جدول جو
جدول جو

معنی موقومه - جستجوی لغت در جدول جو

موقومه
(مَ مَ)
ارض موقومه، زمینی که گیاه آن خورده شده و پاسپرده شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معصومه
تصویر معصومه
(دخترانه)
مؤنث معصوم، بی گناه و پاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موقوفه
تصویر موقوفه
وقف شده، ملکی که درآمد آن برای کارهای عام المنفعه یا اموری که واقف تعیین کرده، اختصاص داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
نوشته، نامه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مَ)
تأنیث موسوم. (یادداشت مؤلف) ، داغ کرده شده. نشان داغ خورده: ابل موسومه، شتران داغدار. (ناظم الاطباء) ، ارض موسومه، زمین باریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، درع موسومه، زرهی که پایین آن را به شبه آراسته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیک اندوهگین و شکسته حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارحزن. (تاج المصادر بیهقی). سخت اندوهناک و پریشان حال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَذَ)
گوسپند کشته شده به چوب: شاه موقوذه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوسفندی که به زخم چوب مرده باشد. (دهار) : حرمت علیکم المیته و الدم و لحم الخنزیر و ما أهل لغیراﷲ به و المنخنقه و الموقوذه و المتردیه و النطیحه... فان اﷲ غفورٌ رحیم. (قرآن 3/5) ، حرام شد بر شما مردار وخون و گوشت خوک و آنچه بانگ زده شد برای غیر خدایان و خفه شده و به زدن مرده و به زخم تیر از بالا درافتاده و به ضرب شاخ مرده... پس به درستی که خدا آمرزندۀ مهربان است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 356)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
گام درشت سخت. قدم موقوعه، غلیظه شدیده. (از اقرب الموارد) ، آس تیزکرده. گویند: رحاً موقوعه، آسی تیزکرده. (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
تأنیث موقوف. ایستاده کرده شده. بازداشته. (یادداشت مؤلف). موقوفه، ملک وقف شده. در راه خدا وقف شده. ج، موقوفات
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ)
دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 22هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه با 311 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
دختر پردگی. (منتهی الارب). دختر پردگین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو فَ / فِ)
موقوفه. غیرمنقولی که عین آن حبس و ثمرۀ آن تسبیل شده باشد. هرچیزی که در راه خدا وقف شده و حبس کرده باشند. چیزهای وقف کرده شده. هرچیز که طبعاً یا برحسب عرف و عادت جزء یا از توابع و متعلقات عین موقوفه محسوب می شود داخل در وقف است. (مادۀ 68 قانون مدنی). واقف می تواند تولیت یعنی اداره کردن امور موقوفه را مادام الحیات یا در مدت معین برای خود قرار دهد... تولیت اموال موقوفه ممکن است به یک یا چند نفر غیر از خود واقف واگذار شود. (مادۀ 75 قانون مدنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
ارض موکومه، زمینی که گیاه آن در زیر پای سپرده شده و خورده شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
ارض موخومه، زمین وخیمه. و رجوع به موخمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مرقومه. تأنیث مرقوم. رجوع به مرقوم و رقم شود، خطدار. (منتهی الارب) ، نامه. رقیمه. رقعه. نوشته. مراسله. ج، مرقومات، زمین کم نبات، دابه مرقومه، ستور که بر پایهای او خطوط داغ باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
رحم معقومه، رحم بسته که قبول نکند آبستنی. (منتهی الارب). زهدان بسته و نازا که قبول آبستنی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عقیمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عقیمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متقدمه
تصویر متقدمه
مونث متقدم جمع متقدمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجومه
تصویر مرجومه
مونث مرجوم جمع مرجومات
فرهنگ لغت هوشیار
مرحومه در فارسی مونث مرحوم: آمرزیده نیکیاد درگذشته مونث مرحوم امت مرحومه (مسلمانان) جمع مرحومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرومه
تصویر محرومه
مونث محروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکومه
تصویر محکومه
مونث محکوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختومه
تصویر مختومه
مختومه در فارسی مونث مختوم بنگرید به مختوم مونث مختوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتومه
تصویر محتومه
مونث محتوم جمع محتومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزومه
تصویر مجزومه
مونث مجزوم جمع مجزومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسومه
تصویر موسومه
مونث موسوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوقوما
تصویر لوقوما
لاتینی تازی گشته چشمریش از بیمار های چشم نوعی از قروح چشم
فرهنگ لغت هوشیار
موقوفه در فارسی: ور ستاد نهادک مونث موقوف آنچه (از قبیل ملک زمین مستغلات و غیره) که در راه خدا وقف کنند، جمع موقوفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهومه
تصویر موهومه
موهومه در فارسی مونث موهوم: سمردای سمرادیک مونث موهوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
مونث مرقوم جمع مرقومات، نامه مراسله رقیمه جمع مرقومات
فرهنگ لغت هوشیار
مداومت در فارسی پتاییدن برزیدن، پی گیری دنباله دادن 3 پایداری پا بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
((مَ مَ یا مِ))
نوشته، نامه. نک مرقوم
فرهنگ فارسی معین
((مُ فَ))
ملکی که درآمد آن برای کارهای عام المنفعه یا اموری که واقف تعیین کرده اختصاص داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرحومه
تصویر مرحومه
زنده یاد، شادروان
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم وقف، وقفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خط، دست خط، عریضه، کاغذ، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد