جدول جو
جدول جو

معنی موضعه - جستجوی لغت در جدول جو

موضعه
(مَ ضِ عَ)
مهر و دوستی و محبت، گویند: فی قلبه موضعه و موقعه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موضعه
(ضِ عَ)
ماده شتری که در کنار آب گیاه ترش می چرد و پیوسته بر آن است:ابل موضعه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). موضع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مواضعه
تصویر مواضعه
با هم در کاری یا امری متفق و همدست شدن، قرار گذاشتن با یکدیگر برای انجام دادن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضعه
تصویر مرضعه
زن شیرده، شیر دهنده، زن یا حیوان ماده که شیر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موضع
تصویر موضع
محل قرار گرفتن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ضَ عَ / ضِ عِ)
مواضعه. مواضعت. قرارداد و شرکت با هم. آگاهی از رای یکدیگر و همرایی و گفتگوی با هم. (ناظم الاطباء). موافقت در امری. نهادن بر... بر چیزی با یکدیگرسازواری و موافقت نمودن. با یکدیگر قرار امری دادن. (یادداشت مؤلف). مواضعت. نوشته ای تفصیلی متضمن شروط و حدود اختیارات تصدی کننده و موافقت به تصدی دهنده.در تفویض شغلی مهم چون وزارت و جز آن رسم بوده است که نامزد وزارت شروط و حدود کار و اختیاراتی را که برای راندن آن شغل لازم می دیده فصل به فصل یا یکجا تحریر می کرده و تفویض کننده شغل قبولی خود و یا حدود موافقت خود را ذیل فصول آن می نگاشته و در پایان قبول کننده شغل سوگندنامه ای متضمن آیتی از قرآن کریم در باب صدق نیت و درستی گفتار و کردار و ایفاء وظایف خود می نوشته و تفویض کننده مقام نیز قبولی خود را تحریر و به سوگند مؤکد می ساخته است: ترا که سالاری باید که به حکم مواضعه و جواب کار می کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). خواجه (احمد حسن) گفت فرمانبردارم... بازگشت بسوی خانه و مواضعه با وی بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). دیگر روز خواجه (احمد حسن) بیامد... و بوسهل و بونصر مواضعه پیش وی بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). و رجوع به مواضعت و مواضعه نامه شود.
- مواضعه بر خود (با خویشتن) گرفتن، انجام امری را به عهده گرفتن. متعهد شدن انجام دادن کاری را: ملک چنین بی جنگ پیش آمد و مالهای بسیار آورد و مواضعه بر خویشتن گرفت و قرارداد که به درگاه او آید به مداین. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مواضعه کردن، مواضعت کردن. قرارداد بستن. قرار دادن. پیمان بستن. قرار گذاشتن. متعهد شدن. نهادن. (از یادداشت مؤلف) : ابوالفضل هروی منجم... مواضعه کرده بود که در آن مواقعه صبر می کند تا مریخ به درجۀ هبوط رسد. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی). ابوالقاسم را متهم گردانید به آنکه با عبداﷲ بن الراضی مواضعه کرده است بر خلافت. (ترجمه تاریخ قم ص 233).
- مواضعه نوشتن (نبشتن) ، مواضعت نوشتن. قرارداد نوشتن.دستورالعمل امری را نوشتن. قرارداد امضا کردن. قرارانجام کاری را با شروط و حدود معین تحریر کردن: دیگر روز مواضعه نبشت و هم در مجلس جوابها نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازگشت بدان که مواضعه نویسد برسم و در او شرایط شغل درخواهد... و مواضعت نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر به خط خود جواب نبشت و هرچه خواسته بود و التماس نموده از این شرایط قبول نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). به خانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام او بگوید و مواضعه نویسد. نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 667). این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه و جوابها نبشته و هر دو به توقیع مؤکد شده با احمد بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270).
