ صِ)
نعت فاعلی از ائتصار. رجوع به ائتصار شود
لغت نامه دهخدا