نعت مفعولی است از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوار. (ناظم الاطباء). استوار کرده شده. (آنندراج). کامل و افزون کرده شده: گویند اعطاه اﷲ عضواً مؤرباً، داد خدا او را عضو کامل و استوار. (منتهی الارب). کامل. (ناظم الاطباء). افزون و کامل کرده شده. (آنندراج). بسیار و فراوان و افزون کرده شده. (ناظم الاطباء) ، حد معین نموده شده. (آنندراج). محدود. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی است از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوار. (ناظم الاطباء). استوار کرده شده. (آنندراج). کامل و افزون کرده شده: گویند اعطاه اﷲ عضواً مؤرباً، داد خدا او را عضو کامل و استوار. (منتهی الارب). کامل. (ناظم الاطباء). افزون و کامل کرده شده. (آنندراج). بسیار و فراوان و افزون کرده شده. (ناظم الاطباء) ، حد معین نموده شده. (آنندراج). محدود. (ناظم الاطباء)
همیشه و جاوید و سرمد و پایدار و ابدی. (ناظم الاطباء). به معنی همیشه است مأخوذ از ابد. (از غیاث). ابدی. جاوید. جاودان. جاویدان. جاودانه. همیشه. لایزال. (یادداشت مؤلف) : باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤبد. منوچهری. سزد که عید کنم در جهان به فر رشید که نظم و نثرش عید مؤبد است مرا. خاقانی. در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 256). با تو عهدی مؤکد و پیمانی مؤبد بستیم. (ترجمه تاریخ قم ص 251). - مؤبد و مخلد گردانیدن، ابدی ساختن. جاودانه کردن. جاودانی ساختن: اسم و صیت نوبت میمون... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). - جاوید و مؤبد گردانیدن، مؤبد و مخلد گردانیدن. جاودانی و ابدی ساختن: صیت نیک بندگی من، ملک را جاوید و مؤبد گردانید. (کلیله و دمنه). - حبس مؤبد، حبس ابد. حبس ابدی. (یادداشت مؤلف). برای همیشه زندانی بودن
همیشه و جاوید و سرمد و پایدار و ابدی. (ناظم الاطباء). به معنی همیشه است مأخوذ از ابد. (از غیاث). ابدی. جاوید. جاودان. جاویدان. جاودانه. همیشه. لایزال. (یادداشت مؤلف) : باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤبد. منوچهری. سزد که عید کنم در جهان به فر رشید که نظم و نثرش عید مؤبد است مرا. خاقانی. در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 256). با تو عهدی مؤکد و پیمانی مؤبد بستیم. (ترجمه تاریخ قم ص 251). - مؤبد و مخلد گردانیدن، ابدی ساختن. جاودانه کردن. جاودانی ساختن: اسم و صیت نوبت میمون... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). - جاوید و مؤبد گردانیدن، مؤبد و مخلد گردانیدن. جاودانی و ابدی ساختن: صیت نیک بندگی من، ملک را جاوید و مؤبد گردانید. (کلیله و دمنه). - حبس مؤبد، حبس ابد. حبس ابدی. (یادداشت مؤلف). برای همیشه زندانی بودن
فراهم آورنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). فراهم آورنده و آمیزنده. (ناظم الاطباء) ، آنکه می شنود سخن درهم آمیخته از خوب و بد را و یا می گوید آن را. (ناظم الاطباء). گیرندۀ سخن جید و ردی بهم آمیخته. (از منتهی الارب) (آنندراج)
فراهم آورنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). فراهم آورنده و آمیزنده. (ناظم الاطباء) ، آنکه می شنود سخن درهم آمیخته از خوب و بد را و یا می گوید آن را. (ناظم الاطباء). گیرندۀ سخن جید و ردی بهم آمیخته. (از منتهی الارب) (آنندراج)
برگزینندۀ شتران برای بچه و شیر. (منتهی الارب). آن که برمی گزیند شتران را برای بچه و شیر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، گردآورندۀ شتران و گله گله کننده آنها، فربه گردانندۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که فربه میکند. (ناظم الاطباء) ، گویندۀ ثنای مرده. (منتهی الارب). ماتمزدۀ زاری کننده بر مرگ کسی. (ناظم الاطباء). ثنای مرده کننده. (آنندراج)
برگزینندۀ شتران برای بچه و شیر. (منتهی الارب). آن که برمی گزیند شتران را برای بچه و شیر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، گردآورندۀ شتران و گله گله کننده آنها، فربه گردانندۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که فربه میکند. (ناظم الاطباء) ، گویندۀ ثنای مرده. (منتهی الارب). ماتمزدۀ زاری کننده بر مرگ کسی. (ناظم الاطباء). ثنای مرده کننده. (آنندراج)
عیب کننده کسی در روی او. (از منتهی الارب). آن که روباروی کسی را عیب می کند و مذمت می نماید، آن که تهمت می کند کسی را، آن که در پی اثر کسی و یا چیزی می رود. (ناظم الاطباء). در پی اثر چیزی شونده و چشم دارنده و انتظار کشنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آن که محاسن مرده را شمرده و بر وی میگرید. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برشمارندۀ محاسن میت تا بر او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به معنی سوم مؤبل شود، آن که حیوانی را رگ می زند تا خون آن را گرفته بریان کنندو خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان بوده. (ناظم الاطباء). رگ زنندۀ حیوانی تا خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج)
عیب کننده کسی در روی او. (از منتهی الارب). آن که روباروی کسی را عیب می کند و مذمت می نماید، آن که تهمت می کند کسی را، آن که در پی اثر کسی و یا چیزی می رود. (ناظم الاطباء). در پی اثر چیزی شونده و چشم دارنده و انتظار کشنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آن که محاسن مرده را شمرده و بر وی میگرید. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برشمارندۀ محاسن میت تا بر او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به معنی سوم مؤبل شود، آن که حیوانی را رگ می زند تا خون آن را گرفته بریان کنندو خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان بوده. (ناظم الاطباء). رگ زنندۀ حیوانی تا خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوارکننده. آن که تنگ و محکم می کشد گره را. (ناظم الاطباء) ، افزون کننده. (از منتهی الارب) ، آن که کامل می نماید و تمام می کند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تمام نمایندۀ چیزی. (آنندراج) ، آن که حد معین می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
نعت فاعلی از تأریب. رجوع به تأریب شود. استوارکننده. آن که تنگ و محکم می کشد گره را. (ناظم الاطباء) ، افزون کننده. (از منتهی الارب) ، آن که کامل می نماید و تمام می کند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تمام نمایندۀ چیزی. (آنندراج) ، آن که حد معین می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارندۀ ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. (یادداشت مؤلف) : ای در اصول فضل، مقدم وی در فنون علم، مؤدب. مسعودسعد. - مؤدب گردیدن، مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن. ، فاضل و دانشمند و تأدیب شده، سیاست شده و عقوبت شده. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارندۀ ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. (یادداشت مؤلف) : ای در اصول فضل، مقدم وی در فنون علم، مؤدب. مسعودسعد. - مؤدب گردیدن، مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن. ، فاضل و دانشمند و تأدیب شده، سیاست شده و عقوبت شده. (ناظم الاطباء)
صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمر بن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمرو بن دینار از او روایت کنند. (از الانساب سمعانی). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمر بن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمرو بن دینار از او روایت کنند. (از الانساب سمعانی). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
آنکه به مهمانی می خواند. مؤدب، ادب کننده وسرزنش کننده. (ناظم الاطباء). ادب دهنده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموزنده. (منتهی الارب). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج، مؤدبون. (مهذب الاسماء). معلم. علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43). - مؤدب شدن، معلم شدن. مربی گشتن. پیشۀ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن: مؤدب شدم یا فقیه و محدث کاحادیث مسند کنم استماعی. خاقانی
آنکه به مهمانی می خواند. مُؤْدِب، ادب کننده وسرزنش کننده. (ناظم الاطباء). ادب دهنده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموزنده. (منتهی الارب). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج، مؤدبون. (مهذب الاسماء). معلم. علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43). - مؤدب شدن، معلم شدن. مربی گشتن. پیشۀ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن: مؤدب شدم یا فقیه و محدث کاحادیث مسند کنم استماعی. خاقانی