، آنچه از طرف فرمانروا یا شخص یا گروهی به رسم باج یا مالیات تعهد پرداخت آن به دولت یا پادشاهی بشود: مواضعۀ کرمان هشتاد هزار دینار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 171). مواضعۀ عمان بیرون از فرع صد و سی هزار دینار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 172). وبه اندک مواضعۀ سنوی و شحنه ای که در موافقت او بگذاشت رضا داد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- مواضعه نهادن، مالیات نهادن. پرداخت مالی را به عهدۀ کسی قرار دادن. باج و خراج تعیین کردن: چون از آنجا بازگشت قصد هند کرد و غنیمتهای بسیار آورد و مواضعه بر ملک هند نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- ، قرار دادن. عهدبستن: و ایشان در آن باب با یکدیگر مواضعه نهادند و موافقت بستند تا به وقت امکان از کار او پردازند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). و رجوع به مواضعت و مواضعت نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ حَ)
شکستگی سر که به استخوان رسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آن شکستگی سر که استخوان را برهنه کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تفرق اتصالی در سر که از غشاء تجاوز کند و استخوان پیدا آید. شکستگی سر که استخوان را پیدا کند. (یادداشت مؤلف). آن جراحت سر که استخوان پیدا کند. (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مؤنث موضوع. (منتهی الارب). ماده شتری که بدون راعی به چراگاه رود و چرا کند و شب به خانه بازآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح حدیث) حدیثهای ساخته و بربسته، الاحادیث الموضوعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احادیث دروغ. (یادداشت مؤلف)
موضوعه. نهاده شده و ساخته شده و وضعشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ عَ)
فرودآمدن جای مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فرودآمدن مرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ عَ)
پیکانهای به سنگ و فسان تیزکرده: نصال موقعه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ ظَ)
باهمدیگر گرو بستن. (از منتهی الارب). گرو بستن با کسی. (ناظم الاطباء). با کسی گرو بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، متارکه کردن خرید و فروخت را. (ناظم الاطباء). ماندن خرید و فروخت با هم، بر چیزی موافقت و سازواری نمودن و قرار دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). سازواری کردن کسی را و موافقت نمودن با او و قرار دادن با او. (ناظم الاطباء). با هم شرکت کردن. (غیاث) ، با هم آگاهی بخشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، و هلم اواضعک الرأی، بیا تا آگاه شوم از رای تو و آگاه گردی از رای من
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
منسوب به موضع. محلی. آنچه در یک محل خاص قرار دارد یا واقع گردد و رخ دهد: درد موضعی، ادویۀ موضعی. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
سپرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، کاشته شده. زراعت شده:
تو بکردی او بکردی مودعه
زان که ارض اﷲ آمد واسعه.
مولوی.
و رجوع به مودع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ عَ)
آنچه از آن کودک شیر میخورد. ج، مراضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ عَ)
زنی که پستان خود رادر دهان کودک گذاشته باشد. (از اقرب الموارد). زنی شیردهنده. (دهار). ج، مرضعات، مراضع. (اقرب الموارد). زنی که کودک غیر خود را شیر دهد. (منتهی الارب). زن شیردهنده اطفال را یعنی دایه. (غیاث) (آنندراج). دایگان. دایه. زنی که به طفلی جز کودک خود شیر دهد و بعلت رضاع بمنزلۀ مادر نسبی طفل باشد و نکاح میان آنها جایز نیست. مادر رضاعی بسبب آنکه در دفعات یا ایام معین و شروط معینی طفل را شیر داده است. (از فرهنگ علوم عقلی به از شرح لمعه ج 2 ص 66). ام رضاعی. و رجوع به ام رضاعی و رضاع شود: یوم ترونها تذهل کل مرضعه عما أرضعت... (قرآن 2/22). و مرضعۀ مشفق و قابلۀ حاذق آورده بود. (سندبادنامه ص 151)
لغت نامه دهخدا
مونث مرضع جمع مرضعات. توضیح مرضعه در وقتی استعمال میشود که زن پستان در دهان کودک گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضع
تصویر موضع
جای نهادن چیزی، نهادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضوعه
تصویر موضوعه
موضوعه در فارسی مونث موضوع نهاده مونث موضوع: (قوانین موضوعه)، جمع موضوعات. یا اصول موضوعه. اصطلاحی است در علوم ریاضی و آن چنانست که قاعده صحیح را فرض کنند و مسایل آن علم را بر قاعده مزبور بنا کنند همچون اصول موضوعه اقلیدس
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده گالی: چون دارو های گالی (ادویه موضعی) منسوب به موضع یا ادویه موضعی. داروهایی که اثر مستقیم بر روی موضع آسیب دیده بدن دارند و از خارج بر محل آسیب دیده گذاشته شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مودعه
تصویر مودعه
مودعه در فارسی مونث مودع و سپرده شده مونث مودع، جمع مودعات
فرهنگ لغت هوشیار
مواضعه و مواضعت در فارسی: گرو بستن سامه بستن (سامه شرط)، دست کشیدن: از داد و ستد، ساز واری، آگاهی بخشیدن با یکدیگر قرار نهادن قرار گذاشتن: (پس بعضی از ایشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبایعت خویش مقرر گردانید و دیگران بضرورت اقتدا کردند.) (کلیله. مصحح مینوی 324)، متارکه کردن خرید و فروش، سازواری کردن موافقت کردن، قرار گذاری، متارکه خرید و فروش، سازواری موافقت، قرار داد، جمع مواضعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضع
تصویر موضع
((مُ ض))
محل، جای، جمع مواضع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موضع
تصویر موضع
جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
قرارداد، نهاد، وضع، قرارومدار، تبانی، سازواری، موافقت، قرارگذاشتن، وضع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از موضع
تصویر موضع
Stance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از موضع
تصویر موضع
position
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از موضع
تصویر موضع
houding
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از موضع
تصویر موضع
postura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از موضع
تصویر موضع
postura
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از موضع
تصویر موضع
позиція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از موضع
تصویر موضع
позиция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از موضع
تصویر موضع
postawa
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از موضع
تصویر موضع
Haltung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از موضع
تصویر موضع
posizione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی